Thursday, June 28, 2007

رسیدن به پاتایا

بعد از لاپبوری با اتوبوس دوباره به بانکوک رفتم، به دليل ويزام زمان زيادي نداشتم و بانکوک هم در مسيرم نبود و فقط براي کاشت درخت به اونجا رفتم. حدود ساعت سه صبح به بانکوک رسيدم و مستقيماً به يک دوچرخه فروشي رفتم تا يک تاير و تيوب نو بخرم چون تايرهاي دوچرخه‌ام خراب شده و بايد عوضشون کنم. نمي‌خواستم شب رو در بانکوک بمونم، و دوست داشتم از بانکوک برم بخاطر شلوغي و آلودگي، مثل تمام پايتخت‌ها بيرون رفتن از شهر خيلي طول مي‌کشيد، بنابراين ترجيح دادم همون روز شهر رو ترک کنم. حدود پنج ونیم کارم تموم شد و سفرم رو به سمت پاتایا آغاز کردم و تصميم گرفتم از بانکوک بيرون برم و شب رو در جايي بگذرونم. جاده شلوغ بود و پر بود از دود ماشين‌ها، با اين وجود مجبور بودم ادامه بدم. تابلويي در جاده وجود نداشت و کسي هم نبود که بتونم ازش سوال کنم ... بنابراين پيدا کردن راه مشکل بود. من دنبال جاده شماره سه مي‌گشتم، ولي وقتي تابلوي راهنما وجود نداره و پليس هم نمي‌تونه کمکي بکنه چطور مي‌تونستم پيداش کنم. با اين وجود مي‌دونستم که فقط بايد به سمت شرق رکاب بزنم و به سومیت پراکان برم. حدود هشت صبح بود که به اونجا رسيدم و به ايستگاه پليس رفتم تا در مورد محل کمپ سوال کنم. اونها گفتند که حدود ده کيلومتر جلوتر، در مسير من پناهگاهي وجود داره که مي‌تونم اونجا بمونم و چادر بزنم. خيلي عالي بود، بنابراين به يک رستوران رفتم تا شام بخورم و بعد از اون مسيرم رو به سمت اون محل ادامه دادم. هوا کاملاً تاريک شده بود و جاده خيلي خيلي شلوغ بود و کاميون‌ها و بارکش‌هاي زيادي تو جاده بودند ولي چاره‌اي نبود و براي کمپ زدن بايد به اونجا مي‌رفتم. حدود ساعت نه شب رسيدم و مستقيماً پيش مسئول اونجا رفتم تا در مورد زدن چادر در بيرون پناهگاه سوال کنم. حدود یک کيلومتر از در ورودي تا مسئول کمپ راه بود و از محل مسئول کمپ تا خونه‌هاي ييلاقي هم بيش از یک کيلومتر راه بود و چند سرپناه هم بيرون از ورودي اصلي در کنار جاده وجود داشت. بنابراين از اونها خواستم که اجازه بدند تا در اونجا چادر بزنم و اونها گفتند نه ... "چي؟ چرا نه؟ اينجا چيزي وجود نداره و بيرون از کمپِ. من از پليس سوال کردم و اونها گفتند که به اينجا بيام ..." اما اونها نمي‌تونستند انگليسي صحبت کنند و فقط با اشاره دست مي‌گفتند نه، در ضمن يکي از اونها اومد و اون هم به من گفت نه و گفت که بايد اتاق بگيرم. و مطمئناً جواب من نه بود چون من چادر داشتم و مي‌خواستم در چادر بمونم، علاوه بر اين من از پليس سوال کرده بودم و اونها به من گفتند که به اينجا بيام والا مي‌تونستم جاي ديگه‌اي پيدا کنم. در همين موقع بارون هم شروع شد ... بارون خيلي شديد مثل هر روز و مرد به اتاقش برگشت و در رو بست و من در زير بارون شديد ساعت ده شب بيرون موندم. خيلي تعجب کردم و از رفتار اونها گيج شدم. يک کيوسک تلفن پيدا کردم و براي نجات از بارون اونجا رفتم و تا تموم شدن بارون منتظر موندم. در مورد کشورم و مردمم فکر مي‌کردم ... در کشور من هيچ‌کس اون کار رو نمي‌کرد، حتي با دشمنشون و ... به همين دليلِ که هميشه به کشورم افتخار مي‌کنم، واقعاً خوشحالم که پارسي‌ام و در ايران سرزمين پارس به دنيا اومدم و به مردم مهمان‌نواز و مهربون کشورم که موقعيت رو درک مي‌کنند افتخار مي‌کنم. من مردم تايلند رو دوست دارم، واقعاً اونها رو دوست دارم. اونها به شخصه خوب هستند و نه به صورت مردان اداري، تجربه خوبي از کارمندان ادارات در تايلند ندارم بجز يک نفر در هنگام ورود به فرودگاه بانکوک در بخش ويزا. اون آدمِ خوب و خيلي خيلي مهربوني بود، ازش سپاسگذارم. بعد از حدود نيم ساعت زني بيرون اومد و فهميد که کسي تو کيوسک تلفنِ ... "سلام اسم من دای… است، مي‌تونم کاري برات انجام بدم ... من مي‌خوام چادرم رو بيرون، زير سايبان بزنم و شب بمونم و اون گفت تو بايد اتاق بگيري ... اما من به اتاق نياز ندارم، مي‌خوام تو چادر خودم بمونم ... من چادر دارم و نمي‌خوام اتاق بگيرم." لعنتي! دوباره همون داستان. به اونها گفتم "باشه ... من مي‌رم و راهم رو ادامه مي‌دم ... خودم جايي رو پيدا خواهم کرد ... نه نه جاده در شب خطرناکِ و نبايد اين کار رو بکني ... خودم مي‌دونم چي کار مي‌کنم و چي کار بايد بکنم ... فقط يک جا براي چادر زدن از شما خواستم ... اگه مي‌تونم چادر بزنم که تشکر مي‌کنم والا خودم تصميم مي‌گيرم و شب به خير ..." تلفن رو به شخص ديگه‌اي دادم و اون زنه هنوز مي‌گفت نه نه "نه نه تو نبايد بري ..." ولي من هنوز مي‌خواستم برم و دوست نداشتم با اين گفتگوي احمقانه وقتم رو تلف کنم. بارون تقريباً متوقف شده بود و من دوچرخم رو برداشتم و دوباره سوار شدم. اما بعد از چند دقيقه فهميدم که لازمِ که تمام شب رو رکاب بزنم و با خودم گفتم ... باشه محمد به نظر مي‌رسه که بايد امشب به پاتایا بري که 140 کيلومتر تا اينجا فاصله داره. خودم رو آماده مي‌کنم که تمام شب رو در جاده تاريک و خطرناک رکاب بزنم اما مي‌خوام انجامش بدم. بعضي اوقات لازمِ که خودم رو هل بدم و الان يکي از اون وقتهاست. آسمون کاملاً ابري بود و به همين دليل هوا تاريک‌تر از هميشه بود و بارون هم مرتباً شروع مي‌شد و قطع مي‌شد ... چندين مرتبه بارون گرفت و من خيس شدم و خشک شدم ... خيس و خشک.
حدود پانزده دقیقه صبح بود که جايي ايستادم تا استراحتي بکنم و چيزي بخورم و زنجير دوچرخه‌ام رو که خيلي کثيف شده بود، تميز کنم. اين کار رو کردم و زماني که براي استراحت ايستاده بودم و منتظر قطع شدن بارون بودم ديدم يک زني از اون سمت جاده به طرف من مياد ... به خودم گفتم "هي محمد به نظر مي‌رسه که بايد بري ... لعنتي! به استراحت بيشتري نياز داشتم، اما اگه بيشتر بموني تو دردسر مي‌افتي ..." اون اومد و نشست جلوي من و در همون لحظه اول گفت "من دائو هستم ... اسم تو چي؟ ... محمد ... از آشنايي با تو خوشحالم محمد ... من هم از آشنايي با تو خوشحالم. کجا مي‌ري؟ ... پاتایا ... بيا اينجا بنشين و اون به نقطه‌اي در کنار خودش اشاره کرد ... اوه متأسفم وقت زيادي ندارم و بايد برم ... شب به خير دائو ..." و در حالي که من رو با چشمان سياهش تعقيب مي‌کرد، اونجا رو ترک کردم. بارون تموم نشده بود، ولي ترجيح دادم که اون محل رو ترک کنم و دوباره در زير بارون به مسيرم ادامه بدم. حدود چهار صبح بود که به يک فروشگاه رسيدم. اوه خيلي متشکرم که اونها 24 ساعته باز بودند و چيزي براي سير کردن شکمم تونستم بگيرم و دوباره ادامه دادم. حدود شش صبح به پاتایا رسيدم و خيلي خسته و خواب‌آلود بودم. مستقيماً به جاده ساحلي رفتم و تا اتاق بگيرم و ساعت دو بعد از ظهر از خواب بيدار شدم وخيلي گرسنه بودم ...
اولين لحظه‌اي که پاتایا رو ديدم خيلي جذاب و همچنين غم‌انگيز بود. بعداً يک گزارش فقط در مورد پاتایا مي‌نويسم که خوندنش جالبه ... پس چند روز ديگه منتظر بمونيد ...

ترجمه: مسعود صفری زنجانی

No comments: