Saturday, March 24, 2007

گزارش صعود تا کمپ اصلی آناپورنا


روز اول 28فوریه 2007
بدلیل اینکه مائوایستها اعلام تعطیلی کرده بودند وتظاهرات داشتند همه شهر تعطیل بود وهیچ ماشینی تو شهر دیده نمیشد ومسلمأ هیچ اتوبوسی هم توبخارا نبود که بشه باهاش رفت تو منطقه وحتی ماشینهای شخصی هم میترسیدند بیرون بیان ورانندگی کنند پس مشکل بزرگ من تو نپال همین بود.همچنین اولین روزی هم که به بخارا رسیدم همینجور به سختی گذشت چون همه جا تعطیل بود.
من تصمیم گرفته بودم تا راهپیمائی خودم رو تا کمپ اصلی شروع کنم واز طرفی هم کاری برای انجام دادن تو بخارا ودر ایام تعطیلی نداشتم. البته اگر بخارا را خوب بشناسی کارهای زیادی برای انجام دادن داری، مثل رفتن به معبد وسط دریاچه ونشستن روبروی افق وتماشای انتهای دریاچه در نورآن ویا قدم زدن در کنار دریاچه و..... اما من حس میکردم که حتما باید برم وتراکینگ را شروع کنم.
مسافت بخارا تا نقطه شروع تراکینگ ازجاده حدود 25کیلومترواز مسیر میانبر حدود 17کیلومتر بود. اگه وبلاگ شخصیم را خوانده باشید میدونید که من همیشه به ندای درونم گوش میدم وزمانی که حس کنم که باید کاری را انجام دهم حتما اونو دنبال میکنم وهیچ وقت برنامه از پیش تعیین شده ندارم وخیلی راحت اجازه میدم هر چیزی خودش اتفاق بیفته ومن فقط دنبالش میکنم ،من تا اون زمان اصلا کتاب راهنما رو نخونده بودم واصلا اطلاعی راجع به مسیرتراکینگ نداشتم وفقط کتاب باخودم برداشتم تا تومسیر بخونم وتازه تو کتاب هم چیزی درباره مسیر از بخارا تا دلفی ننوشته بود . بعد از اینکه از مهمانسرا حدود 50متر دور شدم یکنفر بهم گفت بجای پیاده روی در جاده میتونم از مسیر کوهستانی عبور کنم تا به دلفی(نقطه شروع تراکینگ)برسم بعدش خیلی دوستانه مسیر را به من نشون داد.
درسته، طبیعت همیشه به من کمک میکنه ومن اجازه میدم اون بجای مغزکوچک ونادون من تصمیم بگیره ومیدونم که این رودخانه ای که خودمو انداختم توش منو با خودش میبره به جائیکه انتظارش رو دارم وهمیشه اون بهتر از من تصمیم میگیره.
بلاخره من ساعت 9صبح در مسیری که اون مرد نشونم داده بود حرکتم را شروع کردم.مسیر بسیار زیبا بود وجاده مال رو از بین چند روستا میگذشت وهر چه بیشتر ارتفاع میگرفتم دید بیشتری نسبت به دریاچه فیووا پیدا میکردم .
خوب با توجه به چیزی که گفتم اون مسیر اصلا مسیری نبود که کسی بخواد برای رفتن به کمپ اصلی آناپورنا انتخاب کنه وانتظار نداشتم که تو مسیر کس دیگه ای ببینم،اما بعد از 3ساعت پیاده روی به یک خانواده هلندی برخوردم که بسیار صمیمی و خوش برخورد بودند و اتفاقا مسیرشان با من یکی بودArjan G.Brandenburg به اتفاق همسر ودختر 6ساله وپسر 9ساله اش .اونها یک باربر ویک راهنما داشتند وما تقریبا تمام روز را باهم سپری کردیم .
برای من همراهی با یک خانواده گرم وصمیمی ودیدن بچه هاشون که تمام روز بازی میکردند خیلی لذت بخش بود.
ساعت 1عصر بارون شروع شد وما هیچ راهی نداشتیم جز اینکه یه جا بشینیم و منتظر بند آمدنش بشیم که البته فرصت بسیار خوبی بود برای غذا خوردن زیر یک سقف کوچک . به خانواده ای که اونجا بود سفارش دادیم که برامون غذا درست کنه و دالبات(برنج با سبزیجات)غذای رایج اینجاست که همیشه میتونی پیدا کنی .
حدود ساعت 3 عصر بارون بند آمد ولازم به ذکر نیست که بعد از بارون همه چیز خیلی زیبا میشه وآسمون با اون نورهای قشنگش وصدای پرنده ها بعد از بارون.
ما مسیرمون رو ادامه دادیم وحدود ساعت 5 رسیدیم به جاده ولی راهنما گفت که ما تا دامفوس(جائی که قرار بود برسیم) خیلی راه داریم وبه تاریکی میخوریم وتا اونجا هم دیگه روستائی وجود نداره وبهتره که شب همینجا بمونیم که در نوع خودش نظر مسخره ای بود چون اگر میموندیم یک روز کامل رو از دست میدادیم وبعد از مشورت با آرجن به این نتیجه رسیدیم که بهتره به راهمون ادامه بدیم و خوشبختانه اول تاریکی رسیدیم به دامفوس وتویک مهمونسرای خوب اطاق گرفتیم که نمای بسیار زیبائی از ماچاپوچ داشت واگر فردا هوا صاف باشه مشیه اون قله را بخوبی دید.
اااوووه ساعتم داره زنگ ساعت 12شب رو میزنه ومن فقط 6ساعت برای استراحت وکسب انرژی برای فردا وقت دارم،بهتره که بگم شب بخیر.

روز دوم
طبق معمول ساعت 6:15صبح از خواب بیدار شدم وبعد از صرف صبحانه و بستن کوله حدود ساعت7:20 براه افتادم البته تنها، نه با دوستان هلندیم چون اونها با داشتن دوتا بچه سرعتشون کم بود ومن نمیخواستم زمان رو از دست بدم.
متاسفانه هوا کاملا ابری بود وهیچ نمائی از کوهستان دیده نمیشد فقط به این امید که بعدا بتونم خوب ببینمشون حرکت کردم .
امروز پیاده روی خیلی سختی داشتم چون میخواستم هرجوری شده خودمو به چامرونگ برسونم و همه میگفتن که امکان نداره، چون راه خیلی زیاد بود ولی بعضی وقتها میزنه به سرم ومیخوام که یک کاری را هر جور که شده انجامش بدم و این پیاده روی هم از همین کارهاست.
با توجه به شناختی که از بدنم داشتم میدونستم که در طول مسیر با 5دقیقه استراحت بعد از هر ساعت پیاده روی میتونم زمان زیادی حرکت کنم و فشار زیادی بیارم،و همین کاررو هم کردم .
همونطور که گفتم هوا کاملا ابری بود وهر لحظه احتمال بارون میرفت. از ساعت 8:30صبح به بعد بارون شروع شد ومن تمام روز را زیر باران حرکت کردم .
خوشبختانه چون دیروز تعطیلی بود وامروز هم بارانی ، توی جاده خیلی خلوت بود وهیچ کسی رفت وآمدی نداشت و این برای من خیلی خوب بود. مثل همیشه بارون همه چیز ررو تازه کرده بود والبته من هم موش آبکشیده شده بودم ،کاملا خیس خیس.
پس از گذشتن از تولکا،لاندروک وجینو حدود ساعت 5 عصر به چامرونگ رسیدم.
همه مسیر امروز سر بالائی و سرازیری بود مثل تمام مسیرهای تراکینگ وفقط بعد از جینو تمام مسیر پله بود که سخت ترین بخش مسیر امروزبود مخصوصا با خستگی یک روز پیاده روی و کوله پشتی سنگین .
وقتی به چامرونگ رسیدم تو اولین هتلی که دیدم اطاق گرفتم و فقط ازش 2تا پتو گرفتم و خواستم تا منو ساعت 8 برای شام بیدار کنه، ولی ساعت 11بیدار شدم واز شام هم خبری نبود چون همشون خوابیده بودند اما آسمون کاملا صاف بود و قله ماچاپوچ زیر نور ماه به زیبائی دیده میشد. اصلا قابل وصف نیست و فقط خودت باید اونجا باشی وببینی.
خوشبختانه بیهوده انرژی صرف نکرده بودم وتحمل فشار مسیر به دیدن اون همه زیبائی میارزید.
خوب از شام که خبری نیست و فقط میتونم برم زیر پتو و از گرمای اون ودیدن ماچاپوچ که پشت پنجره منتظره لذت ببرم.


روز سوم
امروز هم مثل همیشه ساعت 6:15 صبح از خواب بیدار شدم وآسمون دوباره پر از ابر بود واز این آسمون هم نمیشد انتظار هوای آفتابی رو داشت از طرفی هم لباسهام هنوز کمی خیس بودند وبایستی صبر میکردم تا کاملا خشک بشه ، واسه همین کمی دیرتر حرکت رو شروع کردم .
نزدیک ساعت 8:15 راه افتادم وبعد از چند دقیقه 2تا فرانسوی را دیدم وبعد از صحبتی کوتاه باهمدیگه همرا شدیم وبعد از نیم ساعت هم خورشید از پشت ابر بیرون آمد ویک گرمای لذت بخش و یک روز آفتابی .
ما کمی تند راه میرفتیم چونکه پل وسیریل (دو مرد فرانسوی ) تو شرایط خوبی بودند وبارشون هم سبک بود علاوه بر اینکه روز قبل هم استراحت داشتند. امروز بایستی همه اون پله هائی رو که دیروز بالا آمده بودیم ،دوباره پائین میرفتیم تا به کف رودخانه برسیم و بعدش دوباره بالا میامدیم تا به روستای بعدی برسیم وهمش بالا وپائین روی تپه ها تا خود بامبو .
زمانیکه تو جاده باهم راه میرفتیم از سفرهامون برای همدیگه تعریف میکردیم و بعد از حدود 2ساعت موقعی که من مشغول صحبت بودم یک مرتبه پل گفت:هی توهمونی نیستی که قبل از باتوال با دوچرخه میومدی و واسمون دست تکون دادی؟؟ما با یک موتور از کنار تو رد شدیم!!
من تازه فهمیدم که 10روز پیش اونها رو تو جاده دیده بودم وبرای همدیگه دست تکون داده بودیم و حالا بطور اتفاقی باهم همراه شده وترکینگ میکردیم .
در بامبو بودیم که دوباره هوا ابری شد و بارون گرفت وما هیچ چاره ای بجز موندن نداشتیم چون از اینجا به بعد هواسرد میشد و ما نبایستی خیس میشدیم بلکه باید لاباسهامون رو حفظ میکردیم . منتظر شدیم تا اگه بارون قطع شد به راهمون ادامه بدیم وگرنه همونجا بمونیم ،مثل اینکه آناپورنا نمیخواست اجازه بده تا به دیدنش بریم و طبق خوابی که دیده بودم توی راه مشکلات زیادی برام اتفاق میافته اما خدا بزرگه فقط باید دید فردا چه اتفاقی میافته .
ما ساعت12 به بامبو رسیده بودیم و فقط رفتیم تو سالن غذا خوری نشستیم وبازی کردیم وحرف زدیم وعکسهای سفر را تماشا کردیم .
اروز کمی احساس سرما خوردگی میکنم که نتیجه پیاده روی زیر بارونه و امیدوارم که فردا حالم خوب بشه .
امروز از بعضی از نفراتی که از منطقه برمیگشتند راجع به مسیر سوال کردم و اکثر اونها گفتند که بدلیل بارش برف اکثر مسیرها و مهمانسراها بسته است واکثر اونها به کمپ اصلی نرفته بودند .
همچنین توی مسیر چند نقطه خطرناک بود که مدام بهمن میامد و مهم اینکه نمیفهمیدی کدوم نقطه بهمن داره چون برفها از بالا میریخت روی طاق و از اونجا پائین میامد و منطقه اصلا قابل تشخیص نیست واین منطقه یکی از سخت ترین مسیرهای تراکینگ در نپال است که خطر بهمن داره .
به هر حال چاره ای جز رفتن نیست فقط امیدوارم که فردا هوا خوب باشه و دید خوبی نسبت به کوهستان داشته باشم .

روز چهارم

امروز ساعت7 بیدار شدیم ، آره این خیلی دیر بود ولی ما فکر میکردیم که هوا خرابه ومجبوریم برگردیم ودودل بودیم واسه همین خیلی عجله نداشتیم . اما هوا کاملا صاف بود واین دلیل محکمی بود برای ادامه دادن . اصلا دوست نداشتم کمپ اصلی رو از دست بدم وهمچنین زیارت جناب آناپورنا ، واسه همین فقط به رفتن فکر میکردم نه هیچ چیز دیگه .
ما فقط یک لیوان قهوه خوردیم وحرکت کردیم وبایستی از یک جنگل زیبا پوشیده از درختان بامبو میگذشتیم ، درختانی که خیلی مورد استفاده مردم اینجاست و بسیار زیباست.
در طی مسیر دید بسیار زیبائی از ماچاپوچ داشتیم ودر تمام راه اون کاملا جلو ما بود وفقط بطرف اون حرکت میکردیم.
حدود ساعت 10به سینووا رسیدیم وفرصت خوبی بود برای کمی استراحت وصرف کمی صبحانه ودوباره خیلی زود راه افتادیم به این امید که امروز بتونیم به کمپ اصلی ماچاپوچ برسیم واین انگیزه خوبی بود برای راهپیمائی تند .
ساعت یک عصر به دئورالی رسیدیم وفکر میکردیم که برای رسیدن به مقصد زمان خوبی خواهیم داشت .
همونطور که گفتم ما بایستس از چند تا بهمن میگذشتیم و فقط میشد فهمید که اینجا بهمن آمده واصلا بالای سرمونو نمی دیدیم و نمیدونستیم تو دامنه هینچولی چه خبره و هر لحظه احتمال این بود که آبشاری از برف سنگین بیاد رو سرمون وبایستی خیلی احتیاط میکردیم و مساما توکل !!!
اولین روز بعد از برف سنگین بود و هیچ کس تو منطقه نبود و کمپ اصلی ماچاپوچ هم بسته بود وهمه داشتن برمیگشتن و میگفتن که با این برف سنگین امکانش نیست که برین بیس کمپ وهمگی از خطر بهمن صحبت میکردن .قبل از دئولاری و فقط چند دقیقه که از آمده بودیم بیرون با اولین بهمن روبرو شدیم که خیلی جدی نبود ولی واسه خودش زنگ خطری بود، خیلی با احتیاط وبا توجه به چیزهائیکه زمان کوهنوردی از مربی خ.بم حسین امانی یاد گرفته بودم پدهای بهمن را رد میکردم وبعد از هر کدوم فقط تو دلم میگفتم آخیش از این هم رد شدیم و هنوز زنده ایم ... فقط 3دقیقه قبل از دئولاری یک بهمن خیلی بزرگ بود و یک شیار بالی سرمون که مثل قیف هرچی برف اون بالا بود میریخت پائین وما بایستس اونو رد میکردیم . من اولین نفری بودم که رد شدم و پشت سرم پائول وسیریل داشتن رد میشدن . وقتی من رد شدم یک سنگ بزگ بود که از کنارش بایستی میگذشتم و به دئولاری میرسیدم ، درست پشت سنگ که بودم صدای وحشتناکی فضا را پر کرد و یک نگاه به بالای سر نشون میداد که چه اتفاقی داره میافته ، سریع دویدم و خودمو رسوندم به یک سقف و کسانی که روی لژ بودن دویدن داخل و منو هم کشیدن داخل لز اما از پل و سیریل خبری نبود . سریع دویدم بیرون و صداشون زدم اما پشت سنگ دید نداشتم و نمیدونستم تو چه شرایطی هستند .وقتی بهمن تموم شد دیدم که از پشت سنگ اومدن بیرون و خوشبختانه اونها هم در رفته بودند ، هممون خیلی خوش شانس بودیم .
بعد از استراحتی کوتاه دیدیم که هنوز برای حرکت زمان خوبی داریم واگر راه میافتادیم حتما بایستس خدمونو به بیس کمپ آناپورنا میرسوندیم چون کمپ ماچاپوچ بسته بود . بعد از اینکه کمی با بچه ها صحبت کردیم دیدم که اونها هم آماده هستند و شرایط روحی خوبی دارن پس حرکت کدیم ، البته علیرقم تمام حرفهائی که محلیها میزدند که خطرناکه و را طولانیه و.....فقط حرکت کردیم .
مسیر معمولی خیلی خطرناک بود وبایستی از چندتا پد بهمن بزرگ رد میشدیم که مخصوصا تو اون موقع روز خیلی خطرناک بود بنابراین یک مسیر دیگه انتخاب کردیم که بایستی از رودخانه رد میشدیم ودوباره بعد از پدهای مهمن برمیگشتیم تو مسیر.
همونطور که گفتم به خاطر بارش برف سنگین کسی تو منطقه نبود وما باید خودمون برف کوبی میکردیم واین خیلی سرعتمونو کم میکرد و انرژی زیادی میگرفت. به راهمون ادامه دادیم و فقط نیم ساعهت قبل از بیس کمپ ماچاپوچ هوا کاملا برگشت و مه غلیظی همه جا را گرفت و ما اصلا دید نداشتیم و خوب منطقی بود که تو این شرایط نبایستی ادامه میدادیم چون محل دقیق بیس کمپ مشخص نبود واصلا نمیشد اونو پیدا کرد و بهتر دیدیم که برگردیم چون حداقل راه برگشت مشخص بود .
تو مسیر برگشت و نزدیک دئولاری من وایستادم و برگشتم پشت سرم و به کوهستان اطراف نگاه کردم ، هوا داشت صاف میشد و کوه ماملا پیدا بود.برای من برگشتن واز دست دادن بیس کمپ خیلی سخت بود واسه چند لحظه بی اختیار گریه کردم و فقط امید داشتم که برم و از نزدیک ببینمشون و لمسشون کنم .
باقی روز رو با بچه ها کنار آتیش گذروندیم ولباسامونو خشک کردیم .
شب خیلی خوبی بود، هیچ توریستی اونجا نبود فقط ما بودیم و مردم محلی و فقط بچه ها کنار آتیش نشسته بودن وگیتار میزدن وخوب گراس هم میکشیدن چون اینجا خیلی رایجه و همچنین ارزونه و کیفیت خوبی هم داره واکثر توریستا عاشقشن واسه همین اصلا ازش نمیگذرن .
دوباره بارون شروع شد وما نمیدونستیم فردا چه اتفاقی میافته......آیا هوا خوب میشه وما میتونیم بریم ؟یا باید با دست خالی برگردیم؟
امیدوارم که بتونیم بریم .


روز پنجم

امروز از همیشه زودتر بیدار شدیم چون تصمیم داشتیم بریم بیس کمپ و برگردیم در عین حالی که تمام محلیها به ما میخندیدن ومیگفتند که اصلا امکان نداره . واسه همین زود حرکتو شروع کردیم و خوشبختانه هوای خوبی داشتیم وآسمون آبی نوید روز خوبی میداد .
همونطور که گفتم دئولاری آخرین نقطه بود و بعد از اون میرسیدیم به بیس کمپ ماچاپوچ .
خیلی سریع حرکت میکردیم تا زمانو از دست ندیم و تا رسیدن به بیس کمپ ماچاپوچ زمان زیادی صرف شد چون در تمام مسیر برف کوبی میکردیم و خوشبختانه هیچ خبری از بهمن نبود چون صبح زود بود و برفها یخ زده بودن و لااقل از بالای سرمون خیالمون راحت بود .
ساعت حدود 9:45به بیس کمپ ماچاپوچ رسیدیم و خوشبختانه چند دقیقه بعد صاحب لژبه اونجا رسید و در رستوران رو باز کرد و ما تونستیم چیزی بخوریم هرچند که همه چیز اینجا خیلی گرونه و قیمتش نسبت به پائین چند برابرهاما این زیاد هم از منطق دور نیست چون اونهمه راهو بایستی باربرها تا اونجا بیان و....
بعد از صرف صبحانه و کمی استراحت دوستم گفت که محمد ما دیگه نمیتونیم ادامه بدیم وتا همینجا برامون کافیه وترجیح میدیم بعد از کمی استراحت برگردیم پائین . اما من فقط به تموم کردن کار فکر میکردم نه چیز دیگه پس بهشون گفتم که شما برین ومن خودم میرم بیس کمپ آناپورنا و عصر برمیگردم پائین .
حدود ساعت 11 حرکت کردم و بهشون گفتم که شما برین پائین و آتیش درست کنین ومن سات 4 به شما خواهم رسید. اما محلیها دوباره منو مسخره کردن و گفتن که شبی نمیتونی برگردی و...ولی اصلا واسم مهم نبود و بهشون توجه نکردم .
بخشی از بارمو دادم به دوستانم ببرن پائین و نبود خود اونها هم دلیلی برای تندتر رفتنم بود .
تقریبا تمام مسیر رو تا بیس کمپ دویدم البته نه دویدن بلکه راه رفتن بسیار سریع چون میخواستم شرایط بدنم رو تو ارتفاع آزمایش کنم و خوشبختانه خیلی خوب جواب میداد.
بعد از 1:30راهپیمائی به هدفم رسیدم و به لطف خدا هوا هم عالی بود و همه چیز میدرخشید .
من حدود 1 ساعت اونجا موندم تا چند تا عکس بگیرم و استراحتی بکنم و دوباره حرکت کردم به سمت دئولاری .خوشبختبنه زمانو از دست نداده بودم چون به محض اینکه اونجا رو ترک کردم هوا کاملا برگشت و همه چیز محو شد اما من از موقعیت کاملا استفاده کرده بودم . بعد از چند روز اولین کسی بودم که رفتم به بیس کمپ آناپورنا و همه چیز تمیز وهمه جا ساکت بود ، فضا کاملا آرام بود و هیچ کسی نبود .
نبایتس زمان رو از دست میدادم چون وسایلم برای ارتفاع کافی نبود و کمی خیس شده بود و باید حتما به دئولاری میرسیدم برای همین توی راه هیچ توقفی نداشتم و یکسره راه میرفتم فقط در مسیر برگشت یک گروه کره ای دیدم که داشتن میرفتن به بیس کمپ آناپورنا .
کوهستان کاملا آرام و فضای خاصی حاکم بود،این محکمترین دلیل که هیچ وقت نمیتونم کوه رو ترک کنم .
ساعت 4:30رسیدم به ددئولاری و دیدم که بچه ها افتادن و کمی سردرد دارن ، اما من سری شروع کردم به خشک کردن لباسها و کفشهام چون دلم نمیخواست فردا دوباره کفش خیس پام کنم . با اون خستگی کار کردن خیلی سخت بود اما چاره ای هم نبود . در سفر همیشه باید آماده باشی و هیچ وقت نباید کارهات رو بزاری واسه آخر وقت چون در مدت طولانی خستت میکنه .
وقتی کارهامو میکردم تو سالن غذاخوری با چند تا ژاپنی هم صحبت شدم وفرصت خوبی بود برای صرف زمان .
سفر همینه دیگه دیدن آدمهای تازه و صحبت کردن و آموختن .
بلاخره تونستم کوهستان رو از نزدیک ببینم و خیلی احساس خوبی داشتم .
جای همه شما خالی

روز ششم

چیزی رو که دنبالش بودیم به دست آورده بودیم و بایستی برمیگشتیم به بخارا ولی امکان نداشت که یک روزه به اونجا برسیم وباید دوروزی توی راه میموندیم .چون اصلا علاقه ای نداشتیم خودمونو بکشیم صبح زود شروع کردیم به پائین رفتن وگاهی هم دوباره باید میرفتیم بالا .
تقریبا تمام مسیر پله بود وپائین رفتن از اونها خیلی آزاردهنده بودولی چاره ای نبود درحالی که برای زانوهام خیلی مضر بود ومنهم که حالاحالاها زانوهامو لازم دارم .
نزدیک ساعت 3بعداز ظهر به جینو رسیدیم و با وجود یک آب گرم خیلی خوب در اونجا تصمیم گرفتیم شب همونجا توقف کنیم .یک آب گرم طبیعی بسیار زیبا وبسیار گرم و لذت بخش کنار رودخانه مخصوصا بعد از یک پیاده روی بسیار سخت و طولانی .
بعد از نهار رفتیم تو آب گرم ، وووواااای اصلا قابل توصیف نیست ، آبگرم تو هوای سرد ، زیر آسمون نه سقفی بالای سرت هست وچون هوا رو به تاریکی بود همه رفتن و ما تنها موندیم وحسابی حالشو بردیم . نمیدونم چقدر زمان گذاشتیم واسه آب گرم ،فقط میدونم وقتی اومدیم بیرون هوا کاملا تاریک تاریک بود وما کاملا تمیز و سرحال شده بودیم و رفتیم تو رستوران روی پشت بام و شام ویک قهوه داغ و گپ زدن .
دوستام رفتن بخوابن ولی من موندم تا بنویسم چون سه روزی هست که گزارشی ننوشتم وباید قبل از اینکه جزئیات رو فراموش کنم اونها رو ثبت کنم .تا دیروقت مینوشتم و وقتی رفتم بخوابم دیدم که یادشون رفته برام پتو بزارن وباید شب رو با یه ملحفه سر میکردم به همین خاطر هرچی لباس داشتم پوشیدم ولی باز هم کمی سرما خوردم واین بعضی وقتها بد نیست، قدر جای گرمو بهتر میفهمی!!!!