Wednesday, July 25, 2007

پنوم پنه

به همان دلیل قبلی کمی صبر کنید. معذرت می خوام

آنکگور یکی از عجایب هفت گانه







به زودی در اینجا خواهم نوشت .مشکلی در سایت بوجود آمده بود که ...!ا






Birthday in Cambodia


به زودی در اینجا خواهم نوشت

كامپوت تا پنوم پنه

ساعت هشت صبح، در حالي كامپوت را ترك مي‌كردم که آفتاب درخشاني پرتوافشان بود، خيلي خوبه که خورشيد باشه و آسمان آبي ديده بشه و اين‌قدر باران نياد. دو کيلومتري که رفتم براي نوشيدن نارگيل يک جا نگاه داشتم، تا جايي که من در اين مسافرت تجربه کردم، نارگيل از بهترين نوشيدني‌ها است، مخصوصا وقتي آدم اين‌قدر عرق مي‌کند، نمک داره و براي تنظيم آب بدن مناسب مي باشد. تنها بعد از پنج کيلومتر، باران دوباره شروع شد و طبق معمول از روبه‌رو مي زد، باران سنگيني بود، رفتم کنار جاده و زير حفاظي ايستادم تا باران بند بياد. بعد از چند دقيقه باران بند آمد و توانستم راه بيافتم. روز خيلي خوبي بود. اين باران چند دقيقه‌اي همه جا را تميز و لطيف کرده بود. مناظر فوق العاده، مردماني که در شاليزارهايشان مشغول کاشت برنج بودند و بچه‌هايي که در آن اطراف، کنار جاده، بازي مي‌کردند، همه دست تکان مي دادند و سلام مي‌کردند، بچه هاي کامبوجي هم به دوچرخه‌سوارها توجه داشتند، ياد نپال و راندن در آنجا و نپالي‌ها افتادم. آسمان داشت با ابرها بازي مي‌کرد، آنها را به طرفي پرت مي‌کرد و دوباره جمع‌شان مي‌کرد و رقص موزوني به‌نمايش درآمده بود. باد مي وزيد و برگ‌هايي که اين‌طرف اون طرف مي شدند سمفونيي را به‌وجود آورده بودند که همه گوش هاي شنوا و قلب‌هاي مهربان را فرا مي‌خواند، مي‌راندم و گه‌گاه براي عکس‌گرفتن مي‌ايستادم. از کامپوت تا پنوم‌پنه، دويست و چهل کيلومتري راه داشتيم و تصمصم گرفتم دوتا صدو بيست کيلومتر را رکاب بزنم، مي‌دانستم مهمان‌خانه، يا جايي براي اقامت در مسير وجود ندارد و بايد تا عصر سرپناهي پيدا کنم که بتوانم چادر بزنم. کامبوج مثل تايلند نيست که در جاده‌ها به‌راحتي بتواني غذاخوري پيدا کني، واقعا پيداکردن خوراکي در مسير سخت است و تنها بايد کيک و شيريني مي‌خوردم. نزديکي شش عصر بود که کم‌کم به فکر سرپناه افتادم، جايي را مناسب اقامت ديديم، به خودم گفتم تا تابلوي طي کردن صدوبيست کيلومتر را نبينم ادامه مي‌دهم. گاها اينطوري مي‌شوم که با تکيه به‌ درونياتم و بدون پشتوانه منطقي محکم، جلو مي روم و اغلب اوقات اين سيستم جواب مي‌دهد، اينکه دو کيلومتر قبل توقف نکردم بر همين مبنا بود و بالاخره تابلوي موردنظرم را ديدم و خب الان مي توانستم در جستجوي سرپناهي باشم. دقيقا روبه روي تابلو، حفاظي را ديدم که از سه‌طرف ديوار داشت و يک طرف آن باز بود، جاي مناسبي بود و مي‌توانستم چادر را آنجا برپا کنم، به مغازه کوچکي که در کنار آن بود رفتم و از خانمي که آنجا بود براي اقامت اجازه گرفتم. طبق معمول انگليسي نمي‌دانستند و فکر مي‌کنم با اشارات متوجه منظور من شد و راهنمايي نمود. براي يک دوچرخه‌سوار چنين مکاني صددرصد کامل است و به‌مانند هتل مي‌ماند. آنجا به‌دنبال بهترين جا براي چادر بودم که ديدم خانم با فردي صحبت مي کند، آمدم بيرون و متوجه شدم که در حال گفتگو با همسرشان هستند که به من گفت نه، شما نبايد آنجا بخوابي، جاي مناسبي نيست، بايد بيايي و امشب نزد ما بماني!!! همين طور خيره ماندم، خيلي عاليه شبي در کنار يک خانواده محلي، تجربه‌اي از نزديک. انگليسي نمي‌توانستند صحبت کنند اما قلب گشاده‌اي داشتند که نياز به صحبت را اقناع مي‌کرد، ما با قلب‌هايمان با هم صحبت مي‌کرديم. دوچرخه را پشت خانه گذاشتم و آقا به من براي بردن وسايل داخل خانه بسيار کمک کرد. بيرون مشغول نگاه کردن زمين‌هاي سرسبز بودم که صداي خانم خانه افکارم را پاره کرد، به دستم حوله‌اي سفيد و تميز داد و تشت بزرگ پرازآبي که در انتهاي يک شير بود را نشانم داد که با آب باران پر شده بود. عادت داشتم که هرروز زير باران دوش بگيرم، اما اين چيز ديگري بود، پر از جوانمردي و احسان و لطف. دوش گرفتم و داخل مغازه رفتم و روي تخت آويز (در کامبوج غالبا مردم روي چنين تخت‌هايي مي خوابند ) دراز کشيدم. سه‌تا سگ در جستجوي غذا بودند و شخصي در حال بازي با آنها. مرد قوطيي را باز کرد و ليواني را پر از يخ کرده،‌ براي من آورد، نگران بودم که اگر مشروب باشد چه کنم، نمي توانستم لطف‌شان را رد کنم و دعا مي‌کردم اين شرايط پيش نياد. آب ميوه برايم آورده بود و متعجب بودم که چه‌طور تلاش مي‌کنند که مرا شاد کنند و به نحوي به من کمک کنند. غالب مردم همين‌قدر مهربانند، تنها بايد راهي براي ابراز اين مهرباني پيدا کنند، هيچ چيزي نمي‌تواند بين انسان‌ها فاصله ايجاد کند، نه مليت خاصي، نه مذهب نه رنگ و نه هيچ چيز ديگر. بعد از شام رفتيم داخل خانه و آنها چمداني آوردند، پر از عکس و آلبوم. پنج فرزند داشتند و پسرشان که فرزند دوم بوده، حدود بيست‌و‌شش- هفت سالگي از دنيا رفته بود. عکسي از او به همراه خاکستر او بر روي ديوار بود، تنها چيزي که از او برايشان باقي‌مانده‌بود. در بين عکس‌ها مورد جالبي پيدا کردم که زير آن نوشته بود "براي عزيزترين‌هاي دان"، دان در کانادا زندگي مي‌کرد و دوستانش اين آلبوم را براي والدينش تهيه کرده بودند، پسري که در همه عکس‌ها مي‌خنديد و در آنتهاي آلبوم نيز نامه‌اي از دوستانش براي پدرمادرش توشته شده بود. در مورد دان و خانواده‌اش و آنچه در زندگي داشتند فکر مي‌کردم، خانه‌اي ساده و محقر اما قلب‌هايي بزرگ، درآمد کم، اما بسيار بخشنده، آنها در مورد دان صحبت مي‌کردند، اما من چيزي متوجه نمي‌شدم، تنها حس مي‌‌کردم که چه‌اندازه به او مي‌بالند، هم‌چنان از دان مي‌گفتند و من سعي مي‌کردم اشک‌هايم را پنهان کنم، اما با قلبم چه مي کردم. در خانه‌اي که تنها براي سه، چهار نفر جا داشت آنها براي من پشه بندي برپا کردند، همه داراييشان را در اختيار من گذاشته بودند. باران شروع شده بود، صداي خوردن قطره‌ها به سقف مي‌امد و با داستان دان به خواب رفتم. قبل از طلوع آفتاب بيدار شديم و وقتي آنها رفتند بيرون من دوباره خوابيدم، خوابيدن مي‌چسبيد و نمي‌خواستم آنجا را ترک کنم.
چاره‌اي نبود، بايد ادامه مي‌دادم، پايين آمدم و شروع به آماده‌سازي دوچرخه‌ام کردم. عکسي با خانم خانه گرفتم، متاسفانه آقا رفته بود و من نتوانستم از او خداحافظي کنم. داشتم آنجا را ترک مي‌کردم که خانم خانه برايم آب‌معدني آورد تا بطري‌هايم را پر کنم. خوشحال بودن، تا کنار جاده آمد و من برگشتم و برايش دست تکان دادم. بعد از طي صد متر دوباره برگشتم، هم‌چنان آنجا ايستاده بود ، دوباره خداحافظي کردم، جاده به آرامي به‌سمت راست منحرف مي‌شد و خانم کم‌کم از ديدم محو شد. بعد از يکي دو کيلومتر جايي براي خوردن شير و مقداري شيريني که داشتم ايستادم، در حال نوشيدن بودم که دوچرخه‌سواري را ديدم که در حاليکه به سمت من مي‌امد در حال دست تکان‌دادن بود، او در حال آمدن به سمت من بود ... آقاي خانه(خيلي متاسفم که نتوانستن نامش را متوجه شوم) ، نزد من آمد و با اشاره به من فهماند که براي خوردن صبحانه بايد برگردم، براي من قهوه خريده بود و من به شادماني برگشتم.
بعد از برگشت از آنجا ركاب زدن را شروع كردم و مستقيم به سمت شمال تا پنوم‌په رفتم، حدود هشت‌ونيم صبح شروع کرده يودم و قيل از سه عصر ايستادم، روز خوبي بود، باران کمي باريد و باد از پشت مي‌زد و جاده هم مناسب بود، تمام چيزي که يک دوچرخه‌سوار نياز دارد مهيا بود. برا ساعت هفت‌ونيم عصر با يک خانم انگليسي که از اعضاي کلوب مهمان‌نوازيست فرار ملاقات داشتم، فرض را بر اين گذاشته بودم که چند روزي را بتوانم پيش اين خانم بمانم، وقت کافي براي کار با اينترنت داشتم و بعد از آن بايد براي شام نزد مرلين و دوستانش به رستوران مي‌رفتم.

گالری عکس