یک روز قبل از اینکه تاریخ ویزام به ویتنام شروع بشه به مرز رسیدم، درست دو کیلومتر ی مرز یک اتاق گرفتم و اونجا اقامت کردم. مجبور بودم وقتمو در ویتنام تنظیم کنم با شانزده روز ویزا باید 1200 کیلومتر رو رکاب می زدم.بنا براین صبح اول وقت ساعت هشت ونیم صبح وارد ویتنام شدم وفورا به سمت سایگون رکاب زدن را شروع کردم که شهر بزرگی در جنوب ویتنام است. درست هفتاد کیلومتر با اونجا فاصله داشتم و روز راحتی در پیش داشتم اما در مسیر راهم به ویتنام من در یک جاده ی خیلی کثیف رکاب زدم که پر از غبار بود، همچنین مسیر جاده تا سایگون هم پر ازغبار بود که باعث شد کمی مریض بشم، احساس کردم کمی تب دارم برای همین مجبور بودم در هتل استراحت کنم.بنا براین بیشتر وقتمو برای استراحت در هتل گذراندم وهمچنین روز بعد از اون رو، برای دیدن موزه ی سایگون بیرون آمدم این موزه خیلی مشهوره. روز سوم هنوز احساس سردرد و تب داشتم ولی نمی توانستم بیشتر از آن در هتل بمانم. تصمیم مشکل بود بدنم به استراحت احتیاج داشت اما فکرم می گفت باید بری. بالاخره فکرم برنده شد و من رکاب زدن رو شروع کردم تا فان تایت صدو نود کیلومتر داشتم و دو روز باید رکاب می زدم همان طوری که گفتم رقابتی بین بدن و مغزم بود. از آنجاییکه من خیلی دیر از سایگون بیون آمدم حدود ساعت 11:30ـ مجبور شدم که که در یک جاده شلوغ رکاب بزنم. در تعجب بودم که چرا هیچ تابلوی راهنمایی در مسیر نبود ومن فقط به از طریق مناظر راهم را پیدا می کردم. جاده هم خیلی خطرناک بود حتی تصورشو هم نمی تونید بکنید که چقدر رکاب زدن اونجا مشکل بود.یه عالمه موتور سیکلت از همه جا، باید هشت چشم دور سرت داشته باشی تا تا ببینی اطرافت چه اتفاقی میفته.آنها یه دفعه می پرند وسط خیابون بدون اینکه دور و برشونو نگاه کنند. از هر جایی یه چیزی برای صدمه زدن به شما سر در میاره کافیه یک لحظه غفلت کنی تا زندگیتو از دست بدی اینجوری بهتون بگم از جاده سایگوت هر پنج شش کیلومتر یک خط اطراف یک جسد روی زمین کشیدن و چند متر اونورترخطی که وضعیت موتور سیکلت رو نشون میده و چند خط دیگه که اینا رو به هم وصل میکنه حقیقتا نه جوک میگم نه میخوام اغراق کنم.واقعا هر پنج شش کیلومتر شما می تونید یکی از این نقاشی ها رو روی زمین ببینید.این فقط یک سمت جاده بود که من حرکت می کردم اون طرف هم همین بساط بود.من مجبور بودم از یک همچین جاده ای رد بشم و لذت ببرم!!خیلی مسخره بود یک خط مخصوص موتورسوارا بودو یک دوچرخه در یک قسمت جاده اما من اصلا از اون خط استفاده نمی کردم چون خیلی خطرناک تر از مسیر ماشین رو بود این بود شرح ترافیک ویتنام. اما همه ی جاده ها مثل این نبودند اطراف سایگون شلوغ تر از بقیه قسمت های ویتنام بود.
خوب ، گفته بودم که حال خوبی نداشتم و مریض بودم اما مجبور بودم که رکاب بزنم بنابراین به بدنم فشار می آوردم که کارشو انجام بده.تا ساعت پنج بعد از ظهرحدود نود کیلومتر رکاب زدم بعد از آن به دنبال جایی برای ماندن گشتم آنجا شهر بود ولی زبان مسئله بود، تقریبا هیچکس نمی تونست انگلیسی صحبت کنه برای همین پیدا کردن آدرس خیلی سخت بود و همچنین هیچ تابلویی وجود نداشت. از یکی سئوال کردم و بهش فهموندم که دارم دنبال هتل می گردم، با با هر روشی که تونستم، اشاره،زبان و.. تونستم حالیش کنم که به دنبال یک هتل ارزون هستم او از من خواست که دنبالش برم اون منو به یک هتل برد که وقتی تابلوشو دیدم به خودم گفتم "هی محمد اینجا جای تو نیست..." و بعد از عبور از چندین خیابان و باغ زیبا با یک هتل لوکس روبرو شدم.من اصلا وارد اون هتل نشدم که قیمتشو بپرسم فقط برگشتم و راه رو دنبال کردم تا ببینم چی پیش میادو من تجربه سبک زندگی در را در ویتنام دوست داشتم، بر اساس آنچه که قبلا شنیده بودم ارتباط گرفتم با مردم ویتنام خیلی مشکله ، کاملا اشتباه بود مردم اینجا خیلی مهمان نواز بودند و رفتارشان دوستانه بود. به طرف جلو رکاب زدم بعد از چند کیلومتر یک پناهگاه کوچک پیدا کردم که به نظر میومد قبلا بار بوده، به هر حال جای خوبی برای چادر زدن بود در پشت حیاط خانه ی کوچکی بود که دو دختر جوان آنجا زندگی می کردند، ازشون پرسیدم میتونم اونجا چادر بزنم اونا به من یک انبار کوچک نشون دادن عین فیلمای قدیمی، با یک رختخواب کوچک وهمه جا پراز خاک بود. خوب خوبه چقدر باید بدم؟ "پنجاه هزار!!! خیلی گرونه من سه هزارتا بیشتر نمی دم" و او قبول کرد. خوبه حالا من یه خونه دارم و می تونم استراحت کنم. دوچرخه مو گذاشتم داخل و لباسامو عوض کردم بارون شروع شده بود و جای خوبی بود که بشینی و بارانو تماشا کنی. من داشتم بیرون تماشا می کردم که دیدم او از من دعوت کرد به خانه شان بروم. اما هیچ حرف مشترکی برای زدن نبود به جز چند تا جمله که که او بلد بود مثل : از کجا می ایی؟چند سالته؟ و چند سئوال دیگه که میتونست از کتاب انگلیسیش پیدا کنه
اما من برای اونا یک موضوع عجیبی بودم به همین دلیل از همسایه شون خواستن که بیاد او می تونست کمی انگلیسی حرف بزنه در واقع برای من دری به به یک دنیای دیگه. بعد از چند دقیقه سومین خواهرشون آمد و ما می تونستیم از طریق دوستشون حرف بزنیم مادرشون هم اومد بعد از اون اونا از من دعوت کردند که شام رو با اونا بخورم. خیلی عالی شد ، همون چیزی که دنبالش بودم زندگی با مردم محلی و با اونها خوردن این دلیلی بود که که دوست دارم تنهایی سفر کنم، به این ترتیب من می تونم خیلی به مردم نزدیک بشم و اونها به آسانی منو می پذیرن. اونها شام بسیار خوبی به سبک ویتنامی تهیه کردند. اونو دوست دارم. اونا خیلی مهربون بودن، اونا میوه ، غذا و هر چی که داشتن به من تعارف کردن. داشتم می رفتم که بخوابم ،پدرشون هم اومد و ما چند دقیقه ای را با ایما و اشاره با هم حرف زدیم. من فهمیدم که مادرشون معلم یک مدرسه بود .درست مقابل خونه شون. خیلی خوب شد من یک جایی برای کاشتن درخت داشتم. بنا براین تصمیم گرفتیم که فردا صبح به اونجا بریم و چند درخت ببریم و تو اون مدرسه بکاریم. صبح روز بعد که بیدار شدم دیدم برام صبحانه تهیه کرده اند و من از بودن با اونها بسیار لذت بردم. اونا گفتن که می تونم اونجا بمونم و مهمون اونا باشم اما من به جاده تعلق دارم وباید برم. یک درخت به انها هدیه دادم و وقتی داشتم می رفتم اونها بابت اتاق پولی از م نگرفتند، نیوم(دختر خانواده) به من گفت مادرشون دوست نداره از مهمونشون پول بگیره و من نباید پولی بدم. من دوچرخه مو بردم به طرف جاده و رکاب زدن رو شروع کردم، به پشتم نگاه کردم آنها هنوز آنجا جلوی در خونه ایستاده بودند، من براشون دستی تکان دادم و سرمو برگردوندم به سمت جاده. خطوط سفید جاده اونجا بودند روی زمین اونا به من خندیدند و خواستند که دنبالشون برم.
خوب ، گفته بودم که حال خوبی نداشتم و مریض بودم اما مجبور بودم که رکاب بزنم بنابراین به بدنم فشار می آوردم که کارشو انجام بده.تا ساعت پنج بعد از ظهرحدود نود کیلومتر رکاب زدم بعد از آن به دنبال جایی برای ماندن گشتم آنجا شهر بود ولی زبان مسئله بود، تقریبا هیچکس نمی تونست انگلیسی صحبت کنه برای همین پیدا کردن آدرس خیلی سخت بود و همچنین هیچ تابلویی وجود نداشت. از یکی سئوال کردم و بهش فهموندم که دارم دنبال هتل می گردم، با با هر روشی که تونستم، اشاره،زبان و.. تونستم حالیش کنم که به دنبال یک هتل ارزون هستم او از من خواست که دنبالش برم اون منو به یک هتل برد که وقتی تابلوشو دیدم به خودم گفتم "هی محمد اینجا جای تو نیست..." و بعد از عبور از چندین خیابان و باغ زیبا با یک هتل لوکس روبرو شدم.من اصلا وارد اون هتل نشدم که قیمتشو بپرسم فقط برگشتم و راه رو دنبال کردم تا ببینم چی پیش میادو من تجربه سبک زندگی در را در ویتنام دوست داشتم، بر اساس آنچه که قبلا شنیده بودم ارتباط گرفتم با مردم ویتنام خیلی مشکله ، کاملا اشتباه بود مردم اینجا خیلی مهمان نواز بودند و رفتارشان دوستانه بود. به طرف جلو رکاب زدم بعد از چند کیلومتر یک پناهگاه کوچک پیدا کردم که به نظر میومد قبلا بار بوده، به هر حال جای خوبی برای چادر زدن بود در پشت حیاط خانه ی کوچکی بود که دو دختر جوان آنجا زندگی می کردند، ازشون پرسیدم میتونم اونجا چادر بزنم اونا به من یک انبار کوچک نشون دادن عین فیلمای قدیمی، با یک رختخواب کوچک وهمه جا پراز خاک بود. خوب خوبه چقدر باید بدم؟ "پنجاه هزار!!! خیلی گرونه من سه هزارتا بیشتر نمی دم" و او قبول کرد. خوبه حالا من یه خونه دارم و می تونم استراحت کنم. دوچرخه مو گذاشتم داخل و لباسامو عوض کردم بارون شروع شده بود و جای خوبی بود که بشینی و بارانو تماشا کنی. من داشتم بیرون تماشا می کردم که دیدم او از من دعوت کرد به خانه شان بروم. اما هیچ حرف مشترکی برای زدن نبود به جز چند تا جمله که که او بلد بود مثل : از کجا می ایی؟چند سالته؟ و چند سئوال دیگه که میتونست از کتاب انگلیسیش پیدا کنه
اما من برای اونا یک موضوع عجیبی بودم به همین دلیل از همسایه شون خواستن که بیاد او می تونست کمی انگلیسی حرف بزنه در واقع برای من دری به به یک دنیای دیگه. بعد از چند دقیقه سومین خواهرشون آمد و ما می تونستیم از طریق دوستشون حرف بزنیم مادرشون هم اومد بعد از اون اونا از من دعوت کردند که شام رو با اونا بخورم. خیلی عالی شد ، همون چیزی که دنبالش بودم زندگی با مردم محلی و با اونها خوردن این دلیلی بود که که دوست دارم تنهایی سفر کنم، به این ترتیب من می تونم خیلی به مردم نزدیک بشم و اونها به آسانی منو می پذیرن. اونها شام بسیار خوبی به سبک ویتنامی تهیه کردند. اونو دوست دارم. اونا خیلی مهربون بودن، اونا میوه ، غذا و هر چی که داشتن به من تعارف کردن. داشتم می رفتم که بخوابم ،پدرشون هم اومد و ما چند دقیقه ای را با ایما و اشاره با هم حرف زدیم. من فهمیدم که مادرشون معلم یک مدرسه بود .درست مقابل خونه شون. خیلی خوب شد من یک جایی برای کاشتن درخت داشتم. بنا براین تصمیم گرفتیم که فردا صبح به اونجا بریم و چند درخت ببریم و تو اون مدرسه بکاریم. صبح روز بعد که بیدار شدم دیدم برام صبحانه تهیه کرده اند و من از بودن با اونها بسیار لذت بردم. اونا گفتن که می تونم اونجا بمونم و مهمون اونا باشم اما من به جاده تعلق دارم وباید برم. یک درخت به انها هدیه دادم و وقتی داشتم می رفتم اونها بابت اتاق پولی از م نگرفتند، نیوم(دختر خانواده) به من گفت مادرشون دوست نداره از مهمونشون پول بگیره و من نباید پولی بدم. من دوچرخه مو بردم به طرف جاده و رکاب زدن رو شروع کردم، به پشتم نگاه کردم آنها هنوز آنجا جلوی در خونه ایستاده بودند، من براشون دستی تکان دادم و سرمو برگردوندم به سمت جاده. خطوط سفید جاده اونجا بودند روی زمین اونا به من خندیدند و خواستند که دنبالشون برم.