Sunday, January 28, 2007

هیماچال پرادش

در ادامه مسیر بطرف چپ منطقه ماکلودگانگ به شهر داهرامسالا رسیدم وبرای کاشت درخت به یک مدرسه رفتم و خوشبختانه با کمک چند تا از محصلین کار به خوبی انجام شد و همه چیز به خوبی پیش رفت واونها قول دادند که از این درخت به خوبی مراقبت خواهند کرد.
بعد ازاین کار وحدود ساعت یک بعد از ظهر به سمت پالامپوردرجاده ای بسیار زیبا وپوشیده از درخت ودر میان منطقه ای کاملا جنگلی حرکت کردم که این مسیر حدود 50کیلومتر وپر از فراز ونشیب بطرف رشته کوه هیمالیا پیش میره والبته برای من رکاب زدن تو همچین جاده ای با این دوچرخه وبار سنگین کمی مشکله وگاهی اوقات مجبور هستم دوچرخه رو دستم بگیرم وپیاده به سمت بالا حرکت کنم.
اما 6کیلومتر بعد از بالامپور ودر آخرین لحظات از روشنائی روزبرای برپا کردن چادرم دنبال یه جای مناسب میگشتم واز چند نفر راجع به این مسئله سئوال کردم تا اینکه چند تا پسربچه نو جوان تو این کار به من کمک کردن وحتی برام آتش محیا کردن وحدود 2ساعتی هم پیش من موندن و من هم برای آشنائی اونها با سفرم تعدادی عکس وپوسترنشون دادم ولی ما نتونستیم با هم صحبت کنیم چون که اونها انگلیسی نمیدونستند ومن هندی!!.
ساعتی بعد یک آقایی که خیلی هم عصبانی بودبه سراغم آمد وبا برخوردی تند از من پرسید که اینجا چکار میکنم ومدارک منو بازدید کرد و بعد از کمی غرغر کردن برگشت و رفت ومن اصلا علت ناراحتی ایشون رو نفهمیدم ،اما بعد از 10دقیقه دوباره آمد ولی این بار با حالتی خوش آیند ولبی خندان برای صرف شام منو به خونشون دعوت کرد و من هم در کمال تعجب و ناباوری قبول کردم .
موقع شام خوردن صر صحبت رو باز کردم وبعد از اینکه متوجه شدم ایشان دکتر هستنداعتراض خودمو نصبت به رفتارشان بیان کردم و................
روز بعد دوچرخه سواری را بطرف شهر مندی که در فاصله 78کیلومتری اینجا قرار داره شروع کردم وبعد از حدود 40 کیلومتر سربالائی رکاب زدن بلاخره به قسمت باحال جاده یعنی سرازیری رسیدم و کلی لذت بردم.تو شهر مندی نتونستم درختی بکارم چون یکشنبه بود وهمه جا تعطیل،به همین دلیل تصمیم گرفتم برای نزدیکتر شدن به رشته کوه هیمالیا واستفاده بهتر از مناظرش با اتوبوس به سمت مانلی برم چون این شهر از مسیر من دور بود.
اینجا اکثر جاده ها کوهستانی و در کنار رودخانه است که چشم اندازی بسیار زیبا وجذاب داره.
شب گذشته وقتی تو یک منطقه مستضعف نشین دنبال جائی بودم برای چادر زدن یکی از همین خانواده ها از من دعوت کردند تا شب رو پیش اونها بگذرونم و این برای من خیلی ارزشمند بود چون یکی از اهداف سفر من همین بود : (زندگی با آدمهای مختلف ،با عقاید وسلیقه های مختلف و سطوح متفاوت زندگی)
اینجا چیزهائی است که من در تنهائی سفر بهشون رسیدم به همین خاطرهیچ وقت دوست ندارم تنهائی سفرکردن را از دست بدهم