Thursday, June 28, 2007

آقاي پیرا و خانواده فوق‌العاده‌اش



ساعت ده صبح کاتائو رو ترک کردم و با يک قايق سريع به چمپون رفتم، گذرگاه با جايي که من مي‌خواستم برم فاصله زيادي داشت. من بايد صدوبیست کیلومتر در خلاف جهت مسيرم به رانونگ مي‌رفتم. همين که حرکتم رو شروع کردم، هنوز چند کيلومتري نرفته بودم که يک دوچرخه‌سوار در جاده ديدم و با هم به چمپون رفتيم. آقاي پیرا فروشگاهي در محل تقاطع با جاده اصلي داشت، پس بهترين انتخاب گذاشتن دوچرخه در اونجا و رفتن به رانونگ بود. من ساعت دو بعد از ظهر رسيدم و از اون خواستم که دوچرخه من رو نگه داره ولي وقتي که فهميد من چي کار مي‌خوام بکنم بهم گفت که من رو با وانت خودش به اونجا مي‌بره، شگفت‌انگيزه، من از کمک اون متعجب شدم و از داشتن يک دوست خوب خوشحال شدم. ما با هم به اونجا رفتيم ولي اونها به من گفتند که نمي‌تونم ويزام رو براي بيش از يک هفته تمديد کنم و بايد هزارو نهصد باهت (واحد پول تايلند) که دو برابر گرون‌تر از ويزاست، بپردازم. من به 2 هفته احتياج داشتم و 1 هفته برام کافي نبود. بنابراين تصميم گرفتم به بانکوک که اداره اصلي در اون قرار داره برم، شايد اونها وقت بيشتري به من بدهند، پس با هم به فروشگاه اون برگشتيم، در راه برگشت من رو به يک باغ ميوه برد که خيلي زيبا، آرام و ساکت بود. در مدتي که من مشغول اينترنت بودم همسر اون براي ما يک غذاي دريايي عالي آماده کرد. من مجبور بودم براي رفتن به بانکوک اتوبوس يا قطار بگيرم، اونها همه چيز رو آماده کردند، براي من بليط هم خريدند و وقتي داشتم مي‌رفتم يک ساک بزرگ پر از ميوه به من دادند. از پیرا و خانواده خوبش متشکرم.
اجازه بديد در مورد قطار خيلي خنده‌دار اونجا بگم، سيستم راه‌آهن در تايلند شبيه به هند است، خيلي قديمي و بدون نظم. من در قسمت درجه سه بودم که يک واگن پر از صندلي و خيلي شلوغ بود. اواسط شب يک جوان استراليايي اومد و خواست که در صندلي کنار من بنشيند، بعد از چند دقيقه فهميدم که کاملاً مستِ و در مورد دنياي خودش صحبت مي‌کنه ... من فقط به اون نگاه کردم و فکر کردم. اون آبجو خورده بود و پولش رو نداده بود و وقتي يکي از کارکنان رستوران از اون پول خواسته بود، اون خيلي ناراحت شده بود که چرا همه در مورد پول صحبت مي‌کنند. من گفتم "هي پسر تو خوردي و بايد پولش رو بدي" اون گفت "تو چيزي در مورد دنياي من و مشکلات من نمي‌دوني و ..." و من فقط نگاه مي‌کردم.
حدود ساعت پنج صبح به بانکوک رسيدم و بايد تا ساعت 8:30 منتظر اداره مهاجرت مي‌موندم، اونها هم به من وقت بيشتري ندادند، من ايراني بودم و ... هرچقدر که مردم و طبيعت عالي و دوست‌داشتني بود، رفتار کارکنان اداره مهاجرت زشت بود، از رفتار بي‌ادبانه اونها متنفرم، از گرفتن ويزا خاطره خوبي ندارم، در مرز و موقع تمديد ويزا، اما مردم و طبيعت به اندازه کافي زيبا هستند که اين کشور رو دوست داشته باشم و بخوام دوباره به اينجا برگردم. بنابراين وقت زيادي ندارم و اون روز فقط به دفتر سازمان ملل رفتم تا يک دوست خوب آنیتا نیکولاوا رو ملاقات کنم، کسي که در موقع گرده‌همايي در بانکوک خيلي به من کمک کرده بود. ما با هم نهار خورديم و در مورد سیاره مون صحبت کرديم.
ترجمه:
مسعود صفری زنجانی
متن اصلی
گالری عکس

1 comment:

Anonymous said...

همت بلند دار كه مردان روزگار
از همت بلند به جايي رسيده اند
از ديدن سايت زيباي شما و سفر بسيار منحصر به فردتان خوشحال شدم. به عنوان يك ايراني به شما افتخار مي كنم. پيروز باشيد.
http://damavand80.persianblog.com/