Wednesday, July 25, 2007

پنوم پنه

به همان دلیل قبلی کمی صبر کنید. معذرت می خوام

آنکگور یکی از عجایب هفت گانه







به زودی در اینجا خواهم نوشت .مشکلی در سایت بوجود آمده بود که ...!ا






Birthday in Cambodia


به زودی در اینجا خواهم نوشت

كامپوت تا پنوم پنه

ساعت هشت صبح، در حالي كامپوت را ترك مي‌كردم که آفتاب درخشاني پرتوافشان بود، خيلي خوبه که خورشيد باشه و آسمان آبي ديده بشه و اين‌قدر باران نياد. دو کيلومتري که رفتم براي نوشيدن نارگيل يک جا نگاه داشتم، تا جايي که من در اين مسافرت تجربه کردم، نارگيل از بهترين نوشيدني‌ها است، مخصوصا وقتي آدم اين‌قدر عرق مي‌کند، نمک داره و براي تنظيم آب بدن مناسب مي باشد. تنها بعد از پنج کيلومتر، باران دوباره شروع شد و طبق معمول از روبه‌رو مي زد، باران سنگيني بود، رفتم کنار جاده و زير حفاظي ايستادم تا باران بند بياد. بعد از چند دقيقه باران بند آمد و توانستم راه بيافتم. روز خيلي خوبي بود. اين باران چند دقيقه‌اي همه جا را تميز و لطيف کرده بود. مناظر فوق العاده، مردماني که در شاليزارهايشان مشغول کاشت برنج بودند و بچه‌هايي که در آن اطراف، کنار جاده، بازي مي‌کردند، همه دست تکان مي دادند و سلام مي‌کردند، بچه هاي کامبوجي هم به دوچرخه‌سوارها توجه داشتند، ياد نپال و راندن در آنجا و نپالي‌ها افتادم. آسمان داشت با ابرها بازي مي‌کرد، آنها را به طرفي پرت مي‌کرد و دوباره جمع‌شان مي‌کرد و رقص موزوني به‌نمايش درآمده بود. باد مي وزيد و برگ‌هايي که اين‌طرف اون طرف مي شدند سمفونيي را به‌وجود آورده بودند که همه گوش هاي شنوا و قلب‌هاي مهربان را فرا مي‌خواند، مي‌راندم و گه‌گاه براي عکس‌گرفتن مي‌ايستادم. از کامپوت تا پنوم‌پنه، دويست و چهل کيلومتري راه داشتيم و تصمصم گرفتم دوتا صدو بيست کيلومتر را رکاب بزنم، مي‌دانستم مهمان‌خانه، يا جايي براي اقامت در مسير وجود ندارد و بايد تا عصر سرپناهي پيدا کنم که بتوانم چادر بزنم. کامبوج مثل تايلند نيست که در جاده‌ها به‌راحتي بتواني غذاخوري پيدا کني، واقعا پيداکردن خوراکي در مسير سخت است و تنها بايد کيک و شيريني مي‌خوردم. نزديکي شش عصر بود که کم‌کم به فکر سرپناه افتادم، جايي را مناسب اقامت ديديم، به خودم گفتم تا تابلوي طي کردن صدوبيست کيلومتر را نبينم ادامه مي‌دهم. گاها اينطوري مي‌شوم که با تکيه به‌ درونياتم و بدون پشتوانه منطقي محکم، جلو مي روم و اغلب اوقات اين سيستم جواب مي‌دهد، اينکه دو کيلومتر قبل توقف نکردم بر همين مبنا بود و بالاخره تابلوي موردنظرم را ديدم و خب الان مي توانستم در جستجوي سرپناهي باشم. دقيقا روبه روي تابلو، حفاظي را ديدم که از سه‌طرف ديوار داشت و يک طرف آن باز بود، جاي مناسبي بود و مي‌توانستم چادر را آنجا برپا کنم، به مغازه کوچکي که در کنار آن بود رفتم و از خانمي که آنجا بود براي اقامت اجازه گرفتم. طبق معمول انگليسي نمي‌دانستند و فکر مي‌کنم با اشارات متوجه منظور من شد و راهنمايي نمود. براي يک دوچرخه‌سوار چنين مکاني صددرصد کامل است و به‌مانند هتل مي‌ماند. آنجا به‌دنبال بهترين جا براي چادر بودم که ديدم خانم با فردي صحبت مي کند، آمدم بيرون و متوجه شدم که در حال گفتگو با همسرشان هستند که به من گفت نه، شما نبايد آنجا بخوابي، جاي مناسبي نيست، بايد بيايي و امشب نزد ما بماني!!! همين طور خيره ماندم، خيلي عاليه شبي در کنار يک خانواده محلي، تجربه‌اي از نزديک. انگليسي نمي‌توانستند صحبت کنند اما قلب گشاده‌اي داشتند که نياز به صحبت را اقناع مي‌کرد، ما با قلب‌هايمان با هم صحبت مي‌کرديم. دوچرخه را پشت خانه گذاشتم و آقا به من براي بردن وسايل داخل خانه بسيار کمک کرد. بيرون مشغول نگاه کردن زمين‌هاي سرسبز بودم که صداي خانم خانه افکارم را پاره کرد، به دستم حوله‌اي سفيد و تميز داد و تشت بزرگ پرازآبي که در انتهاي يک شير بود را نشانم داد که با آب باران پر شده بود. عادت داشتم که هرروز زير باران دوش بگيرم، اما اين چيز ديگري بود، پر از جوانمردي و احسان و لطف. دوش گرفتم و داخل مغازه رفتم و روي تخت آويز (در کامبوج غالبا مردم روي چنين تخت‌هايي مي خوابند ) دراز کشيدم. سه‌تا سگ در جستجوي غذا بودند و شخصي در حال بازي با آنها. مرد قوطيي را باز کرد و ليواني را پر از يخ کرده،‌ براي من آورد، نگران بودم که اگر مشروب باشد چه کنم، نمي توانستم لطف‌شان را رد کنم و دعا مي‌کردم اين شرايط پيش نياد. آب ميوه برايم آورده بود و متعجب بودم که چه‌طور تلاش مي‌کنند که مرا شاد کنند و به نحوي به من کمک کنند. غالب مردم همين‌قدر مهربانند، تنها بايد راهي براي ابراز اين مهرباني پيدا کنند، هيچ چيزي نمي‌تواند بين انسان‌ها فاصله ايجاد کند، نه مليت خاصي، نه مذهب نه رنگ و نه هيچ چيز ديگر. بعد از شام رفتيم داخل خانه و آنها چمداني آوردند، پر از عکس و آلبوم. پنج فرزند داشتند و پسرشان که فرزند دوم بوده، حدود بيست‌و‌شش- هفت سالگي از دنيا رفته بود. عکسي از او به همراه خاکستر او بر روي ديوار بود، تنها چيزي که از او برايشان باقي‌مانده‌بود. در بين عکس‌ها مورد جالبي پيدا کردم که زير آن نوشته بود "براي عزيزترين‌هاي دان"، دان در کانادا زندگي مي‌کرد و دوستانش اين آلبوم را براي والدينش تهيه کرده بودند، پسري که در همه عکس‌ها مي‌خنديد و در آنتهاي آلبوم نيز نامه‌اي از دوستانش براي پدرمادرش توشته شده بود. در مورد دان و خانواده‌اش و آنچه در زندگي داشتند فکر مي‌کردم، خانه‌اي ساده و محقر اما قلب‌هايي بزرگ، درآمد کم، اما بسيار بخشنده، آنها در مورد دان صحبت مي‌کردند، اما من چيزي متوجه نمي‌شدم، تنها حس مي‌‌کردم که چه‌اندازه به او مي‌بالند، هم‌چنان از دان مي‌گفتند و من سعي مي‌کردم اشک‌هايم را پنهان کنم، اما با قلبم چه مي کردم. در خانه‌اي که تنها براي سه، چهار نفر جا داشت آنها براي من پشه بندي برپا کردند، همه داراييشان را در اختيار من گذاشته بودند. باران شروع شده بود، صداي خوردن قطره‌ها به سقف مي‌امد و با داستان دان به خواب رفتم. قبل از طلوع آفتاب بيدار شديم و وقتي آنها رفتند بيرون من دوباره خوابيدم، خوابيدن مي‌چسبيد و نمي‌خواستم آنجا را ترک کنم.
چاره‌اي نبود، بايد ادامه مي‌دادم، پايين آمدم و شروع به آماده‌سازي دوچرخه‌ام کردم. عکسي با خانم خانه گرفتم، متاسفانه آقا رفته بود و من نتوانستم از او خداحافظي کنم. داشتم آنجا را ترک مي‌کردم که خانم خانه برايم آب‌معدني آورد تا بطري‌هايم را پر کنم. خوشحال بودن، تا کنار جاده آمد و من برگشتم و برايش دست تکان دادم. بعد از طي صد متر دوباره برگشتم، هم‌چنان آنجا ايستاده بود ، دوباره خداحافظي کردم، جاده به آرامي به‌سمت راست منحرف مي‌شد و خانم کم‌کم از ديدم محو شد. بعد از يکي دو کيلومتر جايي براي خوردن شير و مقداري شيريني که داشتم ايستادم، در حال نوشيدن بودم که دوچرخه‌سواري را ديدم که در حاليکه به سمت من مي‌امد در حال دست تکان‌دادن بود، او در حال آمدن به سمت من بود ... آقاي خانه(خيلي متاسفم که نتوانستن نامش را متوجه شوم) ، نزد من آمد و با اشاره به من فهماند که براي خوردن صبحانه بايد برگردم، براي من قهوه خريده بود و من به شادماني برگشتم.
بعد از برگشت از آنجا ركاب زدن را شروع كردم و مستقيم به سمت شمال تا پنوم‌په رفتم، حدود هشت‌ونيم صبح شروع کرده يودم و قيل از سه عصر ايستادم، روز خوبي بود، باران کمي باريد و باد از پشت مي‌زد و جاده هم مناسب بود، تمام چيزي که يک دوچرخه‌سوار نياز دارد مهيا بود. برا ساعت هفت‌ونيم عصر با يک خانم انگليسي که از اعضاي کلوب مهمان‌نوازيست فرار ملاقات داشتم، فرض را بر اين گذاشته بودم که چند روزي را بتوانم پيش اين خانم بمانم، وقت کافي براي کار با اينترنت داشتم و بعد از آن بايد براي شام نزد مرلين و دوستانش به رستوران مي‌رفتم.

گالری عکس

Tuesday, July 10, 2007

کاشتن درخت در کامپوت

امروز هوا خیلی خوب بود و زیاد بارون نیومد ،هوای ابری برای کاشتن درخت خیلی مناسبه. دو روز پیش که در اطراف شهر رکاب می زدم یه مدرسه پیدا کردم در جاده ای که به سمت کوه می رفت. بعد از صحبت کردن با مدیر مدرسه برای امروز قرار گذاشتیم تا درخت بکاریم. از آنجاییکه من به اونا قول داده بودم مجبور بودم ساعت هشت صبح قبل از کلاس عملی آنجا باشم .پس همان روز در راه برگشت به هتل گلخانه ای پیدا کردم و بیست درخت برای امروز سفارش دادم امروز صبح زود بیدار شدم و بعد از صبحانه به گلخانه رفتم و درختا رو برای بردن به مدرسه تحویل گرفتم. خیلی جالب بود چون من برای بردن درختا تاکسی نگرفتم و از دوچرخه م استفاده کردم . مرد پیر خیلی خوب دوچرخه منو با پنجاه کیلو گرم درخت بار زد.راندن دوچرخه با این همه درخت فوق العاده بود. یه خرده سخت بود ولی احساس زیبایی بود . با پنج دقیقه تاخیر به آنجا رسیدم و خیلی سریع کار را شروع کردیم . در هر حال اسم آن مدرسه
Prahreachsamphea
بود .
من خیلی شانس آوردم وقتی فهمیدم که آن روز در کامبوج روز جنگلداری نام دارد و برای درخت کاشتم روز خوبی بود. بعد از اینکه درختها رو کاشتیم دیدم درخت های بیشتری برای کاشتن ، در ردیف دور تا دور دیوار احتیاج داریم پس دوباره به گلخانه برگشتم و درخت های بیشتری تهیه کردم و دو تا درخت برای دانش آموزان ،آنها خوشحال خواهند شد در آینده مانگو بخورند .و این واقعا قشنگه .امروز زیبا بود با کاشتن درختهای زیاد و من خیلی خوشحالم.

7/9/2007
ترجمه : ترانه

کامپوت

هنوز د رکامپوت هستم و تصمیم دارم برای چند روز دیگه اینجا باشم بعد برم پنوم پنه بعد هم آنکگور. این چند روز اخیر هوا همه ش بارونی بود و نتونستم هیچ کاری انجام بدم. به همین دلیل اینجا موندم. اول تصمیم داشتم دو روز اینجا بمونم بعد به سینوه ویلا برم که بهترین ساحل کامبوج است اما هر روز بارون میاد اون هم بارون سنگین. هر روز تمام روزو زیر بارون رکاب زدن زیاد جذاب نیست دیدم اگه برم اونجا همش باید تو اتاقم بمونم و تمام روز هیچ کاری نمیشه انجام داد، این بود که از رفتن به اونجا صرف نظر کردم ومهمانسرا مو عوض کردم و رفتم یکی بهتر که راحتتر باشم. اونجا تمیز نبود و آدمای خوبی نداشترنگ اتاقاش هم خوب نبودوتوالتش هم خیلی بد بود و اونجا اصلا راحت نبودم بنا براین من به جایی که تام اقامت داشت ، رفتم . اونجا عالی بود و خیلی تمیز. یک دلار بیشتر دادم ولی حداقل تو یه جای خوب زندگی می کنم و میتونم تمام روزدر اتاق بمونم و لذت ببرم و راحت باشم . خیلی مهمه که بتونی انرژی تو ذخیره کنی و سر حال بمونی. من نباید خودمو سر یکی دو دلار محدود کنم. این خیلی مهمه که خسته نشم ، اگر خسته بشم مجبورم چند برابر بیشتر بپردازم تا دوباره سرحال و پر انرژی بشم . بنا بر این برام خو به که یک دوست خوب دارم که وقتمامونو شریک میشیم و با هم غذا می خوریم و حرف می زنیم. تام حدود شصت و پنج سالشه و تجربیات زیادی در زندگیش داره من میتونم چیزای زیادی از اون یاد بگیرم. بنابر این برای من معامله خوبی بود خوشحالم که جای خوبی برای استراحت دارم. چند ماه اخیر خیلی تند حرکت کردم حقیقتا یه همچی جایی برا موندن لازم داشتم جایی که هیچ کاری برای انجام دادن نباشه و فقط استراحت کامل.

دیروز وسایلمو جمع کردم و اومدم اینجا و بیشتر روز رو تو اتاق بودم فقط بعد از ظهر رفتم اینترنت که ایمیلامو چک کنم و به سفارت ویتنام در بانکوک تلفن زدم تا ببینم نتیجه درخواست ویزای من چی شد؟ اونا گفتند خبری نیست و من مجبورم از رفتن به اونجا منصرف بشم و مسیرمو عوض کنم. من خیلی ریلکس هستم و نباید به هیچ موضوعی اجازه بدم که که منو ناراحت کنه و به همم بزنه. اما خبری که با اون روبرو شدم منو به یک مبارزه جدید طلب می کرد و اون کار می بره، واقعا من پذیرای هر چیزی که اتفاق میفته هستم!!! اما به نظر نمی رسه که خبر خوبی باشه اما من مطمئنم که بهترین چیزی که باید، اتفاق میفته ، مثل همیشه.به هر حال من هم آدمم و قدرت جادویی که ندارم که بتونم همه چیزا رو همون لحظه اول قبول کنم .پذیرفتنش کمی زمان می بره، بنا براین اومدم بیرون دیدم بهترین راه دور کردن این ناراحتی ،کمی پول خرج کردن و خرید ه، هوا بارونی بود من به بازاربزرگی که با مقداری پلاستیک پوشیده شده بود رفتم. داخلش راه باریکی بود که فقط یک نفر می تونست از اونجا رد شه و یه عالمه مغازه کوچیک داخلش. تقریبا هر چی می خواستی اونجا پیدا می کردی و پر از حرکت و زندگی بود.رو سکو های چوبی همه چیز برای فروش بود میوه ، ماهی، زیور آلات و... من در تعجبم چطور این فروشگاه زیر بارون بازه!!!بارون شدیدی میومد با اینکه سقف پلاستیکی داشت ولی من مجبور بودم از چتر استفاده کنم ، همه جا آب چکه می کرد اما زندگی ادامه داشت. بنا براین من یه عالمه مواد خوراکی خریدم که هم بپزم هم بخورم و حالا به اندازه کافی غذا دارم. خیلی خوب شد اینا منو ریلکس می کرد تا فراموش کنم که چی اتفاق افتاده. خوب محمد برو و در مورد اینکه چی خواهد شد فکر نکن.من برگشتم به اتاقم و بعد از آن من و تام با هم به یک رستوران رفتیم تا شام بخوریم و حرف بزنیم. خوشبختانه آخرین روز با اون بارون من نتونستم بیرون برم و مجبور شدم تو اتاقم بمونم و وقت داشته باشم اجاق خوراک پزیمو تمیز کنم و دوچرخه مو تعمیر کنم. بنابراین اجاق خوراک پزیم دوباره به کار افتاد و من میتونم خودم غذا بپزم واز دستپخت خودم لذت ببرم.

امروز صبح زود با صدای تام از خواب بیدار شدم . اومده بود پیش من که قهوه و صبحونه با هم بخوریم بنا براین صبح خوبی رو شروع کرده بودم که نشان از یک روز عالی داشت با یک رنگین کمان زیبا در آسمان ، بله امروز بعد از یک هفته از بارون خبری نبود ، حالا می تونم خورشید و نور اونو ببینم. بنا براین با دوچرخه برای دیدن این شهر کوچک رفتم. اطراف آن بسیار جالب و دیدنی بود. بعد از چند ساعت دوچرخه سواری برگشتم تا بنویسم و یه چیزی بخورم. من دو روز دیگه اینجا می مونمو روز دهم اینجا را به سمت پنوم پنه ترک می کنم. امیدوارم بارون نباشه و حداقل بتونم این سرزمین را ببینم و لذت ببرم.. به هر حال مطمئنم که لذت خواهم برد.

7/7/2007

ترجمه :پ

متن اصلی

گالری عکس

پنوم پنه به کامپوت



اولین روز رکاب زدن در کشور جدید خیلی خوبه و پر از چیزای یاد گرفتنی. به هر حال فراموش کردم بگم بالاخره بعد از هفت ماه راندن از سمت چپ من حالا به سمت راست برگشتم مثل کشورم و من خیلی خوشحالم. به مدت هفت ماه من همیشه فکر می کردم دارم اشتباه می کنم درسته که عادت کردم از سمت چپ برانم ولی وقتی اولین تابلو رو دیدم که باید از سمت راست برم خیلی خوشحال شدم دوباره مسئله پیدا کردم من عادت کرده بودم سمت چپ برانم حالا مجبورم دوباره از سمت راست برم.
من با صدای کارگرای ساختمان از خواب بیدار شدم خیلی سرو صدا بود..و من نتونستم بیشتر بخوابم و ساعت هشت ونیم بعد از خوردن صبحانه از هتل رفتم بیرون و شروع کردم به رکاب زدن به سمت کامپوت در جاده ی شماره 3. این جاده در نقشه به عنوان یک جاده اصلی بود ولی جاده ی خیلی کوچیکی بود واصلا کیفیت خوبی نداشت اما بسیار زیبا بود و از میان روستا های زیادی عبور می کرد و این یک شانس بود که که مردم محلی رو از نزدیک ببینم و با سبک زندگی اونا آشنا بشم. سرزمین عجیبیه بدون کوه و جنگل و بیشتر جاده مزرعه های برنج است الان فصل برنجکاریه و همه جا سبزه. من رکاب زدن زیر باران را شروع کردم درست وقتی از پنوم پنه خارج شدم باران شروع شد یک ساعت بارون میاد و ده دقیقه می ایسته و دوباره یکساعت بارون ده دقیفه می ایسته و.. همینطور این چرخه تکرار میشه. رکاب زدن زیر بارون خیلی سخته
من کاملا خیس شدم جایی برای اقامت نداشتم.بعد از شش ساعت رکاب زدن زیر باران یه کمی خسته شدم .بارون اینجا نرمال نیست عین دوش میاد وخیلی سنگینه.دوچرخه م داره خراب میشه صداهای عجیبی از چرخ جلو میاد که صدای خوشایندی برای من نیست. درست پس از اینکه کمتر از نصف راه رو رفتم انرژی زیادی رو از دست دادم فکر می کنم اگه اینجوری بخوام پیش برم خسته میشم و این خیلی بده. در یک سفری مثل این شما مجبوری همیشه سرحال باشی و نباید کارایی رو انجام بدی که خسته ت کنه. سبد های صندوقی هام خیلی خوبن و ضد آب هستن ولی شش تا هفت ساعت زیر بارون بودن کافیه که حسابی اونا رو خیس کرده. کیف جلویی من ضد آب نیست و فقط یک کاور داره و همه ی وسایل مهم من داخل اونه .مثل موبایل ، ام پی تری پلیر و دوربین و کیف پولم. دیدم دارم از پا میفتم ولی باید خودمو سر حال نگه دارم و دائم به مردمی که تنها بودن و من از میانشان عبور می کردم لبخند بزنم و بخندم.وقتی در مورد باران و رکاب زدن زیر آن باران سنگین فکر می کنم با خودم می خندم. توضیح اون کمی سخته که چه جوری زمان به من گذشت. بالاخره تصمیم گرفتم یه جایی پیدا کنم و گشتم ولی هیچ جا نبود و امکان چادر زدن هم وجود نداشت داشتم فکر می کردم که یک وانت دویست متر جلوتر ایستاد ، اووه عالی شد اون برای من ایستاده بود من می تونستم با اون تا کامپونت برم من واقعا خوشحال شدم اما راننده اومد بیرون یک میوه از کنار جاده کند و من به خودم خندیدم. وقتی از کنارش رد می شدم منو نگه داشت و پرسید" از کجا میای؟ راندن در این هوا خیلی مشکله، کجا داری میری؟و... خوب دوچرخه تو بزار پشت وانت، من دارم به نزدیکی کامپوت میرم،من میتونم تو رو تا اونجا ببرم" ووه عالی شد..دیگه اونجا جای بحث نداشت. نگو که که هی مرد تو داری دور دنیا رو با دوچرخه میری، چرا از اتومبیل استفاده می کنی؟ تو درست هفت ساعت زیر بارون سنگین رکاب زدی تا بفهمی برادر. به عبارت دیگه راه دیگه ای نداشتم من از اون جاده خیلی لذت می بردم اما انرژیمو از دست داده بودم بنا براین دوچرخمو گذاشتم پشت وانت و اون تا نزدیک چهل درصد راه تا کامپوت منو رسوند وقتی به اونجا رسیدم دیدم وقت دارم تا به کامپوت برسم اگر خوب رکاب بزنم قبل از اینکه شب بشه به کامپوت برسم اما باران سنگنین و پیوسته نذاشت من خوب رکاب بزنم و دم غروب بود که به کامپوت رسیدم. هوا ابری بود و خیلی سریع همه جا کاملا تاریک شد و چراغی تو خیابونا نبود. من هیچ فکری در مورد جایی که اقامت کنم نداشتم و هیچکس تو خیابونا نبود و حتی چراغی هم نبود و پیدا کردن راه خیلی مشکل بود چه برسه پیدا کردن یک مهمان خانه.. یک خیابان پیدا شد که چند تا چراغ داشت به طرف اون خیابان رکاب زدم دیدم مقداری آب خیابونو گرفته خوب بعد از اون همه بارون معلومه که همه خیابونا رو آب می گیره من داشتم از میان اونا رد می شدم دیدم، دارم تو آبا می خورم زمین از دوچرخه پریدم پایین اووه.. تا زانو م آب بود .آبی که تمیز نبود گل آلود و بود و قرمز. دوچرخه مو از آب بیرون کشیدم آبی که بعد از اون بارون طولانی و سنگین اونجا جمع شده بود .خودمو پر از گل دیدم و به خودم خندیدم، چه کاری می تونستم بکنم به جز خندیدن. من به دنبال نور چراغا رفتم ، رفتم داخل دیدم یک مرد خوابیده و داره منو نگاه میکنه با علائم دستاش به من فهماند که من دارم کجا میرم؟ من هم با همان روش علائم دستان گفتم دنبال یه جا برا خوابیدن می گردم .او اشاره کرد به جایی کرد از وسط باغ و از اون طرف کنار رودخانه می رفتی . من چند تا چراغ دیدم در سمت چپ و راست، به راست رفتم و بعد از پنجاه متر یک تابلوی مهمانسرا دیدم... اوه خدای من بالاخره تونستم یه جا پیدا کنم. اونجا رفتم و یک اتاق خواستم و اونا یه اتاق بهم نشون دادن من خیلی گرسنه بودم و تو کیفام هیچی نداشتم به جز دو تکه نان و یک هندوانه به علت اون بارون شدید من وقت کافی نداشتم یه جا وایسم و برا شامم چیزی بخرم و اون موقع هیچ رستورانی هم باز نبود همه جا بسته بود و هیچ کسی تو این بارون بیرون بیرون نمی رفت، وقتی یک خانم آمد و اتاق رو به من داد من گفتم خیلی گرسنمه.آیا میتونه یه چیزی مثلا یه تخم مرغ بده بخورم ؟ او گفت نه. خوب محمد مهم نیست نون و هندونه هم خیلی خوشمزه ست وقتی هیچ چیزی پیدا نمی شه بخوری. کیفامو باز کردم واای همه ی یادداشتام و دیکشنریم و نقشه م همش خیس شده بود و بعضی وسایلم در سبدم هم خیس شده بودن. مجبور بودم اونا رو خشک کنم اونا رو تو تختم پخش کردم و پنکه رو روشن کردم و همه چیز رو روی زمین پهن کردم که خشک شن. اونقدر انرژی نداشتم که دوش بگیرم و هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم تو تختم دراز کشیدم و یک فیلم نگاه کردم و خوابم برد. امروز صبح خیلی سر حال از خواب بیدار شدم بارون نمی اومد وقت اون بود دوچرخه مو تعمیرکنم و مشکل اون صدای عجیب رو رفع کنم. رفتم بیرون یه تعمیرگاه پیدا کنم ولی هیچ جا نبود خوب به یک تعمیر گاه رفتم و از اونا آچار خواستم تا خودم دوچرخه رو تعمیر کنم. بعد از اون به اتاقم برگشتم و چراغ خوراک پزیمو درست کردم که از کار افتاده بود و لباسامو شستمو... روز خوبی بود خیلی کار انجام دادم و حالا احساس آرامش داشتم وقتی دوچرخه مو می راندم دیگه از اون صادی عجیب خبری نبود و همچنین فردا می تونستم نسکافه بخورم و برا صبحونه تو اتاقم املت درست کنم. همه چیز خوب به نظر می رسید. امشب می خواستم یکیو ببینم. تام از امریکا که از این جای ساکت رو کاملا دیده بود. ما شامو با هم می خوریم. من اونو امروز توی یه رستوران ملاقات می کنم و بعد از اون مجبورم بعضی قسمتای دوچرخه مو که از کار افتادن تعمیر کنم و دوباره کیفا مو ببندم و برای رکاب زدن فردا آماده شم. امیدوارم فردا بارون نیاد

متن اصلی

ترجمه : پ

Cambodia


ترجمه:

Sunday, July 01, 2007

تلخترين خاطره من در كل سفر در تايلند اتفاق افتاد

حدود ساعت 3 بعداز ظهر پاتايا رو ترك كردم و با دوچرخه به سمت رايونگ پيش رفتم.350 كيلومتر تا مرز راه مانده بود و وقت زيادي هم داشتم در نتيجه عجله اي هم در كار نبود.تصميم گرفتم به سمت رايونگ برم واز اون عبور كنم و نمي خواستم در طول راه تا مرز در هيچ شهري بمونم بدليل اينكه در شهرهاچادر زدن غير ممكي بود و من ترجيح ميدادم كه چادر بزنم و مجبور بودم بيرون شهر باشم.حدود بعداز ظهر بود كه به رايونگ رسيدم و فقت از اون عبور كردم. بعداز حدود 20 ساعت پا زدن در شب يك پمپ بنزين ديدم كه يك مغازه 24 ساعته داشت باسرويسهاي تميزومهمتراز همه اينكه يك سايه بون داشت.ازشون خواستم كه چادرم رو زير سايه بون بگذارم وآنهاهم قبول كردند.اولين چيزي كه احتياج داشتم اين بود كه دوش بگيرم براي من يكي از مهمترين چيزها اين است كه هرروزدوش بگيرم.متآسفانه پمپ بنزين حمام نداشت ومن مجبورشدم توي دست شويي حمام كنم . تميزكردن بدن مهم است ومن اين كارروباظرفهايي كردم كه دردستشويي استفاده مي شد.بعد از اون داخل چادر خوابيدم. صبح روز بعد بيدار شدم و بعد از صرف صبحانه به سمت پاتان بوري كه حدود صد كيلومتراز اونجا فاصله داشت حركت كردم.تا اون موقع هيچ اتفاق خاصي نيفتاده بود و من فقت با دوچرخه به سمت جلو حركت ميكردم . زمانيكه به پاتان بوري رسيدم خيلي گرسنه بودم و يك راست به سمت شهر رفتم تا غذاي خوبي بخورم. كي اف سي مكان خوبي براي غذا خوردن بود. بعد تصميم گرفتم به بيرون از شهر برم و جايي براي چادر زدن پيدا كنم. دنبال يك پمپ بنزين مي گشتم چون هميشه بهترين انتخاب است.
بعد از حدود ده كيلومتر تابلويي در كنار جاده ديدم كه علامت آبشار رو نشون ميداد كه حدود 2 كيلومتر از جاده اصلي فاصله داشت. فوق العاده بود و در حقيقت در تمام طول سفر شروع بدترين قسمت آن بود. وارد راه باريكي شدم كه به سمت آبشار ميرفت بعد از گذشتن از چند سگ به يك در چوبي رسيدم كه باز بود.
وارد يك راه سراشيبي گلالود شدم كه به خانه اي كه متعلق به يك / / / / بود منتهي ميشد. 3 سگ وحشي براي خوش آمد گويي به سمت من و مردي كه به نظر ميرسيد اصلا صداي آنها را نمي شنود آمدند . بعد از گذشت چند دقيقه از مرد خواستم كه سگ هايش را دور كند. او پايين آمد و چراغ قوه اش رو تو صورت من انداخت. اصلا نميتونست انگليسي صحبت كند تقريبا مثل تمام تايلندي ها. بالاخره تونستم منظورم رو بهش بفهمونم كه ميخوام امشب اينجا بخوابم. باعلامت هاي دست بهش فهماندم كه ميخوام توي چادر بخوابم. يك مرد ديگه با تفنگ پايين اومد و از من خواست كه پاسپورتم رو بهش نشون بدم. پاسپورتم رو نشون دادم و اون گفت كه ميخواد نگهش داره اما من ندادم. بهش گفتم باشه من اين كارو ميكنم اما من تورو نميشناسم كارت شناساييت رو نشون بده تا من هم پاسم رو بدم. به يك نفر تلفن كرد كه به نظر ميرسيد رئيسشه از حرفاش فقت يك ايران فهميدم بعد تلفن رو قطع كرد و گفت كه نمي توني اينجا بموني. . . اما نه با كلمات. گفتم : چي ؟ نمي تونم اينجا بمونم؟ چرا؟ اينجا يك مكان عمومي است و من ميخوام شب بمونم. و دوباره همان داستان قديمي . . . . من ايراني بودم و نمي تونستم اونجا بمونم. خيلي ناراحت و عصباني شدم و با وجود اينكه هيچ چيز از حرفهاي من نمي فهميدن هر چيزي كه مي تونستم بهشون گفتم .بركشتم و همينطور كه داشتم راه گلي رو طي ميكردم تا به جاده آسفالت برسم آنها آمدند و از كنار من با يك موتور سيكلت عبور كردند. بعد در رو بستن و من رو مقابل آن نگه داشتند. يكي از آنها نزديك شد و شروع كرد به ور رفتن با كيف من. دستش رو گرفتم و هلش دادم عقب. عصباني بودم و اين كار آنها عصباني ترم كرد. دوباره نزديك شد و گفت: بمب؟ و خواست وسايل منو بگرده منم هلش دادم و گفتم تو پليس نيستي و من اجازه اين كارو به تو نميدم. از سر راهم برو كنار. من با عصبانيت با آنها حرف ميزدم آنها آدمهاي محلي سطح پايين بودند و هر كاري ممكن بود كه بكنند. يكي ديگشون تفنگشو در آورد كه به من شليك كند و اينجا بود كه به خودم گفتم" هي پسر " آنها هيچي حاليشون نيست و ممكن است بدون فكر هر كاري بكنن.پس بايد از اون وضعيت بغرنج فرار ميكردم و به پليس اطلاع ميدادم.فكر كردم تو اين موقعيت بهتره كه اونجا روترك كنم. با آنها دست دادم به معناي خداحافظي و دويدم تا يك ايستگاه پليس پيدا كنم. ساعت حدود 8:40 دقيقه شب بود و هوا كاملا تاريك. همينطور با دوچرخه در تاريكي پا ميزدم و اشك ميريختم. تايلند واقعا مردم بزرگ وطبيعت فوق العاده اي دارد اما من از ابتدا خاطره خوبي از ماموراش و دولتش نداشتم. گرفتن ويزا و ورود لب مرز و حالا هم اينجا اين روستايي هاي بي فرهنگ. من بايد خيلي احمق باشم كه با خودم 7 ماه بمب حمل كنم بيارم اينجا تو جنگل يك مشت درخت رو بكشم. و اون مرد هم خيلي بايد احمق باشد كه همچين فكري بكند. خلاصه 1 ساعت راه رفتم تا به ايستگاه پليس رسيدم. ساعت 9:30 بود تو اداره پليس يك مرد لخت بود كه فقت يك شورت پاش بود بهش گفتم ميخوام با پليس صحبت كنم ولي اون متوجه نشد چي گفتم. بعد از نيم ساعت با يكي از همسايه هاش اومد كه يك زن بود و يكمي انگليسي بلد بود. حالا ميتونستم بگم چي ميخوام. اون با خواهراش و بچه هاش آمدند و براشون توضيح دادم كه مي خوام امشب با يك پليس به اونجا برم. آنها از من خواستند كه پاسم رو بهشون نشون بدم و وقتي نشون دادم انگار اولين بارشون بود كه يك خارجي ميديدن. وقتي پاسم رو صفحه به صفحه نگاه كردن گفتن كه اين موضوع مربوط به پليس اونجا نمي شه و من بايد برگردم به پاتان بوري و از پليس آنجا درخواست كنم. در اين هين يك پليس ديگه با زير شلواري اومد براشون خنده دار نبود خوشحالم نبودن چون مجبور بودن شب بيدار بمونن و نخوابن. بالاخره بعد از يك ساعت صحبت به من گفتن كه ميتونم دوچرخم رو اونجا بذارم و يكي از آنها من رو به ايستگاه پليس راهنمايي ميكند و بعد با من برميگرده تا دوچرخم رو بردارم و بروم. اولش به من گفتن كه بايد با دوچرخه برم اما من نمي تومستم 30 كيلومتر رو دوباره برگردم. خلاصه اون مرد رفت كه حاظر بشه و بقيه هم رفتن.يك ساعت بعد هنوز تو اداره پليس تنها بودم و هيچ كس آنجا نبود. بالاخره
بعد از يك ساعت و نيم يكي اومد و گفت كه تو مي توني اينجا بموني.اما من بايد ميرفتم اونجا و متاسفانه آنها هيچ كاري نمي تونستن برام بكنن.فهميدم كه چاره ديگه اي ندارم. فقت ميتونستم يك نامه به سفارت ايران بنويسم و از آنها بخوام كه به اين رفتار نادرست رسيدگي كنن. . . .اونجا موندم و تا ساعت 12 ظهر به دليل بارون شديد نتونستم اونجا رو ترك كنم. بايد بگم كه رفتار يكي از اونها واقعا با من خوب بود. ازش به خاطر انسانيتش ممنونم.اونجا رو ترك كردم و به طرف ترت كه حدود 60 كيلومتر با اونجا فاصله داشت رفتم. در ترت هم نموندم و همچنان به حركت در شب ادامه دادم. جاده اصلي تمام شد و من وارد يك راه محلي كه بسيار زيبا و ساكت بود شدم. حركت در شب خيلي خوب بود و من تصميم گرفتم به طرف خلون تاي كه حدود 15 كيلومتر تا مرز فاصله داشت بروم. حدود 20 كيلومتر مانده بود به اونجا برسم كه صداي آهنگي از يك معبد كه خارج از راه بود شنيدم و رفتم به اون سمت كه ببينم چي است. . .!!! مراسم تدفين بود.يك مرد به سمت من اومد و گفت كه ميتونم شب را آنجا بمونم. خوب شد .فردا يك عالمه وقت داشتم كه به كارهام برسم بعلاوه ميتونستم مراسم تدفين رو هم ببينم. آنها در معبد به من يك اتاق دادن و بعد ش دوش گرفتم و با آنها شام خوردم و شروع كردم به نوشتن. خيلي از مردم تاي ممنونم. متاسفانه بايد بگم كه خيلي از اينكه اين كشور رو ترك ميكنم خوشحالم و تا زمانيكه وضعيت شان به اين شكل است به اين كشور نخواهم آمد.اين اولين كشوري است كه از ترك كردنش خوشحالم. بهترين مكانها رو در تايلند ديدم بهترين تجربيات و ارزشمندترين خاطرات رو داشتم و تلخ ترين آنها رو و بايد بگم كه تايلند طبيعت زيبايي دارد و من مردم تاي رو دوست دارم.
ترجمه: یاسمن

پاتایا، آبجو،س..، و خود فروشی


همانطور که قبلا نوشتم حوالی ساعت 6 صبح به پاتایا رسیدم خسته و خواب آلود تنها کاری که می شد کرد این بود که بر روی تخت خانه میزبانم دراز بکشم و حدود ساعت 2 بعداظهر بیدار شدم خیلی گرسنه بودم فقط رفتم بیرون که محلی برای خوردن پیدا کنم و این سرآغازی شد برای کشف پاتایا. نمی دانم چطور؟ بهتر است که اینجا را توصیف کنم از اول تا انتها یا از ... باشه اجازه بدهید یه چیزی در مورد این شهر عجیب غریب بدهم پاتایا برای زندگی شبانه ش و دیسکو هاش و بارها بسیار معروف است و تنها زندگی شبانه برای خوشی و لذت بردن و همانطور که می دانید تمام این ها ارتباط نزدیکی با زنان دارد البته زنان معمولی که نه؛ زنان هرزه و بیشتر مسافرین که به پاتایا مسافرت می کنند مردان مجرد هستند و شما خانم های خارجی کمی می توانید ببینید و اینجا تنها آقایون هستند که زنان هرزه تایلندی به آنها اویزان هستند حالا شما تصور کوچکی از این شهر در ذهن خود دارید که این شهر چگونه است حالا اجازه بدهید تا کمی از لحاظ موقعیت مکانی توضیح بدهم جاده شماره سه که جاده اصلی هم هست از پاتایا می گذرد و یکی از خیابانهای اصلی پاتایاست که تعدادی خانه و خیابانهای کوچکی در سمت چپ دارد و همه شهر در سمت راست واقع شده است (از طرف غرب به طرف شرق که مسیر حرکت من بود) و دو خیابان اصلی دیگر که که حدود 2 کیلومتراز جاده اصلی فاصله دارند.اولین خیابان در کنار ساحل واقع شده که تعداد زیادی دیسکو، بار، و رستوران در آن قرار دارد که در کنار سرو غذا تعداد زیادی خانمهای تایوانی هم هستند که البته همه آنها هرزه هستند و تنها منتظر و خندان به دنبال مشتری می گردند. خیابان دیگر که دویست و پنجاه متر آنطرف تر و به موازات اولی قرار دارد که تعداد بسیار زیادی دیسکو، بار، و رستوران در آن قرار دارد و تنها تعدادی فروشگاه دارد ولی بیشتر از نصف اینجا را دیسکو و بار تشکیل داده که این دو خیابان توسط تعداد زیادی کوچه به هم متصل کرده اند که پرند از دیسکو و بار که بیشتر آنها نیز درهای بسته دارند و برای دیدن داخل آنها می بایست پول پرداخت نمایید که همه آنها نمایش س.. برگزار می کنند جاده اصلی هم موازی این دو خیابان است که دو یا سه خیابان این خیابانهای اصلی را به هم وصل می کند که درون آنها فروشگاه های معمولی هستند. از رستوران ، دیسکو بار دیگه خبری نیست. من پایایا را هرزه خانه ای یافتم که شهری در آن واقع شده است شهری که از زمانی که خورشید برای استراحت غروب می کند زمان پایان استراحت زنان در پاتایااست تا کارشان را آغاز کنند با آرزوی داشتن روزی پر از خوشی و خوشگذرانی و البته همراه پول.من کمی غذا خارج از جاده اصلی خوردم (قیمت غذا که تنها به خاطر 100 متر آنطرفتر بسیار متفاوت است) و به خیابان اصلی برگشتم تا ببینم و مقایسه ای بکنم با آنچه که قبلا در مورد آن شنیده بودم. خیابان پر بود از چراغهای رنگی که خاموش و روشن می شدند و خیابان را برای مردم جذاب تر می کردند و از هر گوشه باری شما صدای موسیقی بلند و آدمهای خوشحال و زنانی که روی میز ها یا در کنار میزها با هم می رقصیدند را می شنیدید و خارجی هایی که با آنها در آمیخته بودند از خوشحالی سرمست بودند و می خندیدند وقتی که من از باری می گذشتم از هر گوشه آن تعدادی زن به من می خندیدند و خوشامد می گفتند که کجا می ری،سلام، بیا تو، آب جو فقط 55 تا، و من هم به آنها می خندیدم و می گذشتم.تعداد بسیار زیادی توریست به آنجا می رفتند خیلی بیشتر از جزایر پی پی و این پر واضح بود که آدمها بیشتر به دنبال این نوع خوشگذرانی هستند تا اینکه از زیبایی های طبیعی لذت ببرند. به این دلیل است که تایلند به خاطر زنانش شهرت یافته و آنها مردم را جذب می کنند تا به خاطر زنهایش به اینجا بیایند . من تنها راه می رفتم و فکر می کردم در کنار خیابان زنانی بودند که هیچ جا و مکانی نداشتند که از آن استفاده کنند و در جایی تاریک می ایستادند و از عابران می خواستند که با آنها باشند بیشتر آنها دو جنسی ها بودند. در انتهای خیابان با وسایل نقلیه مسدود شده و مردم فقط می توانند راه بروند صدای بسیار بلند موسیقی و که بیشتر بارها موسیقی زنده دارند یا راک موزیک که البته با کلی خانم در آنها . واقعا من اینقدر خانم یکجا تا حالا ندیده بودم مکانهایی که نمایش س.. یا گوگو می دهند یا دختران دوازده تا شانزده ساله که با پلاکاردی در دست عابرین را به داخل دعوت می کردند "دخترهای جدید جوان این هفته تنها 55 تا برای تمام شب" نمایش هیجان برانگیزه گوگو. حتی وقتی از خیابان رد می شدم آدمهایی می آمدند جلو و عکس خانمهای برهنه را به من نشان می دادند و ازمن دعوت می کردند که ... حتی تمام راننده تاکسی ها هم عکسهایی از این خانم های برهنه را دارند و از شما می خواهند که برید و آنها رو ببینید. به باری نگاه می کنم که نور کمی دارد با رنگهای بنفش و جالب همین دو روز پیش بود که من در پناهگاه ایدزی ها دو روز آنجا بودم در کنار مریضهای ایدزی و دیدم که به چه شکلی به سر می برند و چه بر سراین آدمها آمده تقریبا می دونم که هر ساعت 9 نفر از ایدز می میرند و 500 نفر به ویروس اچ آی وی مبتلا می شوند و بیشتر از یک میلیون نفر در تایلند به ایدز مبتلا هستن آدمهایی را دیدم که دیگه هیچ عضله ای در بدن نداشتن و فقط استخوان بود و پوست؛ دیدم که چگونه در سکوت و درد می میرند؛ شاهد بودم که هیچ خوشی و خنده ای بر لب و روحشان نداشتند؛ من آنها را دیدم و الان هم به دنبال دلیل آن می گردم که چرا اینگونه مرگ هایی رخ می دهد. مسخره است که می دیدم این همه زن مثل تپه ای از اچ آی وی راه می روند و می خندند وقتی می خندیدند به یاد فیلم های ترسناک می افتادم که دراکولا با دندانهایی تیز و بلند به من می خندند من از کنار خیابان رد می شدم و دوست نداشتم که حتی مرا لمس کنند. مقدار زیادی ایدزی کنار هم در یکجا جمع شده اند و به مردم ویروس اچ آی وی عرضه می کنند خیلی غم انگیز است وقتی که شما حقیقت را می دانید. چه اتفاقی برای دختر 12 ساله می افتد که در یک فاحشه خانه کار می کند؟ چه کسی مسئول است؟ آیا کسب پول و درامد می تواند جواب کافی برای این سوال باشد برای کشوری که پراست از آرامش به همراه مردمان و طبیعتی به غایت زیبا و شگفت انگیزهستند. من در مورد یک خانم مالزیایی شنیدم که معلم بود و به تایلند آمد و برای ماساژ به یکی از این مراکز مراجعه کرد و درخواست ماساژ کرد یک مرد ماساژر از وی سرویس بیشتری طلب کرد و آن زن هم پول بیشتری پرداخت کرد. اینجا سه نوع کارگر س... وجود دارند1- فاحشه هایی که زن هستند 2- دو جنسیتی ها هم دختر هستند و هم پسر و 3 – ژیگلوس ها که زنها و مردانی که به آنها پول می دهند تا با آنها س .. داشته باشند. حالا چه اتفاقی می افتد آن زن به خانه بر میگردد به همراه بیماری و شوهرش این موضوع را می فهمد و رابطه شان تیره شده و از هم طلاق می گیرند و شوهرش و بچه هایش و خانواده اش را از دست می دهد و به راحتی می توان حدس زد که چه اتفاقی برای او می افتد. من حالا می توانم ارزش مذهب را درک کنم که به خانواده و رابطه سالم احترام می گذارد و به خانواده ها توصیه می کند که پاک زندگی کنند ولی این از خصایص انسان است که تمایل دارد تا پا را از این فراتر بگذارد. به خانه برگشتم و فقط خوابیدم و روز بعد رفتم به فروشگاه تا مقداری رنگ روغن سیاه بخرم تا دوچرخه ام را رنگ کنم به خاطر اینکه کاملا زنگ زده بود. رکاب زدن هر روز زیر باران هر چیزی را از بین می برد حتی کابلهای ترمز نیززنگ زده که باعث شده نتوانم خوب دنده عوض کنم به همین دلیل مشغول رنگ کردن بودم بعد ازظهر هم برای قدم زدن رفتم بیرون که چند تا عکس بگیرم و غذا بخرم. یک کباب ترکی پیدا کردم ووو دلم براش خیلی تنگ شده بود و بعد از مدتها یه دلی از عزا در آوردم شب هم برگشتم به خانه تا بر روی کامپیوترم بنویسم و آماده بشوم برای زندگی و ادامه مسیر به سمت جلو به طرف مرز.
ترجمه: هملت