صبح زود در معبد بيدار شدم، هوا باراني بود و من بايد بيشتر منتظر ميماندم، نميخواستم از صبح به آن زودي خيس بشم و در نتيجه يک مقدار بيشتر خوابيدم. راهبها مراسم ويژه صبحگاهي داشتند و بعد از آن زمان صبحانه بود. ديشب وقتي رسيدم يک عالمه سگ با حمله و سرو صدا از من پذيرايي کردند، آنچنان که من نيمهشب ترجيح دادم براي دستشويي بيرون نروم، نه از ترس سگها، از اينکه اينقدر واغ واغ ميکردند همه راهبها بيدار ميشدند. ما به هيچ وجه نميتوانستيم با هم صحبت کنيم، ولي آنها من را به گرمي پذيرفتند و مکاني را در راهروي اصلي براي استراحت من اختصاص دادند. بسيار سپاسگزارشان هستم.
بعد از اينکه باران قطع شد، دوچرخهام را سوار شدم و شروع کردم، عجب هوايي، ابري بود و سرد، بدون خورشيد، بسيار دلپذير، بالاخره بعد از مدتها در يک هواي خنک ميراندم، اما يک ساعتي بيشتر طول نکشيد و باران شروع شد، مدتي طول کشيد و من کاملا خيس شدم. وقتي شروع کردم، حس کردم پدال زدن برايم راحت نيست، در شرايط خوبي نبودم، بايد صدو چهل کيلومتر ميراندم و با اين وضعيت تا صدکيلومتر هم قادر نبودم. روز قبل هم در همين وضعيت بودم و فکر مي کردم بهخاطر بيخوابيهاي متواليست، اما دي شب که خوب خوابيده بودم. هميشه بعد از بيستو پنج دقيقه بدن من به بازدهي بهينه ميرسيد و الان بعد از يک ساعت، هنوز راحت نبودم.
بايد قبول ميکردم که به شرايط روحيم بستگي دارد و شروع کردم به تلقين بهخودم که "هي پسر بعد از اين مدت بايد همه چيز مرتب باشه، تو در شرايط خوبي هستي..." چندين بار سعي کردم بدنم را بکشم اما جدي جدي کار نميکرد و باز هم شروع کردم به تلقين به خودم و بعد از چهل و پنج دقيقه، آن شروع کرد به کارکردن. بله موضوع راحتيه، ما همه چيز را در ذهنمان ميسازيم و ميتوانيم آنچه را که دوست داريم، بسازيم. هرروز صبح که ميخواهم دوچرخهسواري را شروع کنم، به خودم ميگويم، مطمئنا امروز فوقالعاده خواهد بود و هميشه اين جريان محقق ميشود. ما بايد به قدرت اسرارآميز ذهنمان واقف شويم و از قدرتمان لذت ببريم. تمام روز هوا ابري بود و من از اينکه بدنم به شرايط نرمال رسيده بود، بسيار از دوچرخهسواريم راضي بودم، پاهايم ريتم خود را پيدا کرده بود. مطمئن بودم که شب جاي مناسبي را براي خواب پيدا خواهم کرد و الان از اين جاده سبز مشعوف بودم و به همه مردم کنار خيابان لبخند مي زدم و ميپرسيدم "هي ... امروز حالتون چطوره؟ ... " لبخند کوچکي مرا کفايت مي کرد و همه انرژي مثبت بود که منتقل ميشد. با آن همه انرژي من ميتوانستم شرايط را آنطوري که مايل بودم بسازم و هيچچيزي قادر به توقف من نبود. وقت کافي براي رسيدن به رانوننگ داشتم و آنجا ميتوانستم تصميم بگيرم که به شهر بروم و از اينترنت استفاده کنم و بعد از شهر به کمپ، جايي خارج از شهر بروم. ساعت پنج عصر بود و ده کيلومتر تا رانوننگ مانده بود که يکدفعه يک آبشار عظيم در سمت چپ، حدود چهارصد متر خارج از جاده به چشمم خورد با تابلويي که علامت پارک ملي را نشان ميداد. اول فکر کردم مثل آن چشمه آب گرم است و رد کردم، اما خيلي نزديک بود و حيف بود. از جاده خارج شدم و به آن سمت رفتم و بعد از چند دقيقه دنبال جاي مناسب براي چادر زدن بودم. بله، چرا که نه، فوق العاده بود، رودخانه با کلي سرويس و سرپناه و آب نوشيدني خنک ... تمام چيزهايي که احتياج داشتم. تنها بايد صدمتري برميگشتم که يکسري خوراکيها که احتياج داشتم بخرم و بعد از صداي زيباي رودخانه و فضاي به آن آرامي لذت ببرم. زير يکي از پناهگاهها چادر را گذاشتم و سپس در رودخانه حمام کردم، باران اينطور به نظر ميآمد که اصلا قطع نشود. بعد از مدتهاي طولاني، وقتي داشتم خودم را در رودخانه مي شستم، احساس سرما کردم و اين موضوع باعث شعف من شد. اوووه همه جا کاملا تاريک شده است. وقتي من شروع به نوشتن کردم همه جا روشن بود و الان حتي نميتونم در چادر را پيدا کنم. دارم به صداي رودخانه گوش ميدهم و امشب با اين صدا ميخوابم. دوباره يک شب فوق العاده و احساساتي عجيب. تنها در تاريکي و کنار رودخانه و آبشار، وووه خدايا شکرت، چيز ديگري نميتوان گفت. فردا به چامپون خواهم رفت که بعد به جزيره تائو براي غواصي بروم و الان ديگه کاري نيست و تنها بايد بخوابم. خواب خوبي خواهد بود با خورشيد خوابيدن و با آن بيدار شدن، الان ساعت هفت و نيم عصر هست و تازه شام خوردم، ميخوابم و اگرچه با خواب، فکر کردن قطع ميشود، اما قلب براي درک دنياي اطراف باز خواهد بود و آرامش را به ارمغان مي آورد.
بعد از اينکه باران قطع شد، دوچرخهام را سوار شدم و شروع کردم، عجب هوايي، ابري بود و سرد، بدون خورشيد، بسيار دلپذير، بالاخره بعد از مدتها در يک هواي خنک ميراندم، اما يک ساعتي بيشتر طول نکشيد و باران شروع شد، مدتي طول کشيد و من کاملا خيس شدم. وقتي شروع کردم، حس کردم پدال زدن برايم راحت نيست، در شرايط خوبي نبودم، بايد صدو چهل کيلومتر ميراندم و با اين وضعيت تا صدکيلومتر هم قادر نبودم. روز قبل هم در همين وضعيت بودم و فکر مي کردم بهخاطر بيخوابيهاي متواليست، اما دي شب که خوب خوابيده بودم. هميشه بعد از بيستو پنج دقيقه بدن من به بازدهي بهينه ميرسيد و الان بعد از يک ساعت، هنوز راحت نبودم.
بايد قبول ميکردم که به شرايط روحيم بستگي دارد و شروع کردم به تلقين بهخودم که "هي پسر بعد از اين مدت بايد همه چيز مرتب باشه، تو در شرايط خوبي هستي..." چندين بار سعي کردم بدنم را بکشم اما جدي جدي کار نميکرد و باز هم شروع کردم به تلقين به خودم و بعد از چهل و پنج دقيقه، آن شروع کرد به کارکردن. بله موضوع راحتيه، ما همه چيز را در ذهنمان ميسازيم و ميتوانيم آنچه را که دوست داريم، بسازيم. هرروز صبح که ميخواهم دوچرخهسواري را شروع کنم، به خودم ميگويم، مطمئنا امروز فوقالعاده خواهد بود و هميشه اين جريان محقق ميشود. ما بايد به قدرت اسرارآميز ذهنمان واقف شويم و از قدرتمان لذت ببريم. تمام روز هوا ابري بود و من از اينکه بدنم به شرايط نرمال رسيده بود، بسيار از دوچرخهسواريم راضي بودم، پاهايم ريتم خود را پيدا کرده بود. مطمئن بودم که شب جاي مناسبي را براي خواب پيدا خواهم کرد و الان از اين جاده سبز مشعوف بودم و به همه مردم کنار خيابان لبخند مي زدم و ميپرسيدم "هي ... امروز حالتون چطوره؟ ... " لبخند کوچکي مرا کفايت مي کرد و همه انرژي مثبت بود که منتقل ميشد. با آن همه انرژي من ميتوانستم شرايط را آنطوري که مايل بودم بسازم و هيچچيزي قادر به توقف من نبود. وقت کافي براي رسيدن به رانوننگ داشتم و آنجا ميتوانستم تصميم بگيرم که به شهر بروم و از اينترنت استفاده کنم و بعد از شهر به کمپ، جايي خارج از شهر بروم. ساعت پنج عصر بود و ده کيلومتر تا رانوننگ مانده بود که يکدفعه يک آبشار عظيم در سمت چپ، حدود چهارصد متر خارج از جاده به چشمم خورد با تابلويي که علامت پارک ملي را نشان ميداد. اول فکر کردم مثل آن چشمه آب گرم است و رد کردم، اما خيلي نزديک بود و حيف بود. از جاده خارج شدم و به آن سمت رفتم و بعد از چند دقيقه دنبال جاي مناسب براي چادر زدن بودم. بله، چرا که نه، فوق العاده بود، رودخانه با کلي سرويس و سرپناه و آب نوشيدني خنک ... تمام چيزهايي که احتياج داشتم. تنها بايد صدمتري برميگشتم که يکسري خوراکيها که احتياج داشتم بخرم و بعد از صداي زيباي رودخانه و فضاي به آن آرامي لذت ببرم. زير يکي از پناهگاهها چادر را گذاشتم و سپس در رودخانه حمام کردم، باران اينطور به نظر ميآمد که اصلا قطع نشود. بعد از مدتهاي طولاني، وقتي داشتم خودم را در رودخانه مي شستم، احساس سرما کردم و اين موضوع باعث شعف من شد. اوووه همه جا کاملا تاريک شده است. وقتي من شروع به نوشتن کردم همه جا روشن بود و الان حتي نميتونم در چادر را پيدا کنم. دارم به صداي رودخانه گوش ميدهم و امشب با اين صدا ميخوابم. دوباره يک شب فوق العاده و احساساتي عجيب. تنها در تاريکي و کنار رودخانه و آبشار، وووه خدايا شکرت، چيز ديگري نميتوان گفت. فردا به چامپون خواهم رفت که بعد به جزيره تائو براي غواصي بروم و الان ديگه کاري نيست و تنها بايد بخوابم. خواب خوبي خواهد بود با خورشيد خوابيدن و با آن بيدار شدن، الان ساعت هفت و نيم عصر هست و تازه شام خوردم، ميخوابم و اگرچه با خواب، فکر کردن قطع ميشود، اما قلب براي درک دنياي اطراف باز خواهد بود و آرامش را به ارمغان مي آورد.
ترجمه: آویسا ردگون
2 comments:
Dear Avisa
Thank you for wonderful translation,you brought me again to that wonderful night...you done it with simple language .it is really nice.I enjoyed and I feel happy to remember that night.
wish all the best and enjoy your life
khasteh nabashi ghahreman.
ma hanooz be yadet hastim o barat doa mikonim.
moraghebe khodet bash.
Reza Namazi
rezanamazi2003@yahoo.com
Post a Comment