Saturday, March 31, 2007

Kathmandu

hamantor ke goftam to avalin hoteli ke residam otagh gereftam vali aslan azash khosham nemiomad chon kheyli tarik bood va noore khobi nadasht va boye rotobat midad vase hamin tasmim gereftam ke rooze bad ono avaz konam va beram ye jaye dige chon nemidonam che ghadr bayesti inja bemonam va vaghti mikham ye ja ziad bemonam aslan khob nist ke to ye fazaye tarik basham chon kheyli to rohie am tasir bad mizare va bayesti az har chizi ke hata kami azar dahande ast ejtenab kard ta beshe hamishe feresh bod.va to safarhaee mesle safare man ke zamane ziad migire ,sare hal bodan mohemtarin factore va bayesti khodeto sharj negahdari hamishe ta betoni be hadafet beresi va khaste nashi.sobhe rooze bad khorjinhamo bastam va dashtam miomadam paeen az tabagheh cheharom va vaghti hame ro bastam ro docharkham didam ye pesari az peleha miad paeen va vaghti did man ba docharkhe safar mikonam kami ba ham sohbat kardim ke man didam on ye tato ro bazoosh hast ke akse ye derakhte, ye tato az derakht ro bazoye on kheyli vasam jaleb bod va tavajoham ro jalb kard.akhe hamishe man khalkoobihaee ro ke dide bodam to Iran hamash ya madar bod ,eshgh ,ye ghalb ba ye tire ...va esme dost dokhtarhashon ama didane ye khalkobi az derakht kheyli vasam tazeh bod .kheyli hayajan zade shodam va heyyy pesar ye derakht va zadam ro shoonash va shoro kardim be sohbat raje be safare man o projam to in safar.va hamin kafi bood ke nazdike 4 saat ba ham sohbat konim.on Saul bod az afrighaye jonobi va ye pesare yahoodi bod ama besyar dost dashtani.bad ba ham raftim va ye ghahve khordim o baz sohbat o har lahze khodamo behesh nazdik tar ehsas mikardam.kheyli garm o samimi bod va in dalili bood ke taghriban aksare zamanemono ba ham sar konim .are in yeki az mohemtarin manafe e safare va har ja mitoni dostani dashte bashi az har gooshe donya va az har mazhabi va har meliati va mitoni az hame chizi biamozi.safar in forsato behet mide ke beshnasi adamaro va hame on tasaviri ke to zehnete nesbat be adamhaye dige ro eslah koni.
toye Kathmandu man to mahale Thamel hastam ama vaghean kheyli ono dost nadaram,chon inja hame mikhan dorostet konan vaghti to khiabon rah miri 20 nafar hamash mian jolo va azat mikhan ke hashish va geras bekhari ,az har kasi ke soal mikoni ,mikhad ye chizi behet befroshe va hame sare tourist va pool dava daran.hame touristo mesle ye eskenase 100 ropie ee mibinan,daghighan mesle shahre khodemon,mesle dore haram o bazar reza,jaee ke hich vaght azash khosham nemiomad be khatere kaseb bodane adamash va inja dobare hamon vaziat.vaghti ke to pokhara bodam tasmim dashtam beram trekking in Kathmandu vase haminam koole posht iikharidam vali inja aslan hesesho nadaram va motmaen nistam ke beram vase base campe everest.aval bayesti ye rahi vase derakht karim peyda konam va vase visaye thailand o vase masiram tasmim begiram.aval kheyli bishtar neveshtam inja vali salah nadidam ke hame chi ro inja benvisam va bakhshi sho delit kardam va shayad ona ro to weblogam benvisam.hamishe hame ja nemishe hame chio goft .....

Thursday, March 29, 2007

بعداز بخارا

حدودا ظهر بود که بخارا رو ترک کردم وبایستی تا شهر بعدی حدود 90کیلومتر رکاب میزدم چون تصمیم نداشتم مستقیم برم کاتماندو ومسیر دیگه ای انتخاب کردم .
مسیر مستقیم تا کاتماندو حدود 200کیلومتر بود و جاده نسبتا هموار وساده ای داشت ،اما این مسیری که من آمدم تا اونجا 360 کیلومتر فاصله داره و بعداز هتودا تمام راه سربالائی داره اما بخاطر زیبائی مسیر به سختیش میارزید .
تصمیم نداشتم داخل چیتوان بشم ولی خیلی دوست داشتم تو ارتفاع پائین رکاب بزنم و جنگلهای پست رو تماشا کنم و از بین اونها رد بشم .
روز اول حدود 75کیلومتر رکاب زدم تا حدود ساعت 5 عصر و اون وقتی بود که یه جای بسیار زیبا رو دیدم واسه موندن یه لژ نزدیک رودخانه و واقعا زیبا ،با خودم گفتم پسر کجا میخوای بری از اینجا بهتر ،پس همونجا وایستادم و یک اطاق گرفتم .
بایستی عرض کنم که بعد از اون تراکینگ سخت و فشرده ،خیلی استراحت نداشتم و کلی انرژی از دست داده بودم و نیاز داشتم که خوب بخوابم و استراحت کنم واسه همین اصلا به چادر زدن فکر نمیکردم . یه اطاق گرفتم و رفتم کنار رودخانه تو پلاژ نشستم ،کاملا خلوت بود ومن اونجا تنها بودم . هوا کاملا تاریک شد و فقط صدای آب بود و پرنده هائی که هنوز بیدار بودند.
یه قهوه داغ خیلی میچسبید ، گازمو روشن کردم و یک قهوه درست کردم و هنوز تصمیم نداشتم که شام بخورم . نشستم تو سکوت و ناخودآگاه سفرم توی ذهنم مرور میشد ،خانواده و دستانم و از همه مهمتر سبحان بچه داداشم که هنوز 2سالشه .
فضا کاملا آرام بود و من از اون لذت میبردم . بعد از مدتها فضائی داشتم آرام و تاریک و کسی هم نبود که اون رو اشغال کنه .
مرور خاطرات خیلی برام لذت بخش بود وباید اعتراف کنم که برای اولین بار دلم واسه خونه تنگ شد ، مخصوصا واسه سبحان که در حال رشد وتغییر هست اکثراوقات زمان حرف زدن و بازیگوشی اونو تو ذهنم تصویر میکردم ولذت میبردم .اما اینها هیچ کدوم دلیل نمیشه که منو تو راهم سست کنه که بخشی از زندگیمه ، حتی دلتنگی .
به تنها چیزی که فکر میکنم رفتنه و رفتن و فقط برنامه دارم که سالی 2-3 هفته استراحت داشته باشم وبرگردم خونه و خانواده و دستانم را ببینم ودوباره ادامه راه و سفر وسفر که هیچ وقت تمومی نداره واسه من که همه زندگیم سفره .
توی اون فضا 2فنجون قهوه داغ خیلی چسبید و بعد از شامی مختصر رفتم و خوابیدم.
فردا صبح ساعت 6:30بیدار شدم وبعد از بستن خورجینهام رفتم همونجای دیشب واسه صبحانه خوردن که جدی حیف بود ازش بگذرم.
حدود ساعت 8 راه افتادم به سمت چیتوان و بایستی خیلی ارتفاع کم میکردم و اکثر جاده سرازیر بود و حدود ساعت یک عصر تو مسیر چیتوان بودم ولی هوا خیلی گرم بود و اصلا نمیتونستم اون گرما رو تحمل کنم و تقریبا همه انرژیم تموم شده بود ، اصلا نمیتونستم رو دوچرخه بشینم و فقط یه سایه پیدا کردم تا کمی بخوابم . تو مسیر اصلا رستورانی نبود ونیاز داشتم تا یه غذای درست وحسابی بخورم وتومسیر فقط چند تا کافه بود با غذای دم دستی که مناسب اون حال من نبود .چاره ای نداشتم و از همون غذا استفاده کردم و تا ساعت 3 خوابیدم . هوا کمی بهتر شد ومن کمی جون گرفتم ودوباره تونستم فعالیتی بکنم. هرچی بسمت عصر میرفتم هوا بهتر میشد و بدنم بهتر جواب میداد.
میدونستم روز بعد روز سختی خواهد بود وتصمیم داشتم هرطور شده خودمو به هتودا برسونم واسه همین تا ساعت 8:30 شب رکاب زدم .
وقتی هوا تاریک شده بود گاهی چراغ پیشونیمو خاموش میکردم وآسمون پر ستاره و صدای رودخانه واقعا فرح بخش بود . اصلا قابل وصف نیست و فقط خودم میتونستم بفهمم که چه لذتی داشت و من اصلا نمیتونم اونو شرح بدم . وقتی رسیدم هتودا بلافاصله یک اطاق گرفتم و حس کردم که بدنم دیگه هیچ انرژی نداره و واقعا خسته است ،کمی مریضی و کمی سرما خوردگی وضعف شدید تو بدنم احساس میکردم .
رفتم و یه رستوران پیدا کردم تا بتونم غذایی بخورم که یه ذره خوب باشه .
تو مسیر اینجا غذای خوب پیدا کردن خیلی سخته و تو این ساعت هم همه جا تعطیل بود وفقط یه کافه باز بود . مهمترین بخش سفرم سلامتیمه که باید به هر قیمتی شده اونو حفظ کنم .
صبح روز بعد اول کمی دارو خریدم و بعد از صبحانه دوباره روز از نو وروزی از نو ، دوباره سفر و رکاب و آفتاب و لذت .
امروز 135 کیلومتر رکاب زدن داشتم و حدود 45کیلومتر سربالائی و 60 کیلومتر سرازیری. مریضیم خیلی رشد کرده بود و بدنم هیچی انرژی واسه مقابله باهاش نداشت و اصلا انرژی واسه حرکت نداشتم . تنها چیزی که منو سرشار میکرد یه کامنت بود از یه دوست که نمیشناسمش، برام نوشته بود که برو محمد برو و این همش جلو چشمم هست وخیلی بهم انرژی میداد و ازش ممنونم . مسیر خیلی سخت بود با یه سربالائی تند ومن فقط زور میزدم و فکر رسیدن و استراحت اینقدر لذت بخشه که نگو .
ساعت 10بود که یک صدای عجیب غریب از دوچرخه ام میآمد ، نگاه کردم چیزی ندیدم و دوباره ادامه دادم و بعد از مسافت کوتاهی دیدم که بالا تنه دوچرخه از محل اتصال ترک جلو به دوشاخ شکسته . خوب اینهم بخشی از سفر دیگه ، لحظه ای نگاهش کردم ودیدم که چاره ای نیست فکر کردم شاید بشه با کمی طناب ببندمش و ادامه بدم واسه همین خورجینمو باز کردم تا طناب در بیارم که چشمم افتاد به یه تیکه پنیر بزرگ و محشر . وووااای همه چیزوانداختم کنار و فقط نشستم وپنیر خوردم ، خوشمزه ترین پنیری که تو تمام عمرم خوردم و بعدش با خیال راحت اونو بستم و دوباره ادامه دادم اما واقعا ادامه دادن با اون وضعیت امکان پذیر نبود چون باقی مسیر حدود 60کیلومتر سرازیری بود وکلی شوک که به تنه دوچرخه وارد میشد ، بهتر بود باقی دوچرخه را حفظ میکردم واسه همین تصمیم گرفتم که برای ادامه مسیر ماشین بگیرم ولی از اونجا خیلی کم ماشین رد میشد به این خاطر که مسیر سختی داره و همه ترجیح میدن که از مسیر دورتر ولی راحت تر به کاتماندو برن .
بعد از حدود 2ساعت تونستم یک ماشین بگیرم وبرم کاتماندو . دیگه کاملا تموم شده بودم و حتی راه هم نمیتونستم برم .سرما خوردگی هم کاملا پیشرفت کرده بود و بدنم اصلا نمیتونست باهاش مقابله کنه و فقط داشتم ضعیف میشدم .اما مهم نبود چون کاتماندو آخرین نقطه سفرم تو نپال بود و زمان زیادی داشتم واسه باز سازی بدنم .
به همین خاطر با خودم گفتم اولین نفری که واسه اطاق به من پیشنهاد بده باهاش میرم و اگه خوب نبود بعدا عوضش میکنم ، واسه همین هم با اولین نفر رفتم ویه اطاق گرفتم که اصلا جای خوبی نبود ولی مسئله مهم استراحت و غذای خوب بود . بعدش رفتم بیرون تا کمی گوشت مرغ بخرم تا یک سوپ وخوراک مرغ درست کنم .
آخیش یه خواب خوب چقدر میتونه کمک کنه به سلامتیم و فردا هم خدا بزرگه .

Saturday, March 24, 2007

گزارش صعود تا کمپ اصلی آناپورنا


روز اول 28فوریه 2007
بدلیل اینکه مائوایستها اعلام تعطیلی کرده بودند وتظاهرات داشتند همه شهر تعطیل بود وهیچ ماشینی تو شهر دیده نمیشد ومسلمأ هیچ اتوبوسی هم توبخارا نبود که بشه باهاش رفت تو منطقه وحتی ماشینهای شخصی هم میترسیدند بیرون بیان ورانندگی کنند پس مشکل بزرگ من تو نپال همین بود.همچنین اولین روزی هم که به بخارا رسیدم همینجور به سختی گذشت چون همه جا تعطیل بود.
من تصمیم گرفته بودم تا راهپیمائی خودم رو تا کمپ اصلی شروع کنم واز طرفی هم کاری برای انجام دادن تو بخارا ودر ایام تعطیلی نداشتم. البته اگر بخارا را خوب بشناسی کارهای زیادی برای انجام دادن داری، مثل رفتن به معبد وسط دریاچه ونشستن روبروی افق وتماشای انتهای دریاچه در نورآن ویا قدم زدن در کنار دریاچه و..... اما من حس میکردم که حتما باید برم وتراکینگ را شروع کنم.
مسافت بخارا تا نقطه شروع تراکینگ ازجاده حدود 25کیلومترواز مسیر میانبر حدود 17کیلومتر بود. اگه وبلاگ شخصیم را خوانده باشید میدونید که من همیشه به ندای درونم گوش میدم وزمانی که حس کنم که باید کاری را انجام دهم حتما اونو دنبال میکنم وهیچ وقت برنامه از پیش تعیین شده ندارم وخیلی راحت اجازه میدم هر چیزی خودش اتفاق بیفته ومن فقط دنبالش میکنم ،من تا اون زمان اصلا کتاب راهنما رو نخونده بودم واصلا اطلاعی راجع به مسیرتراکینگ نداشتم وفقط کتاب باخودم برداشتم تا تومسیر بخونم وتازه تو کتاب هم چیزی درباره مسیر از بخارا تا دلفی ننوشته بود . بعد از اینکه از مهمانسرا حدود 50متر دور شدم یکنفر بهم گفت بجای پیاده روی در جاده میتونم از مسیر کوهستانی عبور کنم تا به دلفی(نقطه شروع تراکینگ)برسم بعدش خیلی دوستانه مسیر را به من نشون داد.
درسته، طبیعت همیشه به من کمک میکنه ومن اجازه میدم اون بجای مغزکوچک ونادون من تصمیم بگیره ومیدونم که این رودخانه ای که خودمو انداختم توش منو با خودش میبره به جائیکه انتظارش رو دارم وهمیشه اون بهتر از من تصمیم میگیره.
بلاخره من ساعت 9صبح در مسیری که اون مرد نشونم داده بود حرکتم را شروع کردم.مسیر بسیار زیبا بود وجاده مال رو از بین چند روستا میگذشت وهر چه بیشتر ارتفاع میگرفتم دید بیشتری نسبت به دریاچه فیووا پیدا میکردم .
خوب با توجه به چیزی که گفتم اون مسیر اصلا مسیری نبود که کسی بخواد برای رفتن به کمپ اصلی آناپورنا انتخاب کنه وانتظار نداشتم که تو مسیر کس دیگه ای ببینم،اما بعد از 3ساعت پیاده روی به یک خانواده هلندی برخوردم که بسیار صمیمی و خوش برخورد بودند و اتفاقا مسیرشان با من یکی بودArjan G.Brandenburg به اتفاق همسر ودختر 6ساله وپسر 9ساله اش .اونها یک باربر ویک راهنما داشتند وما تقریبا تمام روز را باهم سپری کردیم .
برای من همراهی با یک خانواده گرم وصمیمی ودیدن بچه هاشون که تمام روز بازی میکردند خیلی لذت بخش بود.
ساعت 1عصر بارون شروع شد وما هیچ راهی نداشتیم جز اینکه یه جا بشینیم و منتظر بند آمدنش بشیم که البته فرصت بسیار خوبی بود برای غذا خوردن زیر یک سقف کوچک . به خانواده ای که اونجا بود سفارش دادیم که برامون غذا درست کنه و دالبات(برنج با سبزیجات)غذای رایج اینجاست که همیشه میتونی پیدا کنی .
حدود ساعت 3 عصر بارون بند آمد ولازم به ذکر نیست که بعد از بارون همه چیز خیلی زیبا میشه وآسمون با اون نورهای قشنگش وصدای پرنده ها بعد از بارون.
ما مسیرمون رو ادامه دادیم وحدود ساعت 5 رسیدیم به جاده ولی راهنما گفت که ما تا دامفوس(جائی که قرار بود برسیم) خیلی راه داریم وبه تاریکی میخوریم وتا اونجا هم دیگه روستائی وجود نداره وبهتره که شب همینجا بمونیم که در نوع خودش نظر مسخره ای بود چون اگر میموندیم یک روز کامل رو از دست میدادیم وبعد از مشورت با آرجن به این نتیجه رسیدیم که بهتره به راهمون ادامه بدیم و خوشبختانه اول تاریکی رسیدیم به دامفوس وتویک مهمونسرای خوب اطاق گرفتیم که نمای بسیار زیبائی از ماچاپوچ داشت واگر فردا هوا صاف باشه مشیه اون قله را بخوبی دید.
اااوووه ساعتم داره زنگ ساعت 12شب رو میزنه ومن فقط 6ساعت برای استراحت وکسب انرژی برای فردا وقت دارم،بهتره که بگم شب بخیر.

روز دوم
طبق معمول ساعت 6:15صبح از خواب بیدار شدم وبعد از صرف صبحانه و بستن کوله حدود ساعت7:20 براه افتادم البته تنها، نه با دوستان هلندیم چون اونها با داشتن دوتا بچه سرعتشون کم بود ومن نمیخواستم زمان رو از دست بدم.
متاسفانه هوا کاملا ابری بود وهیچ نمائی از کوهستان دیده نمیشد فقط به این امید که بعدا بتونم خوب ببینمشون حرکت کردم .
امروز پیاده روی خیلی سختی داشتم چون میخواستم هرجوری شده خودمو به چامرونگ برسونم و همه میگفتن که امکان نداره، چون راه خیلی زیاد بود ولی بعضی وقتها میزنه به سرم ومیخوام که یک کاری را هر جور که شده انجامش بدم و این پیاده روی هم از همین کارهاست.
با توجه به شناختی که از بدنم داشتم میدونستم که در طول مسیر با 5دقیقه استراحت بعد از هر ساعت پیاده روی میتونم زمان زیادی حرکت کنم و فشار زیادی بیارم،و همین کاررو هم کردم .
همونطور که گفتم هوا کاملا ابری بود وهر لحظه احتمال بارون میرفت. از ساعت 8:30صبح به بعد بارون شروع شد ومن تمام روز را زیر باران حرکت کردم .
خوشبختانه چون دیروز تعطیلی بود وامروز هم بارانی ، توی جاده خیلی خلوت بود وهیچ کسی رفت وآمدی نداشت و این برای من خیلی خوب بود. مثل همیشه بارون همه چیز ررو تازه کرده بود والبته من هم موش آبکشیده شده بودم ،کاملا خیس خیس.
پس از گذشتن از تولکا،لاندروک وجینو حدود ساعت 5 عصر به چامرونگ رسیدم.
همه مسیر امروز سر بالائی و سرازیری بود مثل تمام مسیرهای تراکینگ وفقط بعد از جینو تمام مسیر پله بود که سخت ترین بخش مسیر امروزبود مخصوصا با خستگی یک روز پیاده روی و کوله پشتی سنگین .
وقتی به چامرونگ رسیدم تو اولین هتلی که دیدم اطاق گرفتم و فقط ازش 2تا پتو گرفتم و خواستم تا منو ساعت 8 برای شام بیدار کنه، ولی ساعت 11بیدار شدم واز شام هم خبری نبود چون همشون خوابیده بودند اما آسمون کاملا صاف بود و قله ماچاپوچ زیر نور ماه به زیبائی دیده میشد. اصلا قابل وصف نیست و فقط خودت باید اونجا باشی وببینی.
خوشبختانه بیهوده انرژی صرف نکرده بودم وتحمل فشار مسیر به دیدن اون همه زیبائی میارزید.
خوب از شام که خبری نیست و فقط میتونم برم زیر پتو و از گرمای اون ودیدن ماچاپوچ که پشت پنجره منتظره لذت ببرم.


روز سوم
امروز هم مثل همیشه ساعت 6:15 صبح از خواب بیدار شدم وآسمون دوباره پر از ابر بود واز این آسمون هم نمیشد انتظار هوای آفتابی رو داشت از طرفی هم لباسهام هنوز کمی خیس بودند وبایستی صبر میکردم تا کاملا خشک بشه ، واسه همین کمی دیرتر حرکت رو شروع کردم .
نزدیک ساعت 8:15 راه افتادم وبعد از چند دقیقه 2تا فرانسوی را دیدم وبعد از صحبتی کوتاه باهمدیگه همرا شدیم وبعد از نیم ساعت هم خورشید از پشت ابر بیرون آمد ویک گرمای لذت بخش و یک روز آفتابی .
ما کمی تند راه میرفتیم چونکه پل وسیریل (دو مرد فرانسوی ) تو شرایط خوبی بودند وبارشون هم سبک بود علاوه بر اینکه روز قبل هم استراحت داشتند. امروز بایستی همه اون پله هائی رو که دیروز بالا آمده بودیم ،دوباره پائین میرفتیم تا به کف رودخانه برسیم و بعدش دوباره بالا میامدیم تا به روستای بعدی برسیم وهمش بالا وپائین روی تپه ها تا خود بامبو .
زمانیکه تو جاده باهم راه میرفتیم از سفرهامون برای همدیگه تعریف میکردیم و بعد از حدود 2ساعت موقعی که من مشغول صحبت بودم یک مرتبه پل گفت:هی توهمونی نیستی که قبل از باتوال با دوچرخه میومدی و واسمون دست تکون دادی؟؟ما با یک موتور از کنار تو رد شدیم!!
من تازه فهمیدم که 10روز پیش اونها رو تو جاده دیده بودم وبرای همدیگه دست تکون داده بودیم و حالا بطور اتفاقی باهم همراه شده وترکینگ میکردیم .
در بامبو بودیم که دوباره هوا ابری شد و بارون گرفت وما هیچ چاره ای بجز موندن نداشتیم چون از اینجا به بعد هواسرد میشد و ما نبایستی خیس میشدیم بلکه باید لاباسهامون رو حفظ میکردیم . منتظر شدیم تا اگه بارون قطع شد به راهمون ادامه بدیم وگرنه همونجا بمونیم ،مثل اینکه آناپورنا نمیخواست اجازه بده تا به دیدنش بریم و طبق خوابی که دیده بودم توی راه مشکلات زیادی برام اتفاق میافته اما خدا بزرگه فقط باید دید فردا چه اتفاقی میافته .
ما ساعت12 به بامبو رسیده بودیم و فقط رفتیم تو سالن غذا خوری نشستیم وبازی کردیم وحرف زدیم وعکسهای سفر را تماشا کردیم .
اروز کمی احساس سرما خوردگی میکنم که نتیجه پیاده روی زیر بارونه و امیدوارم که فردا حالم خوب بشه .
امروز از بعضی از نفراتی که از منطقه برمیگشتند راجع به مسیر سوال کردم و اکثر اونها گفتند که بدلیل بارش برف اکثر مسیرها و مهمانسراها بسته است واکثر اونها به کمپ اصلی نرفته بودند .
همچنین توی مسیر چند نقطه خطرناک بود که مدام بهمن میامد و مهم اینکه نمیفهمیدی کدوم نقطه بهمن داره چون برفها از بالا میریخت روی طاق و از اونجا پائین میامد و منطقه اصلا قابل تشخیص نیست واین منطقه یکی از سخت ترین مسیرهای تراکینگ در نپال است که خطر بهمن داره .
به هر حال چاره ای جز رفتن نیست فقط امیدوارم که فردا هوا خوب باشه و دید خوبی نسبت به کوهستان داشته باشم .

روز چهارم

امروز ساعت7 بیدار شدیم ، آره این خیلی دیر بود ولی ما فکر میکردیم که هوا خرابه ومجبوریم برگردیم ودودل بودیم واسه همین خیلی عجله نداشتیم . اما هوا کاملا صاف بود واین دلیل محکمی بود برای ادامه دادن . اصلا دوست نداشتم کمپ اصلی رو از دست بدم وهمچنین زیارت جناب آناپورنا ، واسه همین فقط به رفتن فکر میکردم نه هیچ چیز دیگه .
ما فقط یک لیوان قهوه خوردیم وحرکت کردیم وبایستی از یک جنگل زیبا پوشیده از درختان بامبو میگذشتیم ، درختانی که خیلی مورد استفاده مردم اینجاست و بسیار زیباست.
در طی مسیر دید بسیار زیبائی از ماچاپوچ داشتیم ودر تمام راه اون کاملا جلو ما بود وفقط بطرف اون حرکت میکردیم.
حدود ساعت 10به سینووا رسیدیم وفرصت خوبی بود برای کمی استراحت وصرف کمی صبحانه ودوباره خیلی زود راه افتادیم به این امید که امروز بتونیم به کمپ اصلی ماچاپوچ برسیم واین انگیزه خوبی بود برای راهپیمائی تند .
ساعت یک عصر به دئورالی رسیدیم وفکر میکردیم که برای رسیدن به مقصد زمان خوبی خواهیم داشت .
همونطور که گفتم ما بایستس از چند تا بهمن میگذشتیم و فقط میشد فهمید که اینجا بهمن آمده واصلا بالای سرمونو نمی دیدیم و نمیدونستیم تو دامنه هینچولی چه خبره و هر لحظه احتمال این بود که آبشاری از برف سنگین بیاد رو سرمون وبایستی خیلی احتیاط میکردیم و مساما توکل !!!
اولین روز بعد از برف سنگین بود و هیچ کس تو منطقه نبود و کمپ اصلی ماچاپوچ هم بسته بود وهمه داشتن برمیگشتن و میگفتن که با این برف سنگین امکانش نیست که برین بیس کمپ وهمگی از خطر بهمن صحبت میکردن .قبل از دئولاری و فقط چند دقیقه که از آمده بودیم بیرون با اولین بهمن روبرو شدیم که خیلی جدی نبود ولی واسه خودش زنگ خطری بود، خیلی با احتیاط وبا توجه به چیزهائیکه زمان کوهنوردی از مربی خ.بم حسین امانی یاد گرفته بودم پدهای بهمن را رد میکردم وبعد از هر کدوم فقط تو دلم میگفتم آخیش از این هم رد شدیم و هنوز زنده ایم ... فقط 3دقیقه قبل از دئولاری یک بهمن خیلی بزرگ بود و یک شیار بالی سرمون که مثل قیف هرچی برف اون بالا بود میریخت پائین وما بایستس اونو رد میکردیم . من اولین نفری بودم که رد شدم و پشت سرم پائول وسیریل داشتن رد میشدن . وقتی من رد شدم یک سنگ بزگ بود که از کنارش بایستی میگذشتم و به دئولاری میرسیدم ، درست پشت سنگ که بودم صدای وحشتناکی فضا را پر کرد و یک نگاه به بالای سر نشون میداد که چه اتفاقی داره میافته ، سریع دویدم و خودمو رسوندم به یک سقف و کسانی که روی لژ بودن دویدن داخل و منو هم کشیدن داخل لز اما از پل و سیریل خبری نبود . سریع دویدم بیرون و صداشون زدم اما پشت سنگ دید نداشتم و نمیدونستم تو چه شرایطی هستند .وقتی بهمن تموم شد دیدم که از پشت سنگ اومدن بیرون و خوشبختانه اونها هم در رفته بودند ، هممون خیلی خوش شانس بودیم .
بعد از استراحتی کوتاه دیدیم که هنوز برای حرکت زمان خوبی داریم واگر راه میافتادیم حتما بایستس خدمونو به بیس کمپ آناپورنا میرسوندیم چون کمپ ماچاپوچ بسته بود . بعد از اینکه کمی با بچه ها صحبت کردیم دیدم که اونها هم آماده هستند و شرایط روحی خوبی دارن پس حرکت کدیم ، البته علیرقم تمام حرفهائی که محلیها میزدند که خطرناکه و را طولانیه و.....فقط حرکت کردیم .
مسیر معمولی خیلی خطرناک بود وبایستی از چندتا پد بهمن بزرگ رد میشدیم که مخصوصا تو اون موقع روز خیلی خطرناک بود بنابراین یک مسیر دیگه انتخاب کردیم که بایستی از رودخانه رد میشدیم ودوباره بعد از پدهای مهمن برمیگشتیم تو مسیر.
همونطور که گفتم به خاطر بارش برف سنگین کسی تو منطقه نبود وما باید خودمون برف کوبی میکردیم واین خیلی سرعتمونو کم میکرد و انرژی زیادی میگرفت. به راهمون ادامه دادیم و فقط نیم ساعهت قبل از بیس کمپ ماچاپوچ هوا کاملا برگشت و مه غلیظی همه جا را گرفت و ما اصلا دید نداشتیم و خوب منطقی بود که تو این شرایط نبایستی ادامه میدادیم چون محل دقیق بیس کمپ مشخص نبود واصلا نمیشد اونو پیدا کرد و بهتر دیدیم که برگردیم چون حداقل راه برگشت مشخص بود .
تو مسیر برگشت و نزدیک دئولاری من وایستادم و برگشتم پشت سرم و به کوهستان اطراف نگاه کردم ، هوا داشت صاف میشد و کوه ماملا پیدا بود.برای من برگشتن واز دست دادن بیس کمپ خیلی سخت بود واسه چند لحظه بی اختیار گریه کردم و فقط امید داشتم که برم و از نزدیک ببینمشون و لمسشون کنم .
باقی روز رو با بچه ها کنار آتیش گذروندیم ولباسامونو خشک کردیم .
شب خیلی خوبی بود، هیچ توریستی اونجا نبود فقط ما بودیم و مردم محلی و فقط بچه ها کنار آتیش نشسته بودن وگیتار میزدن وخوب گراس هم میکشیدن چون اینجا خیلی رایجه و همچنین ارزونه و کیفیت خوبی هم داره واکثر توریستا عاشقشن واسه همین اصلا ازش نمیگذرن .
دوباره بارون شروع شد وما نمیدونستیم فردا چه اتفاقی میافته......آیا هوا خوب میشه وما میتونیم بریم ؟یا باید با دست خالی برگردیم؟
امیدوارم که بتونیم بریم .


روز پنجم

امروز از همیشه زودتر بیدار شدیم چون تصمیم داشتیم بریم بیس کمپ و برگردیم در عین حالی که تمام محلیها به ما میخندیدن ومیگفتند که اصلا امکان نداره . واسه همین زود حرکتو شروع کردیم و خوشبختانه هوای خوبی داشتیم وآسمون آبی نوید روز خوبی میداد .
همونطور که گفتم دئولاری آخرین نقطه بود و بعد از اون میرسیدیم به بیس کمپ ماچاپوچ .
خیلی سریع حرکت میکردیم تا زمانو از دست ندیم و تا رسیدن به بیس کمپ ماچاپوچ زمان زیادی صرف شد چون در تمام مسیر برف کوبی میکردیم و خوشبختانه هیچ خبری از بهمن نبود چون صبح زود بود و برفها یخ زده بودن و لااقل از بالای سرمون خیالمون راحت بود .
ساعت حدود 9:45به بیس کمپ ماچاپوچ رسیدیم و خوشبختانه چند دقیقه بعد صاحب لژبه اونجا رسید و در رستوران رو باز کرد و ما تونستیم چیزی بخوریم هرچند که همه چیز اینجا خیلی گرونه و قیمتش نسبت به پائین چند برابرهاما این زیاد هم از منطق دور نیست چون اونهمه راهو بایستی باربرها تا اونجا بیان و....
بعد از صرف صبحانه و کمی استراحت دوستم گفت که محمد ما دیگه نمیتونیم ادامه بدیم وتا همینجا برامون کافیه وترجیح میدیم بعد از کمی استراحت برگردیم پائین . اما من فقط به تموم کردن کار فکر میکردم نه چیز دیگه پس بهشون گفتم که شما برین ومن خودم میرم بیس کمپ آناپورنا و عصر برمیگردم پائین .
حدود ساعت 11 حرکت کردم و بهشون گفتم که شما برین پائین و آتیش درست کنین ومن سات 4 به شما خواهم رسید. اما محلیها دوباره منو مسخره کردن و گفتن که شبی نمیتونی برگردی و...ولی اصلا واسم مهم نبود و بهشون توجه نکردم .
بخشی از بارمو دادم به دوستانم ببرن پائین و نبود خود اونها هم دلیلی برای تندتر رفتنم بود .
تقریبا تمام مسیر رو تا بیس کمپ دویدم البته نه دویدن بلکه راه رفتن بسیار سریع چون میخواستم شرایط بدنم رو تو ارتفاع آزمایش کنم و خوشبختانه خیلی خوب جواب میداد.
بعد از 1:30راهپیمائی به هدفم رسیدم و به لطف خدا هوا هم عالی بود و همه چیز میدرخشید .
من حدود 1 ساعت اونجا موندم تا چند تا عکس بگیرم و استراحتی بکنم و دوباره حرکت کردم به سمت دئولاری .خوشبختبنه زمانو از دست نداده بودم چون به محض اینکه اونجا رو ترک کردم هوا کاملا برگشت و همه چیز محو شد اما من از موقعیت کاملا استفاده کرده بودم . بعد از چند روز اولین کسی بودم که رفتم به بیس کمپ آناپورنا و همه چیز تمیز وهمه جا ساکت بود ، فضا کاملا آرام بود و هیچ کسی نبود .
نبایتس زمان رو از دست میدادم چون وسایلم برای ارتفاع کافی نبود و کمی خیس شده بود و باید حتما به دئولاری میرسیدم برای همین توی راه هیچ توقفی نداشتم و یکسره راه میرفتم فقط در مسیر برگشت یک گروه کره ای دیدم که داشتن میرفتن به بیس کمپ آناپورنا .
کوهستان کاملا آرام و فضای خاصی حاکم بود،این محکمترین دلیل که هیچ وقت نمیتونم کوه رو ترک کنم .
ساعت 4:30رسیدم به ددئولاری و دیدم که بچه ها افتادن و کمی سردرد دارن ، اما من سری شروع کردم به خشک کردن لباسها و کفشهام چون دلم نمیخواست فردا دوباره کفش خیس پام کنم . با اون خستگی کار کردن خیلی سخت بود اما چاره ای هم نبود . در سفر همیشه باید آماده باشی و هیچ وقت نباید کارهات رو بزاری واسه آخر وقت چون در مدت طولانی خستت میکنه .
وقتی کارهامو میکردم تو سالن غذاخوری با چند تا ژاپنی هم صحبت شدم وفرصت خوبی بود برای صرف زمان .
سفر همینه دیگه دیدن آدمهای تازه و صحبت کردن و آموختن .
بلاخره تونستم کوهستان رو از نزدیک ببینم و خیلی احساس خوبی داشتم .
جای همه شما خالی

روز ششم

چیزی رو که دنبالش بودیم به دست آورده بودیم و بایستی برمیگشتیم به بخارا ولی امکان نداشت که یک روزه به اونجا برسیم وباید دوروزی توی راه میموندیم .چون اصلا علاقه ای نداشتیم خودمونو بکشیم صبح زود شروع کردیم به پائین رفتن وگاهی هم دوباره باید میرفتیم بالا .
تقریبا تمام مسیر پله بود وپائین رفتن از اونها خیلی آزاردهنده بودولی چاره ای نبود درحالی که برای زانوهام خیلی مضر بود ومنهم که حالاحالاها زانوهامو لازم دارم .
نزدیک ساعت 3بعداز ظهر به جینو رسیدیم و با وجود یک آب گرم خیلی خوب در اونجا تصمیم گرفتیم شب همونجا توقف کنیم .یک آب گرم طبیعی بسیار زیبا وبسیار گرم و لذت بخش کنار رودخانه مخصوصا بعد از یک پیاده روی بسیار سخت و طولانی .
بعد از نهار رفتیم تو آب گرم ، وووواااای اصلا قابل توصیف نیست ، آبگرم تو هوای سرد ، زیر آسمون نه سقفی بالای سرت هست وچون هوا رو به تاریکی بود همه رفتن و ما تنها موندیم وحسابی حالشو بردیم . نمیدونم چقدر زمان گذاشتیم واسه آب گرم ،فقط میدونم وقتی اومدیم بیرون هوا کاملا تاریک تاریک بود وما کاملا تمیز و سرحال شده بودیم و رفتیم تو رستوران روی پشت بام و شام ویک قهوه داغ و گپ زدن .
دوستام رفتن بخوابن ولی من موندم تا بنویسم چون سه روزی هست که گزارشی ننوشتم وباید قبل از اینکه جزئیات رو فراموش کنم اونها رو ثبت کنم .تا دیروقت مینوشتم و وقتی رفتم بخوابم دیدم که یادشون رفته برام پتو بزارن وباید شب رو با یه ملحفه سر میکردم به همین خاطر هرچی لباس داشتم پوشیدم ولی باز هم کمی سرما خوردم واین بعضی وقتها بد نیست، قدر جای گرمو بهتر میفهمی!!!!





Tuesday, March 13, 2007

درخت300

وقتی من به بخارا رسیدم متوجه شدم که تا دو روز دیگر در اینجا مراسم درخت کاری برگزار خواهد شد و از آنجائی که بهترین فرصت برای من پیش آمده بود بلافاصله به اداره جنگلبانی رفتم تا برای یافتن محل و درخت مناسب با ایشان هماهنگ شوم ،که البته انها فقط آدرس مدرسه ای رادر جنوب بخارا به من نشان دادند که در کنارتپه ای واقع شده بود وجای بسیار مناسبی بود برای درختکاری .
من در یک روز بارانی به آنجا رفتم وشرایط بسیار مساعد و چشم انداز بخارا از فراز آن تپه بسیار زیبا بود .
قبل از شروع کار ودر صحبتی که با مدیر مدرسه داشتم فهمیدم که ایشان مساحت زیادی را برای کاشت درخت در نظر گرفته، به همین خاطر به کمک دانش آموزان مدرسه توانستیم تعداد 300 نهال را در آنجا بر زمین بنشانیم . هر چند که در ابتدای کار دانش آموزان برای انجام این کار مشکل داشتند اما بلاخره به هر ترتیبی که بود توانستیم کاشت نهالها را به پایان برسانیم وروز بزرگ وبه یاد ماندنی دیگری را در خاطرات سفرم به ثبت رساندم .
بازهم تشکر میکنم از کلیه دانش آموزان مدرسه ومدیر آن که واقعا کمک بزرگی برایم بودند

بخارا

من در 22فوریه ساعت 10صبح از باتوال حرکت کردم و دوباره در جاده ای پر فراز ونشیب وتپه ماهوری قرار گرفتم درست مثل جاده های هیماچال پرادش در هند ودوباره منظره زیبای کوهستان و قله های سفید در پیش چشمانم ظاهر شد که البته زندگی من هم آمیخته شده با کوه وطبیعت .
دقیقا 44کیلومتر سر بالائی رکاب زدم که حسابی نفسم را گرفت وبعد حدود 20 کیلومتر سرازیری را با سرعت زیاد وهیجان فراوان پشت سر گذاشتم ودر انتهای این سرازیری به کنار رودخانه رسیدم وتصمیم گرفتم ، شب را در کنار همین رودخانه بزرگ نزدیک به روستا چادر بزنم .
ساعت 5بعد از ظهر مسیری را برای عبور از رودخانه پیدا کردم وزمانی که کمپ خودم را به آنطرف رودخانه منتقل کردم تعدادی از اهالی روستا نزد من آمدند و گفتند که بهتر است شب را در اینجا نمانید چون اینجا پر از ارواح است و شب به سراغ شما خواهند آمد و با سر وصداهایشان مزاحمتان خواهند شد . من در جواب به آنها گفتم : نگران من نباشید چون من از آنها نمیترسم واگر هم بیایند با آنها خواهم جنگید .
اکثر شبها من حدود ساعت 9الی10 برای خوابیدن آماده میشوم چون طی روز خیلی خسته میشوم وبعد از چادر زدن ونوشتن گزارش کار دیگری ندارم جز اینکه یک شام سبک تهیه کنم وبخوابم، صبح هم ساعت 6 بیدارم وتا ساعت 7 صرف صبحانه و آماده کردن وسایل و نهایتاُ ساعت 7.30 حرکت خوم را شروع میکنم.
وامابعد از 20کیلومتر شیب موافق دوباره به سربالائی خسته کننده رسیدم وتا بخارا 90 کیلومتر دیگر راه دارم.من خیلی آهسته حرکت میکنم ودر طی مسیر بیشتر سعی میکنم تا حواسم به زیبائیهای جاده ومناظر طبیعی معطوف شود،مثل مردمانی که در طول مسیر صدایم میزنند ،بچه هایی که دنبالم میدوند ، دخترانی که بارهای بسیار سنگینی را روی سرشان حمل میکنند و پرندگانی که دسته دسته لابلای برگهای بامبو سر وصدا میکنند.
بعد از ظهر و نزدیک تاریک شدن هوا به بخارا رسیدم ومستقیم به مهمانسرائی کوچک و زیبا رفتم که در کنار دریاچه ای کوچک واقع شده و صاحب آن هم ادمی مهمان نواز ومهربان بود و البته قیمت اجاره اطاق هم در این جا خیلی مناسب است .
شاید بدونید که من در برنامه ام قصد سفر به نپال را نداشتم به همین دلیل اطلاعاتی هم در باره این سرزمین ندارم ، اما وقتی توصیف زیبائیهای آنرا از زبان دوستانم شنیدم مشتاقانه به این سمت آمدم .
یک روز صبح آشوکا صدایم زد وگفت :محمد!آیا تو کتاب راهنمائی در مورد مناطق نپال داری ؟ و من که چیزی در بساط نداشتم جواب منفی دادم ،وآشوکا گفت که برای راهپیمائی تا کمپ اصلی آناپورنا احتیاج به راهنما داری .
من از ایشان خواهش کردم تا در این مسیر با آنها همراه باشم وخوشبختانه همینطور هم شد ومن پشت سر آنها به راه افتادم.
امروز روز مقدس نپالیها است ومن سری به اطراف خواهم زد وفردا بعد از مراسم درختکاری بطرف کمپ اصلی آناپورنا براه خواهم زد

Thursday, March 01, 2007

کاشت درخت در نپال

ديروز بعد از ظهر من به نپال رسيدم
سرزميني که سالها در انتظار ديدنش بودم
همه چيز برايم جذاب ودوست داشتني است .
بعد از25کيلومتر رکاب زدن وباهمراهی نپالیها در جاده به طرف شهر باتوال پیش رفتم ورسيدم به هتل پالپا که البته بيشتر شبيه به مهمانخانه کوچکي بود .
من بعداز 4روزيک راهنما گرفتم و چند ساعتي در اطراف قدم زدم.
امروز بعد از صرف صبحانه با مدير مهمانخانه آقاي تيکا تاپا در باره اهداف سفرم صحبتي داشتيم که حدود يک ساعتي به طول انجاميد وبعد از آن به همراه هم وبا پيشنهاد ايشان من به گلخانه رفتم و3تا نهال شوکا خریدم ،سپس به کالج گوتام بادها رفتيم و با همکاري تعدادي از محصلين موفق به کاشت هر 3درخت در اونجا شديم .
من هچ فکر نمیکردم که کار درخت کاری در اینجا به این راحتی صورت بگیره .
در همین جا از آقای بیشنا پراساد مدیر مدرسه و آقای تیکا تاپا و دانش آموزان مدرسه که مرا در این امر یاری کردند کمال تشکر را دارم .
متاسفانه بدلیل سرعت کم اینترنت در اینجا من نتوانستم از مراسم کوچکمان عکسی در سایت بگذارم .
من فردا اینجا را ترک خواهم کرد و بطرف بخارا حرکت میکنم .مسیر من تا اینجا تقریبا مسطح وبیشه ای بود اما از فردا بطرف ارتفاعات خواهم رفت وممکن است دوچرخه سواری کمی سخت باشد اما مطمئنن لذت بخش خواهد بود.
منظره رشته کوه هیمالایا از داخل شهر بسیار رویائیست