Sunday, July 01, 2007

تلخترين خاطره من در كل سفر در تايلند اتفاق افتاد

حدود ساعت 3 بعداز ظهر پاتايا رو ترك كردم و با دوچرخه به سمت رايونگ پيش رفتم.350 كيلومتر تا مرز راه مانده بود و وقت زيادي هم داشتم در نتيجه عجله اي هم در كار نبود.تصميم گرفتم به سمت رايونگ برم واز اون عبور كنم و نمي خواستم در طول راه تا مرز در هيچ شهري بمونم بدليل اينكه در شهرهاچادر زدن غير ممكي بود و من ترجيح ميدادم كه چادر بزنم و مجبور بودم بيرون شهر باشم.حدود بعداز ظهر بود كه به رايونگ رسيدم و فقت از اون عبور كردم. بعداز حدود 20 ساعت پا زدن در شب يك پمپ بنزين ديدم كه يك مغازه 24 ساعته داشت باسرويسهاي تميزومهمتراز همه اينكه يك سايه بون داشت.ازشون خواستم كه چادرم رو زير سايه بون بگذارم وآنهاهم قبول كردند.اولين چيزي كه احتياج داشتم اين بود كه دوش بگيرم براي من يكي از مهمترين چيزها اين است كه هرروزدوش بگيرم.متآسفانه پمپ بنزين حمام نداشت ومن مجبورشدم توي دست شويي حمام كنم . تميزكردن بدن مهم است ومن اين كارروباظرفهايي كردم كه دردستشويي استفاده مي شد.بعد از اون داخل چادر خوابيدم. صبح روز بعد بيدار شدم و بعد از صرف صبحانه به سمت پاتان بوري كه حدود صد كيلومتراز اونجا فاصله داشت حركت كردم.تا اون موقع هيچ اتفاق خاصي نيفتاده بود و من فقت با دوچرخه به سمت جلو حركت ميكردم . زمانيكه به پاتان بوري رسيدم خيلي گرسنه بودم و يك راست به سمت شهر رفتم تا غذاي خوبي بخورم. كي اف سي مكان خوبي براي غذا خوردن بود. بعد تصميم گرفتم به بيرون از شهر برم و جايي براي چادر زدن پيدا كنم. دنبال يك پمپ بنزين مي گشتم چون هميشه بهترين انتخاب است.
بعد از حدود ده كيلومتر تابلويي در كنار جاده ديدم كه علامت آبشار رو نشون ميداد كه حدود 2 كيلومتر از جاده اصلي فاصله داشت. فوق العاده بود و در حقيقت در تمام طول سفر شروع بدترين قسمت آن بود. وارد راه باريكي شدم كه به سمت آبشار ميرفت بعد از گذشتن از چند سگ به يك در چوبي رسيدم كه باز بود.
وارد يك راه سراشيبي گلالود شدم كه به خانه اي كه متعلق به يك / / / / بود منتهي ميشد. 3 سگ وحشي براي خوش آمد گويي به سمت من و مردي كه به نظر ميرسيد اصلا صداي آنها را نمي شنود آمدند . بعد از گذشت چند دقيقه از مرد خواستم كه سگ هايش را دور كند. او پايين آمد و چراغ قوه اش رو تو صورت من انداخت. اصلا نميتونست انگليسي صحبت كند تقريبا مثل تمام تايلندي ها. بالاخره تونستم منظورم رو بهش بفهمونم كه ميخوام امشب اينجا بخوابم. باعلامت هاي دست بهش فهماندم كه ميخوام توي چادر بخوابم. يك مرد ديگه با تفنگ پايين اومد و از من خواست كه پاسپورتم رو بهش نشون بدم. پاسپورتم رو نشون دادم و اون گفت كه ميخواد نگهش داره اما من ندادم. بهش گفتم باشه من اين كارو ميكنم اما من تورو نميشناسم كارت شناساييت رو نشون بده تا من هم پاسم رو بدم. به يك نفر تلفن كرد كه به نظر ميرسيد رئيسشه از حرفاش فقت يك ايران فهميدم بعد تلفن رو قطع كرد و گفت كه نمي توني اينجا بموني. . . اما نه با كلمات. گفتم : چي ؟ نمي تونم اينجا بمونم؟ چرا؟ اينجا يك مكان عمومي است و من ميخوام شب بمونم. و دوباره همان داستان قديمي . . . . من ايراني بودم و نمي تونستم اونجا بمونم. خيلي ناراحت و عصباني شدم و با وجود اينكه هيچ چيز از حرفهاي من نمي فهميدن هر چيزي كه مي تونستم بهشون گفتم .بركشتم و همينطور كه داشتم راه گلي رو طي ميكردم تا به جاده آسفالت برسم آنها آمدند و از كنار من با يك موتور سيكلت عبور كردند. بعد در رو بستن و من رو مقابل آن نگه داشتند. يكي از آنها نزديك شد و شروع كرد به ور رفتن با كيف من. دستش رو گرفتم و هلش دادم عقب. عصباني بودم و اين كار آنها عصباني ترم كرد. دوباره نزديك شد و گفت: بمب؟ و خواست وسايل منو بگرده منم هلش دادم و گفتم تو پليس نيستي و من اجازه اين كارو به تو نميدم. از سر راهم برو كنار. من با عصبانيت با آنها حرف ميزدم آنها آدمهاي محلي سطح پايين بودند و هر كاري ممكن بود كه بكنند. يكي ديگشون تفنگشو در آورد كه به من شليك كند و اينجا بود كه به خودم گفتم" هي پسر " آنها هيچي حاليشون نيست و ممكن است بدون فكر هر كاري بكنن.پس بايد از اون وضعيت بغرنج فرار ميكردم و به پليس اطلاع ميدادم.فكر كردم تو اين موقعيت بهتره كه اونجا روترك كنم. با آنها دست دادم به معناي خداحافظي و دويدم تا يك ايستگاه پليس پيدا كنم. ساعت حدود 8:40 دقيقه شب بود و هوا كاملا تاريك. همينطور با دوچرخه در تاريكي پا ميزدم و اشك ميريختم. تايلند واقعا مردم بزرگ وطبيعت فوق العاده اي دارد اما من از ابتدا خاطره خوبي از ماموراش و دولتش نداشتم. گرفتن ويزا و ورود لب مرز و حالا هم اينجا اين روستايي هاي بي فرهنگ. من بايد خيلي احمق باشم كه با خودم 7 ماه بمب حمل كنم بيارم اينجا تو جنگل يك مشت درخت رو بكشم. و اون مرد هم خيلي بايد احمق باشد كه همچين فكري بكند. خلاصه 1 ساعت راه رفتم تا به ايستگاه پليس رسيدم. ساعت 9:30 بود تو اداره پليس يك مرد لخت بود كه فقت يك شورت پاش بود بهش گفتم ميخوام با پليس صحبت كنم ولي اون متوجه نشد چي گفتم. بعد از نيم ساعت با يكي از همسايه هاش اومد كه يك زن بود و يكمي انگليسي بلد بود. حالا ميتونستم بگم چي ميخوام. اون با خواهراش و بچه هاش آمدند و براشون توضيح دادم كه مي خوام امشب با يك پليس به اونجا برم. آنها از من خواستند كه پاسم رو بهشون نشون بدم و وقتي نشون دادم انگار اولين بارشون بود كه يك خارجي ميديدن. وقتي پاسم رو صفحه به صفحه نگاه كردن گفتن كه اين موضوع مربوط به پليس اونجا نمي شه و من بايد برگردم به پاتان بوري و از پليس آنجا درخواست كنم. در اين هين يك پليس ديگه با زير شلواري اومد براشون خنده دار نبود خوشحالم نبودن چون مجبور بودن شب بيدار بمونن و نخوابن. بالاخره بعد از يك ساعت صحبت به من گفتن كه ميتونم دوچرخم رو اونجا بذارم و يكي از آنها من رو به ايستگاه پليس راهنمايي ميكند و بعد با من برميگرده تا دوچرخم رو بردارم و بروم. اولش به من گفتن كه بايد با دوچرخه برم اما من نمي تومستم 30 كيلومتر رو دوباره برگردم. خلاصه اون مرد رفت كه حاظر بشه و بقيه هم رفتن.يك ساعت بعد هنوز تو اداره پليس تنها بودم و هيچ كس آنجا نبود. بالاخره
بعد از يك ساعت و نيم يكي اومد و گفت كه تو مي توني اينجا بموني.اما من بايد ميرفتم اونجا و متاسفانه آنها هيچ كاري نمي تونستن برام بكنن.فهميدم كه چاره ديگه اي ندارم. فقت ميتونستم يك نامه به سفارت ايران بنويسم و از آنها بخوام كه به اين رفتار نادرست رسيدگي كنن. . . .اونجا موندم و تا ساعت 12 ظهر به دليل بارون شديد نتونستم اونجا رو ترك كنم. بايد بگم كه رفتار يكي از اونها واقعا با من خوب بود. ازش به خاطر انسانيتش ممنونم.اونجا رو ترك كردم و به طرف ترت كه حدود 60 كيلومتر با اونجا فاصله داشت رفتم. در ترت هم نموندم و همچنان به حركت در شب ادامه دادم. جاده اصلي تمام شد و من وارد يك راه محلي كه بسيار زيبا و ساكت بود شدم. حركت در شب خيلي خوب بود و من تصميم گرفتم به طرف خلون تاي كه حدود 15 كيلومتر تا مرز فاصله داشت بروم. حدود 20 كيلومتر مانده بود به اونجا برسم كه صداي آهنگي از يك معبد كه خارج از راه بود شنيدم و رفتم به اون سمت كه ببينم چي است. . .!!! مراسم تدفين بود.يك مرد به سمت من اومد و گفت كه ميتونم شب را آنجا بمونم. خوب شد .فردا يك عالمه وقت داشتم كه به كارهام برسم بعلاوه ميتونستم مراسم تدفين رو هم ببينم. آنها در معبد به من يك اتاق دادن و بعد ش دوش گرفتم و با آنها شام خوردم و شروع كردم به نوشتن. خيلي از مردم تاي ممنونم. متاسفانه بايد بگم كه خيلي از اينكه اين كشور رو ترك ميكنم خوشحالم و تا زمانيكه وضعيت شان به اين شكل است به اين كشور نخواهم آمد.اين اولين كشوري است كه از ترك كردنش خوشحالم. بهترين مكانها رو در تايلند ديدم بهترين تجربيات و ارزشمندترين خاطرات رو داشتم و تلخ ترين آنها رو و بايد بگم كه تايلند طبيعت زيبايي دارد و من مردم تاي رو دوست دارم.
ترجمه: یاسمن

پاتایا، آبجو،س..، و خود فروشی


همانطور که قبلا نوشتم حوالی ساعت 6 صبح به پاتایا رسیدم خسته و خواب آلود تنها کاری که می شد کرد این بود که بر روی تخت خانه میزبانم دراز بکشم و حدود ساعت 2 بعداظهر بیدار شدم خیلی گرسنه بودم فقط رفتم بیرون که محلی برای خوردن پیدا کنم و این سرآغازی شد برای کشف پاتایا. نمی دانم چطور؟ بهتر است که اینجا را توصیف کنم از اول تا انتها یا از ... باشه اجازه بدهید یه چیزی در مورد این شهر عجیب غریب بدهم پاتایا برای زندگی شبانه ش و دیسکو هاش و بارها بسیار معروف است و تنها زندگی شبانه برای خوشی و لذت بردن و همانطور که می دانید تمام این ها ارتباط نزدیکی با زنان دارد البته زنان معمولی که نه؛ زنان هرزه و بیشتر مسافرین که به پاتایا مسافرت می کنند مردان مجرد هستند و شما خانم های خارجی کمی می توانید ببینید و اینجا تنها آقایون هستند که زنان هرزه تایلندی به آنها اویزان هستند حالا شما تصور کوچکی از این شهر در ذهن خود دارید که این شهر چگونه است حالا اجازه بدهید تا کمی از لحاظ موقعیت مکانی توضیح بدهم جاده شماره سه که جاده اصلی هم هست از پاتایا می گذرد و یکی از خیابانهای اصلی پاتایاست که تعدادی خانه و خیابانهای کوچکی در سمت چپ دارد و همه شهر در سمت راست واقع شده است (از طرف غرب به طرف شرق که مسیر حرکت من بود) و دو خیابان اصلی دیگر که که حدود 2 کیلومتراز جاده اصلی فاصله دارند.اولین خیابان در کنار ساحل واقع شده که تعداد زیادی دیسکو، بار، و رستوران در آن قرار دارد که در کنار سرو غذا تعداد زیادی خانمهای تایوانی هم هستند که البته همه آنها هرزه هستند و تنها منتظر و خندان به دنبال مشتری می گردند. خیابان دیگر که دویست و پنجاه متر آنطرف تر و به موازات اولی قرار دارد که تعداد بسیار زیادی دیسکو، بار، و رستوران در آن قرار دارد و تنها تعدادی فروشگاه دارد ولی بیشتر از نصف اینجا را دیسکو و بار تشکیل داده که این دو خیابان توسط تعداد زیادی کوچه به هم متصل کرده اند که پرند از دیسکو و بار که بیشتر آنها نیز درهای بسته دارند و برای دیدن داخل آنها می بایست پول پرداخت نمایید که همه آنها نمایش س.. برگزار می کنند جاده اصلی هم موازی این دو خیابان است که دو یا سه خیابان این خیابانهای اصلی را به هم وصل می کند که درون آنها فروشگاه های معمولی هستند. از رستوران ، دیسکو بار دیگه خبری نیست. من پایایا را هرزه خانه ای یافتم که شهری در آن واقع شده است شهری که از زمانی که خورشید برای استراحت غروب می کند زمان پایان استراحت زنان در پاتایااست تا کارشان را آغاز کنند با آرزوی داشتن روزی پر از خوشی و خوشگذرانی و البته همراه پول.من کمی غذا خارج از جاده اصلی خوردم (قیمت غذا که تنها به خاطر 100 متر آنطرفتر بسیار متفاوت است) و به خیابان اصلی برگشتم تا ببینم و مقایسه ای بکنم با آنچه که قبلا در مورد آن شنیده بودم. خیابان پر بود از چراغهای رنگی که خاموش و روشن می شدند و خیابان را برای مردم جذاب تر می کردند و از هر گوشه باری شما صدای موسیقی بلند و آدمهای خوشحال و زنانی که روی میز ها یا در کنار میزها با هم می رقصیدند را می شنیدید و خارجی هایی که با آنها در آمیخته بودند از خوشحالی سرمست بودند و می خندیدند وقتی که من از باری می گذشتم از هر گوشه آن تعدادی زن به من می خندیدند و خوشامد می گفتند که کجا می ری،سلام، بیا تو، آب جو فقط 55 تا، و من هم به آنها می خندیدم و می گذشتم.تعداد بسیار زیادی توریست به آنجا می رفتند خیلی بیشتر از جزایر پی پی و این پر واضح بود که آدمها بیشتر به دنبال این نوع خوشگذرانی هستند تا اینکه از زیبایی های طبیعی لذت ببرند. به این دلیل است که تایلند به خاطر زنانش شهرت یافته و آنها مردم را جذب می کنند تا به خاطر زنهایش به اینجا بیایند . من تنها راه می رفتم و فکر می کردم در کنار خیابان زنانی بودند که هیچ جا و مکانی نداشتند که از آن استفاده کنند و در جایی تاریک می ایستادند و از عابران می خواستند که با آنها باشند بیشتر آنها دو جنسی ها بودند. در انتهای خیابان با وسایل نقلیه مسدود شده و مردم فقط می توانند راه بروند صدای بسیار بلند موسیقی و که بیشتر بارها موسیقی زنده دارند یا راک موزیک که البته با کلی خانم در آنها . واقعا من اینقدر خانم یکجا تا حالا ندیده بودم مکانهایی که نمایش س.. یا گوگو می دهند یا دختران دوازده تا شانزده ساله که با پلاکاردی در دست عابرین را به داخل دعوت می کردند "دخترهای جدید جوان این هفته تنها 55 تا برای تمام شب" نمایش هیجان برانگیزه گوگو. حتی وقتی از خیابان رد می شدم آدمهایی می آمدند جلو و عکس خانمهای برهنه را به من نشان می دادند و ازمن دعوت می کردند که ... حتی تمام راننده تاکسی ها هم عکسهایی از این خانم های برهنه را دارند و از شما می خواهند که برید و آنها رو ببینید. به باری نگاه می کنم که نور کمی دارد با رنگهای بنفش و جالب همین دو روز پیش بود که من در پناهگاه ایدزی ها دو روز آنجا بودم در کنار مریضهای ایدزی و دیدم که به چه شکلی به سر می برند و چه بر سراین آدمها آمده تقریبا می دونم که هر ساعت 9 نفر از ایدز می میرند و 500 نفر به ویروس اچ آی وی مبتلا می شوند و بیشتر از یک میلیون نفر در تایلند به ایدز مبتلا هستن آدمهایی را دیدم که دیگه هیچ عضله ای در بدن نداشتن و فقط استخوان بود و پوست؛ دیدم که چگونه در سکوت و درد می میرند؛ شاهد بودم که هیچ خوشی و خنده ای بر لب و روحشان نداشتند؛ من آنها را دیدم و الان هم به دنبال دلیل آن می گردم که چرا اینگونه مرگ هایی رخ می دهد. مسخره است که می دیدم این همه زن مثل تپه ای از اچ آی وی راه می روند و می خندند وقتی می خندیدند به یاد فیلم های ترسناک می افتادم که دراکولا با دندانهایی تیز و بلند به من می خندند من از کنار خیابان رد می شدم و دوست نداشتم که حتی مرا لمس کنند. مقدار زیادی ایدزی کنار هم در یکجا جمع شده اند و به مردم ویروس اچ آی وی عرضه می کنند خیلی غم انگیز است وقتی که شما حقیقت را می دانید. چه اتفاقی برای دختر 12 ساله می افتد که در یک فاحشه خانه کار می کند؟ چه کسی مسئول است؟ آیا کسب پول و درامد می تواند جواب کافی برای این سوال باشد برای کشوری که پراست از آرامش به همراه مردمان و طبیعتی به غایت زیبا و شگفت انگیزهستند. من در مورد یک خانم مالزیایی شنیدم که معلم بود و به تایلند آمد و برای ماساژ به یکی از این مراکز مراجعه کرد و درخواست ماساژ کرد یک مرد ماساژر از وی سرویس بیشتری طلب کرد و آن زن هم پول بیشتری پرداخت کرد. اینجا سه نوع کارگر س... وجود دارند1- فاحشه هایی که زن هستند 2- دو جنسیتی ها هم دختر هستند و هم پسر و 3 – ژیگلوس ها که زنها و مردانی که به آنها پول می دهند تا با آنها س .. داشته باشند. حالا چه اتفاقی می افتد آن زن به خانه بر میگردد به همراه بیماری و شوهرش این موضوع را می فهمد و رابطه شان تیره شده و از هم طلاق می گیرند و شوهرش و بچه هایش و خانواده اش را از دست می دهد و به راحتی می توان حدس زد که چه اتفاقی برای او می افتد. من حالا می توانم ارزش مذهب را درک کنم که به خانواده و رابطه سالم احترام می گذارد و به خانواده ها توصیه می کند که پاک زندگی کنند ولی این از خصایص انسان است که تمایل دارد تا پا را از این فراتر بگذارد. به خانه برگشتم و فقط خوابیدم و روز بعد رفتم به فروشگاه تا مقداری رنگ روغن سیاه بخرم تا دوچرخه ام را رنگ کنم به خاطر اینکه کاملا زنگ زده بود. رکاب زدن هر روز زیر باران هر چیزی را از بین می برد حتی کابلهای ترمز نیززنگ زده که باعث شده نتوانم خوب دنده عوض کنم به همین دلیل مشغول رنگ کردن بودم بعد ازظهر هم برای قدم زدن رفتم بیرون که چند تا عکس بگیرم و غذا بخرم. یک کباب ترکی پیدا کردم ووو دلم براش خیلی تنگ شده بود و بعد از مدتها یه دلی از عزا در آوردم شب هم برگشتم به خانه تا بر روی کامپیوترم بنویسم و آماده بشوم برای زندگی و ادامه مسیر به سمت جلو به طرف مرز.
ترجمه: هملت