Thursday, June 28, 2007

رسیدن به پاتایا

بعد از لاپبوری با اتوبوس دوباره به بانکوک رفتم، به دليل ويزام زمان زيادي نداشتم و بانکوک هم در مسيرم نبود و فقط براي کاشت درخت به اونجا رفتم. حدود ساعت سه صبح به بانکوک رسيدم و مستقيماً به يک دوچرخه فروشي رفتم تا يک تاير و تيوب نو بخرم چون تايرهاي دوچرخه‌ام خراب شده و بايد عوضشون کنم. نمي‌خواستم شب رو در بانکوک بمونم، و دوست داشتم از بانکوک برم بخاطر شلوغي و آلودگي، مثل تمام پايتخت‌ها بيرون رفتن از شهر خيلي طول مي‌کشيد، بنابراين ترجيح دادم همون روز شهر رو ترک کنم. حدود پنج ونیم کارم تموم شد و سفرم رو به سمت پاتایا آغاز کردم و تصميم گرفتم از بانکوک بيرون برم و شب رو در جايي بگذرونم. جاده شلوغ بود و پر بود از دود ماشين‌ها، با اين وجود مجبور بودم ادامه بدم. تابلويي در جاده وجود نداشت و کسي هم نبود که بتونم ازش سوال کنم ... بنابراين پيدا کردن راه مشکل بود. من دنبال جاده شماره سه مي‌گشتم، ولي وقتي تابلوي راهنما وجود نداره و پليس هم نمي‌تونه کمکي بکنه چطور مي‌تونستم پيداش کنم. با اين وجود مي‌دونستم که فقط بايد به سمت شرق رکاب بزنم و به سومیت پراکان برم. حدود هشت صبح بود که به اونجا رسيدم و به ايستگاه پليس رفتم تا در مورد محل کمپ سوال کنم. اونها گفتند که حدود ده کيلومتر جلوتر، در مسير من پناهگاهي وجود داره که مي‌تونم اونجا بمونم و چادر بزنم. خيلي عالي بود، بنابراين به يک رستوران رفتم تا شام بخورم و بعد از اون مسيرم رو به سمت اون محل ادامه دادم. هوا کاملاً تاريک شده بود و جاده خيلي خيلي شلوغ بود و کاميون‌ها و بارکش‌هاي زيادي تو جاده بودند ولي چاره‌اي نبود و براي کمپ زدن بايد به اونجا مي‌رفتم. حدود ساعت نه شب رسيدم و مستقيماً پيش مسئول اونجا رفتم تا در مورد زدن چادر در بيرون پناهگاه سوال کنم. حدود یک کيلومتر از در ورودي تا مسئول کمپ راه بود و از محل مسئول کمپ تا خونه‌هاي ييلاقي هم بيش از یک کيلومتر راه بود و چند سرپناه هم بيرون از ورودي اصلي در کنار جاده وجود داشت. بنابراين از اونها خواستم که اجازه بدند تا در اونجا چادر بزنم و اونها گفتند نه ... "چي؟ چرا نه؟ اينجا چيزي وجود نداره و بيرون از کمپِ. من از پليس سوال کردم و اونها گفتند که به اينجا بيام ..." اما اونها نمي‌تونستند انگليسي صحبت کنند و فقط با اشاره دست مي‌گفتند نه، در ضمن يکي از اونها اومد و اون هم به من گفت نه و گفت که بايد اتاق بگيرم. و مطمئناً جواب من نه بود چون من چادر داشتم و مي‌خواستم در چادر بمونم، علاوه بر اين من از پليس سوال کرده بودم و اونها به من گفتند که به اينجا بيام والا مي‌تونستم جاي ديگه‌اي پيدا کنم. در همين موقع بارون هم شروع شد ... بارون خيلي شديد مثل هر روز و مرد به اتاقش برگشت و در رو بست و من در زير بارون شديد ساعت ده شب بيرون موندم. خيلي تعجب کردم و از رفتار اونها گيج شدم. يک کيوسک تلفن پيدا کردم و براي نجات از بارون اونجا رفتم و تا تموم شدن بارون منتظر موندم. در مورد کشورم و مردمم فکر مي‌کردم ... در کشور من هيچ‌کس اون کار رو نمي‌کرد، حتي با دشمنشون و ... به همين دليلِ که هميشه به کشورم افتخار مي‌کنم، واقعاً خوشحالم که پارسي‌ام و در ايران سرزمين پارس به دنيا اومدم و به مردم مهمان‌نواز و مهربون کشورم که موقعيت رو درک مي‌کنند افتخار مي‌کنم. من مردم تايلند رو دوست دارم، واقعاً اونها رو دوست دارم. اونها به شخصه خوب هستند و نه به صورت مردان اداري، تجربه خوبي از کارمندان ادارات در تايلند ندارم بجز يک نفر در هنگام ورود به فرودگاه بانکوک در بخش ويزا. اون آدمِ خوب و خيلي خيلي مهربوني بود، ازش سپاسگذارم. بعد از حدود نيم ساعت زني بيرون اومد و فهميد که کسي تو کيوسک تلفنِ ... "سلام اسم من دای… است، مي‌تونم کاري برات انجام بدم ... من مي‌خوام چادرم رو بيرون، زير سايبان بزنم و شب بمونم و اون گفت تو بايد اتاق بگيري ... اما من به اتاق نياز ندارم، مي‌خوام تو چادر خودم بمونم ... من چادر دارم و نمي‌خوام اتاق بگيرم." لعنتي! دوباره همون داستان. به اونها گفتم "باشه ... من مي‌رم و راهم رو ادامه مي‌دم ... خودم جايي رو پيدا خواهم کرد ... نه نه جاده در شب خطرناکِ و نبايد اين کار رو بکني ... خودم مي‌دونم چي کار مي‌کنم و چي کار بايد بکنم ... فقط يک جا براي چادر زدن از شما خواستم ... اگه مي‌تونم چادر بزنم که تشکر مي‌کنم والا خودم تصميم مي‌گيرم و شب به خير ..." تلفن رو به شخص ديگه‌اي دادم و اون زنه هنوز مي‌گفت نه نه "نه نه تو نبايد بري ..." ولي من هنوز مي‌خواستم برم و دوست نداشتم با اين گفتگوي احمقانه وقتم رو تلف کنم. بارون تقريباً متوقف شده بود و من دوچرخم رو برداشتم و دوباره سوار شدم. اما بعد از چند دقيقه فهميدم که لازمِ که تمام شب رو رکاب بزنم و با خودم گفتم ... باشه محمد به نظر مي‌رسه که بايد امشب به پاتایا بري که 140 کيلومتر تا اينجا فاصله داره. خودم رو آماده مي‌کنم که تمام شب رو در جاده تاريک و خطرناک رکاب بزنم اما مي‌خوام انجامش بدم. بعضي اوقات لازمِ که خودم رو هل بدم و الان يکي از اون وقتهاست. آسمون کاملاً ابري بود و به همين دليل هوا تاريک‌تر از هميشه بود و بارون هم مرتباً شروع مي‌شد و قطع مي‌شد ... چندين مرتبه بارون گرفت و من خيس شدم و خشک شدم ... خيس و خشک.
حدود پانزده دقیقه صبح بود که جايي ايستادم تا استراحتي بکنم و چيزي بخورم و زنجير دوچرخه‌ام رو که خيلي کثيف شده بود، تميز کنم. اين کار رو کردم و زماني که براي استراحت ايستاده بودم و منتظر قطع شدن بارون بودم ديدم يک زني از اون سمت جاده به طرف من مياد ... به خودم گفتم "هي محمد به نظر مي‌رسه که بايد بري ... لعنتي! به استراحت بيشتري نياز داشتم، اما اگه بيشتر بموني تو دردسر مي‌افتي ..." اون اومد و نشست جلوي من و در همون لحظه اول گفت "من دائو هستم ... اسم تو چي؟ ... محمد ... از آشنايي با تو خوشحالم محمد ... من هم از آشنايي با تو خوشحالم. کجا مي‌ري؟ ... پاتایا ... بيا اينجا بنشين و اون به نقطه‌اي در کنار خودش اشاره کرد ... اوه متأسفم وقت زيادي ندارم و بايد برم ... شب به خير دائو ..." و در حالي که من رو با چشمان سياهش تعقيب مي‌کرد، اونجا رو ترک کردم. بارون تموم نشده بود، ولي ترجيح دادم که اون محل رو ترک کنم و دوباره در زير بارون به مسيرم ادامه بدم. حدود چهار صبح بود که به يک فروشگاه رسيدم. اوه خيلي متشکرم که اونها 24 ساعته باز بودند و چيزي براي سير کردن شکمم تونستم بگيرم و دوباره ادامه دادم. حدود شش صبح به پاتایا رسيدم و خيلي خسته و خواب‌آلود بودم. مستقيماً به جاده ساحلي رفتم و تا اتاق بگيرم و ساعت دو بعد از ظهر از خواب بيدار شدم وخيلي گرسنه بودم ...
اولين لحظه‌اي که پاتایا رو ديدم خيلي جذاب و همچنين غم‌انگيز بود. بعداً يک گزارش فقط در مورد پاتایا مي‌نويسم که خوندنش جالبه ... پس چند روز ديگه منتظر بمونيد ...

ترجمه: مسعود صفری زنجانی

درختکاری در مرکز نگهداری بیماران ایدزی



جایی رو که درخت ها رو کاشتم براتون توضیح دادم اونجا معبدی بود که بسیاری از بیماران مبتلا به ایدز را نگه داری می کنندو به اونها کمک می کنند تا زندگی طولانی تری داشته باشند به اونها کمک می کنند تا در کمال آرامش و آسایش بمیرند و به آنها عشق و محبت هدیه می دهند و برخلاف جامعه که آنها را نمی پذیرند و کسی حاضر نیست با اینها زندگی کنه اینجا با آغوش باز پذیرای این بیماران می شوند. این مبتلاها از طرف خانواده و اطرافیان و دوستان و بستگان طرد می شوند به اینجا میان تا در آرامش و با درد کمتری بمیرند این تنها کاریست که می شود برای اینها انجام داد. وات پرا بات نامفو نام معبد بزرگیست که در 6 کیلومتری شمال لپبوری و 120 کیلومتری بانکوک واقع شده. بیمارستان و خانه ای دارند که از این افراد و بچه هایشان به خوبی مراقبت می شود من در مطلب قبلی در موردشان نوشته ام که می توانید به مقاله قبلی مراجعه کنید

www.aidstemple.th.org....CLICK

اینجا دو مرکز وجود دارد که یکی از آنها برای نگه داری بچه ها هست که من 80 تادرخت بعلاوه 10 تا درخت میوه به اونجا بردم و همه اونها رو با هم کاشتیم. این کار می تونه امیدی به اونها بده که به مراقب درختها باشن و با اونها رشد کنن این تنها کاری هست که می تونم براشون بکنم شما می تونید در مورد کاشتن درخت ها تو گزارش قبلی بخونید و چیزبیشتری نیست که الان بخوام بگم جز اینکه از آقای مو تشکر کنم که در معبد کار می کند کل روز را با من صرف خرید درخت ها کرد و به من کمک کرد تا درخت ها رو به جای مربوطه بیارم و بکاریم. و همچنین از آقای دکتر آلونگ کوت دیکاپانید نیز که این لطف را به من کردن و این شانس را دادند که درخت ها رو برای بچه ها بکارم و کار بزرگ و انسانی ایشان در نگه داری از این بیماران و بچه ها قابل تقدیره. من خیلی خوشحالم که انسانهای بزرگی مثل اینها هستند که دست به انجام کارهای بزرگی برای انسانیت می زنند این چیزیست ما رو به زندگی در این جهان امیدوار می کنه اینجا انسانهای بسیار بسیار بزرگی هستند که مراقب انسانها هستند و به این خاطر دردی جانکاه در قلبشان برای کمک به دیگران احساس می کنند و به انسانهایی کمک می کنند که این درد و رنج را دارند. عکسهای زیبا و توضیحات کاملی در مورد این مرکز در وب سایت ریک گنز وجود دارد که می توانید بخوانید. شما می توانید در این رابطه در روزنامه شماره 36 وب سایت ریک گنز مطالعه نمایید.

ترجمه:هملت

سایت اصلی

گالری عکس

واقعيت تلخ در مورد تايلند

توضیح: جهت جلوگیری از ف..لترینگ در این متن به جای کلمه سکس از س... استفاده شده است

ايدز... چيزي در مورد آن نمي‌توان گفت،‌ جز اينکه از اين واقعيت بسيار دردناک تايلند عجيب ناراحت و عصبي‌ام. اين کشور زيبا را با اين مردمان مهربان بسيار دوست دارم، اما واقعيتي که نمي توان در مورد اين کشور بزرگ و قديمي کتمان کرد، مساله ايدز مي‌باشد. فکر مي‌کنم بزرگترين مشکل تايلند، ايدز ‌باشد و چه مي‌توان براي آن انجام داد؟ چه مي توان انجام داد، وقتي يکي از بزرگترين جذابيت‌هاي اين کشور براي توريست و مردمانش س.. مي‌باشد. تا به حال يا در اطراف شهر بودم يا در جاده و با مکان‌هاي فوق‌العاده اين منطقه مشغول بودم، در واقع در فضايي خارج از اين دنيا در بهشت زيباي طبيعت تايلند به گشت و گذار مشغول بودم و با مردم آن مناطق سروکار داشتم ولي واقعيت تايلند چيز ديگريست. بيشتر از يک‌ميليون آلوده ايدز که حامل اين بيماري مي باشند، نه نفري که در هر ساعت مي ميرند و بيشتر از پانصد نفري که هرروزه به اين بيماري مبتلا مي‌شوند... در تايلند از هر پنجاه نفر يک نفر آلوده به اين ويروس مي‌باشد و در آينده‌اي نزديک با اين روند وحشتناک روبه رشد س... در اين کشور اين ميزان به يک نفر از هر ده نفر خواهد رسيد.

مراکز بسياري که شما را به س... ترغيب مي‌کنند و بسياري افراد که در اين‌زمينه کار مي‌کنند و به‌عنوان کارگر يا فعال س..ي شناخته مي‌شوند و در همه مناطق و به‌طور خاص در مناطق توريستي پراکنده‌اند. نگرانم و غمگين. از وقتي وارد تايلند شدم و متوجه اين جريانات و اينکه زنان تايلندي و جذابيت آنها ـ س... ـ بالاترين ارزش آنها شناخته مي‌شود و از اينکه زناني زيبا و س...ي داشته باشند، چه اندازه به‌خودشان مغرورند عصبي‌ام. تا به‌حال در پاتايا نبوده‌ام و دارم به آن سمت مي روم، مکاني که شهرت آن به واسطه روسپي‌ها و فعالان س...ي آن مي باشد. دختراني با سنين بسيار پايين که در مقابل بهاي بسيار پاييني به توريست‌ها پيشنهاد مي‌شوند. به آنجا مي روم که از نزديک همه چيز را ببينم(تنها ببينم نه اينکه تجربه کنم).

خيلي ناراحتم، خيلي ... مردن نه نفر در هر ساعت مساله پيش‌پاافتاده‌اي نيست. تنها بايد ببينيدشان که چه حال و روزي دارند و چه‌گونه با مرگ دست به گريبانند و دايم، ساعت به ساعت، ضعيف و ضعيف‌تر مي‌شوند و چه دردناک بر تخت افتاده انتظار مرگ را مي‌کشند. تايلند طبيعت بسيار بسيار زيبايي دارد،‌ اما شهرت بانکوک به‌واسطه شب‌هايش و نمايش‌هاي س...ي‌اش مي‌باشد. شب‌ها وقتي در پات پواينگ قدم مي‌زني همه جا زنان لخت را مي‌بيني و هر لحظه چندين نفر که تو را به نمايش‌هاي آنچناني دعوت مي‌کنند... متاسفانه بيشتر از اين نمي‌توان اين واقعيت را تشريح کرد. يادم نمي‌رود وقتي در جاده بودم و جايي خوابيده بودم، بيدار که شدم و اطرافيان دانستند به سمت بانکوک مي‌روم همه گفتند : "هي تايلند ... زنان زيبا.. بانکوک.. نمايش‌هاي س...ي ..."

چنين مسيري در زندگي، مسير مرگ است و خب بيش از يک ميليون آلوده را هم به‌دنبال دارد. چه بر سر افراد ايدزي مي‌آيد؟ اين افراد حتي از طرف خانواده خودشان هم پذيرفته نمي‌شوند، هيچ جايگاهي ندارند و هيچ کاري نمي توانند انجام دهند. قبلا از آمدن به تايلند چنين چيزهايي را شنيده بودم و بسيار سعي کردم تا ذهنم را از اين مسايل پاک کنم و تاثير منفي آنها را از ذهنم بزدايم، وقتي با اين طبيعت زيبا و مردم مهربان روبه رو شدم، آن مسايل کامل از ذهنم رفت، ولي خب اين واقعيت ماجرا نبود، اصل واقعه را من در طول دو روزي که با بيماران ايدزي گذراندم لمس کردم، "وت پرانام بت نام" ، معبديست در "لاپبري" که به مراقبت از اين بيماران مي پردازند و براي اطلاعات جامع مي‌توانيد به آدرس آنها www.aidstemple.th.org

مراجعه فرماييد.

با هدف کاشت درخت به اينجا آمدم، شايد اميدي را در اين بيماران بارور کنم، مکان ديگري در اينجا مختص کودکان وجود دارند، کودکان آلوده به اين بيماري و آنهايي که پدر و مادرشان را به دليل بيماري ايدز از دست داده‌اند و افراد فاميل هم آنها را قبول نکرده‌اند، کودکاني که حامل اين ويروس مي باشند، مسلما قادر به شادي، مانند بچه‌هاي نرمال نيستند. در مورد اين مکان از ريک شنيده بودم، از من خواسته بود به اينجا بيايم و درختي بکارم، بسيار سپاسگزارم که چنين پيشنهادي را به من داد. به اين مکان که آمدم سراغ دکتر "النگ کت ديکاپانيو" را گرفتم، راهبي که مديريت اين پروژه را برعهده دارد، در آن زمان نبودند و من وقت کافي پيدا کردم که نگاهي به اطراف بياندازم، بيماران را ببينم و موزه را و بسته‌هاي خاکستر استخوان‌هاي افراد ايدزي در کنار مجسمه بودا، افرادي که فاميل‌هايشان، حتي علاقه‌اي به نگهداري خاکستر آنها نداشتند.

به بيمارستان رفتم، جايي که بدن‌هاي به‌مانند مرده‌اي روي تخت‌ها افتاده بود، بدون هيچ کلامي، تنها نگاهي عميق و پر از افسوس. افرادي که هيچ اميدي به آنها نيست و آخرين لحظات زندگي را مي‌گذرانند به اينجا آورده مي شوند تا منتظر مرگ ساکت و بي‌صدايشان بمانند. خدا به افرادي که در اين مکان کار مي‌کنند خير دهد که در چنين شرايطي باعث آرامش اين افراد مي‌شوند، به آنها عشق و مهرباني هديه مي‌دهند و اين‌ها تنها کاريست که مي‌توان براي اين افراد انجام داد. بدن‌هاي ساکت و ساکن به من به چشم غريبه اي متعجب مي‌نگريستند، نگاهي بي انتها، بعضي که ديگر حال نگاه‌کردن هم برايشان نمانده بود و به پشت خوابيده بودند و بدون عضله، تنها پوست و استخواني از آنها باقي مانده بود، چشمان گودرفته و صورتي پوست و استخواني. يکي از آنها که سي و شش ساله بود و اندکي از بقيه قوي‌تر، سه‌سال پيش آلوده شده بود و تصميم گرفتم با او صحبت کنم. به‌سختي صحبت مي‌کرد و صداش بسيار ضعيف بود و هم‌چنين بدنش. وقتي متوجه شد دوچرخه‌سوارم، از دوچرخه سواريهاش خودش گفت که با يک گروه بزرگ به کامبوج و وييتنام رفته بودند و روزي صد کيلومتر را رکاب مي‌زدند." کفش دوچرخه‌سواري داري؟ رکاب‌زدن با صندل سخته... کامبوج بسيار زيباست، ويتنام نرو، خيلي خطرناکه، عادت داشتم هرجايي دوچرخه‌سواري کنم، عضلاتت بايد خيلي قوي باشه، وقتي خوب بشم، شروع به دويدن مي‌کنم" او حرف مي‌زد و من نگران بودم و از اينکه هنوز اميد دارد که قوي‌تر شود و بدود، خوشحال بودم. صندل‌هاي من جذبش کرده بود و چشمانش نشان مي‌داد که دوست داره آنها را داشته باشه. گفتم حالا که اينها را دوست داري، مي‌دهم به شما و بسيار خوشحال شد و گفت : وقتي بهتر بشوم، کفشي براي دويدن ندارم و با اين‌ها مي توانم بدوم و نگاهش به صندل‌ها بود. کفش ديگه‌اي نداشتم، يک جفت صندل و يک جفت کفش براي دوچرخه‌سواري، به خودم گفتم "هي پسر ... خدا بهت پاهاي قويي هديه داده که باهاش داري دور دنيا را مي‌گردي، احتياجي به صندل نيست، بدون کفش هم مي‌شه، اميدي را از بين نبر" و صندل‌ها را بهش دادم. من به آنها احتياج ندارم، اميدوارم روزي آنها را بپوشد و حداقل با آنها راه برود، اميدوارم بهتر شود. تنها بايد در آن فضا باشيد که متوجه شويد در مورد آن بدن‌هايي که به سمت مرگي بي‌صدا مي روند، چه مي‌گويم.

به سمت موزه رفتم، جايي که بدن هايي به سفارش صاحبان آنها براي عبرت ديگران به يادگار گذاشته شده بود که لمس نمايند در اطرافشان چه مي‌گذرد. بدن‌هايي خشک که در اطراف سالن ايستاده‌اند و برگه‌اي که نشان مي‌دهد کي‌بوده و چه شغلي داشته و چرا به اين بيماري مبتلا شده است:

پانيدا لمرال ... يک سال و سه ماه و بيست و يک روز، از مادر

خانم ... سي‌و‌شش ساله ... کارگر س... ... به‌واسطه شغلش

آقاي سرمساک امنوي‌ويت ... سي‌و‌پنج‌ ساله ... خواننده و کارگر س... ... ارتباط با هم‌جنس

بيشتر افراد از ارتباط س...ي آلوده شده‌اند و درصدي هم از اينکه آمپول فرد آلوده را استفاده کرده‌اند. ديدن بدن‌هاي نقاشي‌شده افرادي که در مراکز فحشا کار مي‌کنند و الان به‌جز استخواني از آنها باقي نمانده است، زندگي‌هايي که با خوش‌گذراني پر شده است و عاقبت آن به کجاها که ختم نشده است. يک گل زيبا بر روي سينه خانمي و مي‌توان تصور نمود چه اندازه به زيبايي خودش مغرور بوده است، به تاتوي روي بدنش، و الان تنها حفره‌اي به‌جاي آن باقي مانده است. گريه افتادم براي خودم، براي اينکه از نوع بشر هستم و در چنين دنياي کثيفي زندگي مي‌کنم. براي لحظاتي از خودم به واسطه بشر بودنم نفرت پيدا کردم. تنها با چند کيلومتر فاصله از اين مکان، وقتي در "پت پواينگ" قدم مي زني، صدايي که دايم مي‌شنوي نمايش‌هاي س.. و ... اگر نمي‌خواهيد بمانيد يا بپردازيد، تنها نوشيدنيي بنوشيد و زنان برهنه‌اي که در ورودي درها مي‌چرخند تا رهگذري را به خود جلب کنند و خود را بفروشند و س... و نوشيدني و اين‌چنين است که تايلند بيشتر از يک ميليون آلوده به ايدز دارد و بچه‌ها، آنها که از مادرشان آلوده مي شوند، آنها ده- پانزده سالي زنده مي‌مانند، بيشتر از پانزده سال زنده نمي‌مانند، گناهشان چيست؟ بسياري از افرادي که در اين مکان‌ها نگهداري مي شوند، نه خويشاوندي دارند و نه پدر مادري،‌ آنها قبلا به دليل ايدز مرده‌اند، بقيه فاميل هم هيچ علاقه‌اي به نگهداري آنها ندارند. وقتي در حال کندن چاله براي کاشت درخت بودند مثل اين بود که دارند قبر خود را مي‌کنند، آنها اصلا خوشحال نيستند و چگونه مي‌توان خوشحال بود، وقتي مرگ خود را شاهدي، وقتي هيچ شانسي نداري که به زندگي عادي مثل بقيه مردم برگردي، ديدن اين بچه‌ها خيلي دردناکه. ديگه نمي‌توانم به نوشتن ادامه بدهم... خيلي غمناکم.

ترجمه :م
متن اصلی

گالری عکس

آقاي پیرا و خانواده فوق‌العاده‌اش



ساعت ده صبح کاتائو رو ترک کردم و با يک قايق سريع به چمپون رفتم، گذرگاه با جايي که من مي‌خواستم برم فاصله زيادي داشت. من بايد صدوبیست کیلومتر در خلاف جهت مسيرم به رانونگ مي‌رفتم. همين که حرکتم رو شروع کردم، هنوز چند کيلومتري نرفته بودم که يک دوچرخه‌سوار در جاده ديدم و با هم به چمپون رفتيم. آقاي پیرا فروشگاهي در محل تقاطع با جاده اصلي داشت، پس بهترين انتخاب گذاشتن دوچرخه در اونجا و رفتن به رانونگ بود. من ساعت دو بعد از ظهر رسيدم و از اون خواستم که دوچرخه من رو نگه داره ولي وقتي که فهميد من چي کار مي‌خوام بکنم بهم گفت که من رو با وانت خودش به اونجا مي‌بره، شگفت‌انگيزه، من از کمک اون متعجب شدم و از داشتن يک دوست خوب خوشحال شدم. ما با هم به اونجا رفتيم ولي اونها به من گفتند که نمي‌تونم ويزام رو براي بيش از يک هفته تمديد کنم و بايد هزارو نهصد باهت (واحد پول تايلند) که دو برابر گرون‌تر از ويزاست، بپردازم. من به 2 هفته احتياج داشتم و 1 هفته برام کافي نبود. بنابراين تصميم گرفتم به بانکوک که اداره اصلي در اون قرار داره برم، شايد اونها وقت بيشتري به من بدهند، پس با هم به فروشگاه اون برگشتيم، در راه برگشت من رو به يک باغ ميوه برد که خيلي زيبا، آرام و ساکت بود. در مدتي که من مشغول اينترنت بودم همسر اون براي ما يک غذاي دريايي عالي آماده کرد. من مجبور بودم براي رفتن به بانکوک اتوبوس يا قطار بگيرم، اونها همه چيز رو آماده کردند، براي من بليط هم خريدند و وقتي داشتم مي‌رفتم يک ساک بزرگ پر از ميوه به من دادند. از پیرا و خانواده خوبش متشکرم.
اجازه بديد در مورد قطار خيلي خنده‌دار اونجا بگم، سيستم راه‌آهن در تايلند شبيه به هند است، خيلي قديمي و بدون نظم. من در قسمت درجه سه بودم که يک واگن پر از صندلي و خيلي شلوغ بود. اواسط شب يک جوان استراليايي اومد و خواست که در صندلي کنار من بنشيند، بعد از چند دقيقه فهميدم که کاملاً مستِ و در مورد دنياي خودش صحبت مي‌کنه ... من فقط به اون نگاه کردم و فکر کردم. اون آبجو خورده بود و پولش رو نداده بود و وقتي يکي از کارکنان رستوران از اون پول خواسته بود، اون خيلي ناراحت شده بود که چرا همه در مورد پول صحبت مي‌کنند. من گفتم "هي پسر تو خوردي و بايد پولش رو بدي" اون گفت "تو چيزي در مورد دنياي من و مشکلات من نمي‌دوني و ..." و من فقط نگاه مي‌کردم.
حدود ساعت پنج صبح به بانکوک رسيدم و بايد تا ساعت 8:30 منتظر اداره مهاجرت مي‌موندم، اونها هم به من وقت بيشتري ندادند، من ايراني بودم و ... هرچقدر که مردم و طبيعت عالي و دوست‌داشتني بود، رفتار کارکنان اداره مهاجرت زشت بود، از رفتار بي‌ادبانه اونها متنفرم، از گرفتن ويزا خاطره خوبي ندارم، در مرز و موقع تمديد ويزا، اما مردم و طبيعت به اندازه کافي زيبا هستند که اين کشور رو دوست داشته باشم و بخوام دوباره به اينجا برگردم. بنابراين وقت زيادي ندارم و اون روز فقط به دفتر سازمان ملل رفتم تا يک دوست خوب آنیتا نیکولاوا رو ملاقات کنم، کسي که در موقع گرده‌همايي در بانکوک خيلي به من کمک کرده بود. ما با هم نهار خورديم و در مورد سیاره مون صحبت کرديم.
ترجمه:
مسعود صفری زنجانی
متن اصلی
گالری عکس

جزیره کوتائو

ما ساعت حدود ساعت پنج صبح رسیدیم من خیلی خوابم میومد و حسابی خسته بودم. من میتونم با فکرم بدنمو سر حال نگه دارم ولی این دفعه دیگه تموم کردم. وقتی به کوتائو رسیدیم من از جف که امریکایی است خواهش کردم که یک اتاق با هم بگیریم که برامون ارزون تموم شه و پولامونو ذخیره کنیم .او هم قبول کرد.ما با استفاده از کتاب راهنمای اودر شمال جزیره، نزدیک ساحل برای پیدا کردن یک مهمان خانه رفتیم پس از یک ساعت ونیم جستجو موفق شدیم من به جف من می خوام تا جایی که بدنم نیاز داره بخوابم و منو بیدار نکنه . تا ساعت یازده صبح خوابیدم پس از آن به دنبال جایی برای خوردن رفتیم. پس از ناهار ما به ساحل دیگری در غرب جزیره رفتیم تا غروب خورشید را تماشا کنیم ما دو تا ماسک اجاره کردیم و مقدار غواصی کردیم. من در جزیره فی فی غواصی کرده بودم ، اما اینجا مرجان داشت مرجانهای رنگارنگ ولی ماهیهای فی فی خیلی زیبا تر و رنگارنگ تر از اینجا بودند. به هر حال خیلی جالب و دیدنی بود. پس از چند ساعت غواصی ما به اتاقمان برگشتیم بعد از شام تصمیم گرفتیم برای روز بعد یک کایاک اجاره کنیم اما ما واقعا خسته بودیم. ما تا ساعت ده صبح خوابیدیم. کمی برای قایق سواری دیر بود به عبارت دیگه من ترجیح دادم انرژیمو برای رکاب زدن ذخیره کنم ویزای من داشت تموم میشد و باید تا قبل از بیست و هشتم ژوئن برای تمدید ویزا به بانکوک بروم، همچنین در این چند روز اخیر بدنم خیلی افت کرده بود باید دویاره به حال اول برمی گشتم ، بنا براین تصمیم گرفتم که استراحت بیشتری کنم و ترجیح دادم غواصی کنم

ساحلی در غرب جزیره است که کوسه های زیادی داره و آب خیلی آرومه و موج نداره و برای غواصی عالیه. ما بعد از اینکه صبحانه را خوردیم پریدم تو آب و بعد از سه ساعت اومدم بیرون که برای غواصی و شنا زمان زیادیه. اما خیلی جالب بود...من پنج بار کوسه دیدم شنا با کوسه ها خیلی جالب بود. نگران نباسید آنها خطرناک نیستند و آرام هستند. آنها خیلی بزرگ نیستند و بزرگترین آنهایی که من دیدم هفتاد سانتیمتر بود اما خیلی شگفت انگیز بود. من واقعا نمی تونم توصیف کنم که چقذر شنا کردن بین یک دسته ماهی چقدر خوشایند است ، هزار ماهی کوچک که با هم شنا می کنند و یک گروه صد تایی ماهی های رنگی و از نزدیک با آنها شنا کردن.من یک موز با خودم برده بودم و ماهی های زیادی انگشتهای منو می گزیدن برای موز و منو محاصره کرده بودند... با خودتون تصورشو کنید چقدر با شکوه و لذت بخشه. بعد از آن که برگشتیم اول یک دوش گرفتم بعد با جف رفتیم یک رستوران خوب در کنار ساحل شام خوردیم من الان کنار ساحل مشغول نوشتن هستم و جف دار تو اتاق کتابشو میخونه. یه عالمه رستوران کنار ساحل اینجا هست که همه شون چراغهای رنگی دارن که تصویرشون تو آب خیلی قشنگ شده و یک نفر اینجا مشغول آتش بازی برای اینکه مردم رو تشویق کنه تا بیشتر تو رستوران بمونن و بیشتر آبجو بخورن و بیشتر پول خرج کنن و صدای بلند موزیک راک و صدای خنده ی مردم که آبجو می خورن و خوش می گذرونن من از این دور دارم نگاشون می کنم و به موزیک دلخواهم( شجریان) گوش می کنم و از صدای آب و امواج و رنگهای درون آب و مردم خوشحال لذت می برم. من دوست دارم مردمی را ببینم که خوشحالن و هرگز به جنگ فکر نمی کنند و فقظ دوست دارند لذت ببرند و بدنشونو مختل نمی کنن و فقط دوست دارن خوشحال باشن. بزاریم اونا خوشحال باشن و من از تماشای آنها لذت می برم. یک جمله ای از ادواردئو گالینو هست که میگه: روی تابلو در رستورانی در مادرید است که .. لطفا آواز نخوانید، یک تابلو در ایستگاه قطاردر ریودوژانیرو نوشته لطفا با چرخاتون بازی نکنید.. چقدر خوبه که هنوز هستند کسانی که می خوانند و بازی می کنند". بله خیلی خوبه که مردم زیادی هستند که با خودشون لذت می برند.

الان دیر وقت در شبه و من مجبورم چند عکس برای وبسایتم آماده کنم و و وسایلمو جمع کنم و بعد بخوابم. تصمیم دارم فردا صبح یک قایق تند رو بگیرم و برم به چامپون و فدا بعد از ظهر رکاب زدن به سمت بانکوک رو شروع کنم و توقف طولانی بعدی من در بانکوکه( همانطوریکه می دونید من نقشه ندارم این فقط تو فکرمه وا گر تغییر کنه.. تغییر می کنه و من باید آنچه که پیش میاد انجام بدم) تا ببینم چی پیش میاد

متن اصلی
ترجمه:پ

To Champhon


بعد از آن شب فوق‌العاده در کنار آبشار، که من هيچ وقت فراموش نمي‌کنم، صبح زود با صداي پرنده‌ها بيدار شدم و براي خوردن صبحانه به کنار آبشار رفتم. بعد بايد وسايلم را جمع مي‌کردم و حوالي ساعت هشت برنامه‌ام راشروع مي‌کردم. صبحانه‌ام اندازه کافي نبود و به مغازه‌اي در رانونگ براي يک‌مقدار خوراکي و استفاده از اينترنت رفتم و اينگونه بودکه ساعت ده صبح شروع به راندن دوچرخه کردم، در حالي که صدوسي‌وپنج کيلومتر در پيش رو داشتم. به‌نظر روز سنگيني بايد مي‌داشتم، از صبح باران شروع شد و من دوچرخه‌سواري را هم‌زمان با باران شروع کردم. هميشه عصرها باران شروع مي شد و صبح ها پايان مي‌يافت، اما آن روز گويا نمي‌خواست قطع شود. به خودم مي‌گفتم: مهم نيست محمد، به‌زودي قطع مي شود. بعد از دوساعت باران قطع شد و هنوز نيم ساعت نگذشته بود که ابرهاي سنگيني را در روبه رو ديدم و پانصد متر جلوتر باران سنگيني شروع شد، چه‌کار مي‌توانستم بکنم جز اينکه جلو بروم. بعد از چند دقيقه دقيقا زير باران سنگيني بودم و خيس خالي شده بودم، روز عجيب غريبي بود، سه بار خشک شدم و دوباره خيس شدم و آخرين دفعه از ظهر تا ساعت چهارونيم عصر زير باران بودم و کاملا خيس، اما خوشبختانه بعد از آن ديگه باران قطع شد. در طول اين مدت توجه خودم را متوجه اين کرده بودم که همه چيز زير باران تازه و تميز است و دوچرخه‌سواري اين‌چنين واقعا فرهبخش است، مخصوصا در چنين خيابان سرسبزي. آن روز حسابي گرسنه بودم و چندين بار براي رفع گرسنگي ايستادم و هر دفعه چه غذاهاي خوشمزه و ارزاني. در تايلند، غذا و ميوه‌هاي کنار خيابان سه‌بار از آنچه در مکان‌هاي توريستي فروخته مي شوند، ارزانترند و اين دليل دو سه کيلو ميوه خوردن من در روز است. ميوه‌هاي تايلند فوق‌العاده خوشمزه‌اند.
حدوداي عصر به چامپون رسيدم و مستقيما به سمت يک آژانس مسافرتي براي گرفتن قايق تا جزيره کوتائو رفتم و متوجه شدم که قايق‌هاي شب‌رو آهسته‌تر مي‌روند اما خب ارزانترند، خيلي خوب بود، شش ساعتي طول مي‌کشيد و من مي‌توانستم شب را در قايق بخوابم بدون اينکه هزينه اي براي اقامت بپردازم. جا را رزو کردم و به جستجوي اينترنت رفتم و يک ساعتي آنجا بودم و سپس غذا را در مغازه‌اي شب‌کار خوردم.در چامپ هون يک محل تجاري شب‌کار ‌ بسيار معروف دارد، مغازه‌هاي بسياري در دو طرف خيابان وجود دارد که همه غذا مي‌فروشند و چراغ روشن مغازه‌ها جلوه ويژه‌اي به خيابان داده است. حرکت قايق ساعت يازده شب بود و مردم ديگري از کشورهاي ديگر نظير آمريکا، آلمان، يونان و اسراييل و ... نيز بودند و ما ساعاتي را با يکديگر به صحبت پرداختيم و آنچه در نهايت متوجه شدم اينکه سياست در واقع چيزي جدا از آنچه ماها در جستجوي آن هستيم مي‌باشد ... ولي خب ما مي‌توانيم ذهن خود را درست کنيم و همه چيز با آرزوهاي ما نويد خوبي را به همراه خواهد آورد. خوابي دلپذير در آن شب، روي سقف قايق، زير آسمان پرستاره ... و باز شروع باران، جف آمد سراغم و از من خواست که براي خواب بروم پايين و در کابين قايق استراحت کنم. شب بسيار خوبي بود و گفتگوي خوبي با مردم ساير کشورها داشتم، همه مردمي که مسافرت مي‌کنند از جنگ نفرت دارند و همه مايلند در صلح کنار يکديگر زندگي کنند و همه به دوستي‌ها فکر مي‌کنند، سياست‌ها اهميتي ندارند، همه در جستجوي دوستي و آرامش در کنار يکديگر مي‌باشند.

رانونگ(Ranong)





صبح زود در معبد بيدار شدم، هوا باراني بود و من بايد بيشتر منتظر مي‌ماندم، نمي‌خواستم از صبح به آن زودي خيس بشم و در نتيجه يک مقدار بيشتر خوابيدم. راهب‌ها مراسم ويژه صبحگاهي داشتند و بعد از آن زمان صبحانه بود. دي‌شب وقتي رسيدم يک عالمه سگ با حمله و سرو صدا از من پذيرايي کردند، آنچنان که من نيمه‌شب ترجيح دادم براي دستشويي بيرون نروم، نه از ترس سگ‌ها، از اينکه اينقدر واغ واغ مي‌کردند همه راهب‌ها بيدار مي‌شدند. ما به هيچ وجه نمي‌توانستيم با هم صحبت کنيم، ولي آنها من را به گرمي پذيرفتند و مکاني را در راهروي اصلي براي استراحت من اختصاص دادند. بسيار سپاسگزارشان هستم.
بعد از اينکه باران قطع شد، دوچرخه‌ام را سوار شدم و شروع کردم، عجب هوايي، ابري بود و سرد، بدون خورشيد، بسيار دلپذير، بالاخره بعد از مدت‌ها در يک هواي خنک مي‌راندم، اما يک ساعتي بيشتر طول نکشيد و باران شروع شد، مدتي طول کشيد و من کاملا خيس شدم. وقتي شروع کردم، حس کردم پدال زدن برايم راحت نيست، در شرايط خوبي نبودم، بايد صدو چهل کيلومتر مي‌راندم و با اين وضعيت تا صدکيلومتر هم قادر نبودم. روز قبل هم در همين وضعيت بودم و فکر مي کردم به‌خاطر بي‌خوابي‌هاي متوالي‌ست، اما دي شب که خوب خوابيده بودم. هميشه بعد از بيست‌و پنج دقيقه بدن من به بازدهي بهينه مي‌رسيد و الان بعد از يک ساعت، هنوز راحت نبودم.
بايد قبول مي‌کردم که به شرايط روحيم بستگي دارد و شروع کردم به تلقين به‌خودم که "هي پسر بعد از اين مدت بايد همه چيز مرتب باشه، تو در شرايط خوبي هستي..." چندين بار سعي کردم بدنم را بکشم اما جدي جدي کار نمي‌کرد و باز هم شروع کردم به تلقين به خودم و بعد از چهل و پنج دقيقه، آن شروع کرد به کارکردن. بله موضوع راحتيه، ما همه چيز را در ذهنمان مي‌سازيم و مي‌توانيم آنچه را که دوست داريم، بسازيم. هرروز صبح که مي‌خواهم دوچرخه‌سواري را شروع کنم، به خودم مي‌گويم، مطمئنا امروز فوق‌العاده خواهد بود و هميشه اين جريان محقق مي‌شود. ما بايد به قدرت اسرارآميز ذهنمان واقف شويم و از قدرت‌مان لذت ببريم. تمام روز هوا ابري بود و من از اينکه بدنم به شرايط نرمال رسيده بود، بسيار از دوچرخه‌سواريم راضي بودم، پاهايم ريتم خود را پيدا کرده بود. مطمئن بودم که شب جاي مناسبي را براي خواب پيدا خواهم کرد و الان از اين جاده سبز مشعوف بودم و به همه مردم کنار خيابان لبخند مي زدم و ميپرسيدم "هي ... امروز حالتون چطوره؟ ... " لبخند کوچکي مرا کفايت مي کرد و همه انرژي مثبت بود که منتقل مي‌شد. با آن همه انرژي من مي‌توانستم شرايط را آن‌طوري که مايل بودم بسازم و هيچ‌چيزي قادر به توقف من نبود. وقت کافي براي رسيدن به رانوننگ داشتم و آنجا مي‌توانستم تصميم بگيرم که به شهر بروم و از اينترنت استفاده کنم و بعد از شهر به کمپ، جايي خارج از شهر بروم. ساعت پنج عصر بود و ده کيلومتر تا رانوننگ مانده بود که يک‌دفعه يک آبشار عظيم در سمت چپ، حدود چهارصد متر خارج از جاده به چشمم خورد با تابلويي که علامت پارک ملي را نشان مي‌داد. اول فکر کردم مثل آن چشمه آب گرم است و رد کردم، اما خيلي نزديک بود و حيف بود. از جاده خارج شدم و به آن سمت رفتم و بعد از چند دقيقه دنبال جاي مناسب براي چادر زدن بودم. بله، چرا که نه، فوق العاده بود، رودخانه با کلي سرويس و سرپناه و آب نوشيدني خنک ... تمام چيزهايي که احتياج داشتم. تنها بايد صدمتري برمي‌گشتم که يک‌سري خوراکي‌ها که احتياج داشتم بخرم و بعد از صداي زيباي رودخانه و فضاي به آن آرامي لذت ببرم. زير يکي از پناهگاهها چادر را گذاشتم و سپس در رودخانه حمام کردم، باران اين‌طور به نظر مي‌آمد که اصلا قطع نشود. بعد از مدت‌هاي طولاني، وقتي داشتم خودم را در رودخانه مي شستم، احساس سرما کردم و اين موضوع باعث شعف من شد. اوووه همه جا کاملا تاريک شده است. وقتي من شروع به نوشتن کردم همه جا روشن بود و الان حتي نمي‌تونم در چادر را پيدا کنم. دارم به صداي رودخانه گوش مي‌دهم و امشب با اين صدا مي‌خوابم. دوباره يک شب فوق العاده و احساساتي عجيب. تنها در تاريکي و کنار رودخانه و آبشار، وووه خدايا شکرت، چيز ديگري نمي‌توان گفت. فردا به چامپون خواهم رفت که بعد به جزيره تائو براي غواصي بروم و الان ديگه کاري نيست و تنها بايد بخوابم. خواب خوبي خواهد بود با خورشيد خوابيدن و با آن بيدار شدن، الان ساعت هفت و نيم عصر هست و تازه شام خوردم، ميخوابم و اگرچه با خواب، فکر کردن قطع مي‌شود، اما قلب براي درک دنياي اطراف باز خواهد بود و آرامش را به ارمغان مي آورد.

بعد از جزیره فی فی

دوستانی که مایل به همکاری در ترجمه گزارشات هستند با ایمیل بخش ترجمه گزارشات
تماس بگیرند
به زودی ترجمه این گزارش راتوسط آقای سعیدسعیدی اینجا بخوانید

ساعت 9 كارم تمام شد و از دوست جديد و خوبم الكس خدا حافظي كردم و نمي تودونستم كه كي دوباره بر ميگردم اما دنيا خيلي كوچيكه قبل از رفتن به .......و دوچرخه سواري ترجيح دادم سري به اينترنت بزنم و به ايميلهايم را چك كنم چون در جزيزه پي پي از اينترنت استفاده نكردم و به همين علت تقريبا 8 دفعه ...............از شهر و اين مزاياي مكانهاي توريستي است بعد از آن دوچرخه سواري كردم بدون احساس خستگي زياد
شب پيش چون استراحت و خواب كافي نداشتم بدنم آمادگي خوبي نداشت ............و فقط پيدا كردن مكان زيبا در اوايل بعد از ظهر و لذت بردن از غزوب خورشيد در ساحل را در نظر داشتم و جاده اصلي نزيدك به ساحل بود و من به آنجا رفتم براي حركت در امتداد آن جاده
يك تابلوي راهنمايي پيدا كردم براي هاتسپرينگ كه خيلي زيبا بود..............................بعد زا چند كيلومتر يك هنل زيبا و جالب كه ..................................به علت مشاهده تابلوي ملي براي هتل به راهم ادامه دادم
در حدود شب مغازه هاي بسيار بسيار ارزان و خوب و مكانهايي براي غذا خوردن پيدا كردم پس از كسي درباره هاتاسپرينگ پرسيدم و آنها به من گفتند كه من از انجا را رد شدم و بايد برگردم
بسيار خوب ايرادي ندارد من چند كيلومتر بيشتر ركاب خواهم زد
هاتاسپرينگ جاي زيبايي است و ارزش آن را دارد
باران شروع به باريدن كرد و من به سمت هاتاسپرينگ مي رفتم و آسمان رفته رفته تاريك مي شد
باران تاريكي و جستجو براي يافتن هاتاسپرينگاينها باعث شد كه 3 بارمن جاده را رفتم و بازگشتمو متوجه شدم كه هات اسپرينگ داخل .......... است
فقط سه پسر بي ادب آمدند براي راهنمايي من و من به خودم گفتم كه من اينجا نميتونم پيدايش كنم تو نميتوني از هاتاسپرينگ استفاده كني و به آنجا بري
با اين حال من از آنها در مورد هاتاسپرينگ سئوال كردم
يك استخر خيلي خيلي زيبا و لوكس با نورها و گلهاي بسيار جالب براي جايي براي خودم برگشتم چون قيمت استفاده كردن از هاتاسپرينگ حدود 10 برار بيشتر از ....... بود منبه دنبال مكاني براي خواب گشتم در حالي كه هنوز باران ادامه داشت
بعد از چند كيلومتر جاده اي را به سمت غرب پيدا كردم پس اون جاده تونست من ........... واگر ميتونستم پناهگاهي را آنجا پيدا كنم ميشد كه چادر بزنم در جاده دو پسر راديدم و از انها در مورد پناهگاه سئوال كردم ( من ميخوام بخوابم پناهگاه چادر بزنم بخوابم پول
كه كلمه هاي رايجي برای بر قاری ارتباط نبودند و با استفاده از کلمات ساده و حرکات دست از آنها برای پیدا کردن پناهگاه کمک خواستم به همین علت ............وچادر زدن در آنجا در شب غیر ممکن است من به انها گفتم نمیخواهم به هتل بروم و باید چادر بزنم و دنبال ÷ناهگاهی میگردم
آنها از من خواستند که دوچرخه را عقب ........بگذارم و دنبالشان بروم و خوشبختانه این کار را من نکردم حس ششم به من گفت که به آنها اعتماد نکنم و فقط به دنبالشون برم در یک جاده تاریک خاکی که خیس و گلی شده بو بعد از حدود 100متر به یک ............و آنها به من گفتند که به سمت راست بروم من امیدوار بودم که بالاخره بتوانم پناهگاهی بیابم خیلی خسته شده وبدم و کاملا خیس شده بودم گویی باران هرگز متوفق نمیخواست بشه بعد از چند کیلومتر از ........رد شدیم که..........

.

في‌في، بخشي از بهشت


ساعت 8 صبح مسجد رو ترک کردم و به سمت "کرابي" که حدود 40 کیلومتر
فاصله داشت، حرکت کردم. در تايلند دو محل زيبا
براي غواصي وجود داره که اين دو محل جزاير "في‌في" و
"تائو" هستند. في‌في توريستي‌ترِ و مطمئناً نسبت به تائو
گرون‌ترِ و من با توجه به بودجم تصميم گرفتم که فقط به
جزيره تائو برم که زيباتر از في‌في هم هست، بنابراين 120کیلومتر
حرکت کردم و انتظار داشتم که اون روز حدود رکاب
بزنم. بالاخره تونستم به نزديک "فوکت" برسم و به کنار
ساحل برم و از ديدن غروب زيبا در کنار دريا لذت ببرم.
نزديک کرابي عکسي از في‌في رو بر روي تابلويي ديدم و همين
براي کسي که عاشق زيبايي طبيعتِ کافي بود. با خودم گفتم
مطمئني که تا چند روز ديگه زنده‌اي و مي‌توني مرجان‌ها رو
در جزيره تائو ببيني؟ هي پسر! فرصت زندگي رو از دست
نده و به اميد فردا نباش!. بنابراين نظرم رو عوض کردم
و به شهر رفتم تا اطلاعاتي در مورد في‌في و زمان حرکت کشتي
به اونجا بدست بيارم. من مي‌دونستم که تنها دو قايق از
کرابي به جزيره وجود داره و من اولين اونها رو از دست
دادم، پس بايد منتظر دومي مي‌موندم که ساعت 3 بعد از
ظهر حرکت مي‌کرد. زمان زيادي داشتم و تو گرما هيچ جايي
بهتر از کافي‌نت براي وقت تلف کردن نبود اما اونجا يک جاي
توريستي بود و در يک همچين جايي تمام کافي‌نت‌ها گرون بودند.
بالاخره يک گيم‌نت پيدا کردم که 3 برابر ارزون‌تر از
بقيه بود، صداي بلند بچه‌ها که مشغول بازي بودند هم
مهم نيست. بعد از دو ساعت کار با اينترنت رفتم تا چيزي
براي نهار بخورم و براي سوار شدن به قايق به ساحل برم.
هنوز چند متري نرفته بودم که يک دوچرخه‌سوار به طرفم
اومد و گفت: "هي! تو هم دوچرخه‌سوار هستي؟! کجا داري
مي‌ري؟ و بعد از يک مکالمه کوتاه با آلکس که يک فرانسوي
بودايي و مسافر بود تصميم گرفتيم که با همديگه به اونجا
بريم. خيلي خوب بود که يک دوست پيدا کردم و مي‌تونيم از
تجربيات هم استفاده کنيم. بعد من به يک رستوران رفتم و
بعد از خوردن غذاي دريايي براي نهار، همديگر رو در
ترمينال گذرگاه ديديم و بعد از يک ساعت و نيم به في‌في،
جزيره‌اي در غرب تايلند، رسيديم. در اولين نگاه مي‌شد به
زيبايي اونجا پي برد. ما يک جا براي اقامت پيدا کرديم و
بعد از اون رفتيم بالاي يک تپه تا غروب رو در ساحل
تماشا کنيم. آدماي زيادي هر روز براي ديدن غروب به
اونجا مي‌يان. بايد بگم که غروب در تايلند چيز با ارزشي
براي تماشاست، هر روز زيباست و با طلوع خورشيد اون رو
آغاز خواهي کرد. همه مردم بعد از غروب اونجا رو ترک
کردند ولي ما تا ساعت 9 مونديم و از سکوت و آرامش اونجا
لذت برديم. برگشتيم و در اين فکر بوديم که فردا چي کار
کنيم؟ ما زياد فکر کرديم ولي در آخر فهميديم که بايد
منتظر فردا بمونيم و بعداً تصميم‌گيري کنيم. خيلي خسته
بوديم و نتونستيم که صبح زود بيدار شيم و ساعت 10 بود
که به ساحل رفتيم. با هم فکر کرديم که بهتره يک قايق
کاياک اجاره کنيم و دور ساحل پارو بزنيم و اين آغاز
ماجراجويي ما بود. بعد از 10 دقيقه ما به جلو و به سمت
قلب اقيانوس پارو مي‌زديم و بر امواج دريا شناور بوديم.
به سمت چپ جزيره پيچيديم و بعد از حدود 40 دقيقه به يک
ساحل شگفت‌انگيز رسيديم که اسم اون ساحل ميمون بود. يک
ساحل عريض با ماسه‌هاي سفيد و کلي مرجان در دريا نزديک
ساحل بود و محل مناسبي براي غواصي بود. قبل از ساحل يک
شکاف در بين صخره‌ها پيدا کرديم و يک نگاه کوچک به هم
کرديم که معنيش اين بود که بريم داخل. رفتيم اونجا و
اونجا يک سنگ بزرگ بيرون از آب وجود داشت که محل خوبي
براي قايقمون بود. اونجا نقطه‌هاي خيلي خيلي تيزي وجود
داشت و سنگ مثل مجموعه‌اي از چاقوها بود، اما در محل
زيبايي مثل اونجا ما ديگه فکر دست‌هامون نبوديم که پر از
بريدگي شده بودند و واقعاً درد مي‌کردند، ما فقط از
زيبايي طبيعت لذت مي‌برديم. بالاخره قايقمون رو اونجا
گذاشتيم و آلکس پريد تو آب و بعد از چند دقيقه يک سر
از آب بيرون اومد که به من مي‌خنديد ... "هي پسر بيا
اينجا! اينجا يک بهشت در آب وجود داره" تنها بعد از يک
دقيقه من با يک فرياد بلند احساسم رو بيان کردم. نمي‌شه
تصور کرد که چقدر زيبا بود. اين اولين بار من بود که
غواصي مي‌کردم و شنا مي‌کردم و ماهي‌هاي رنگارنگ و
مرجان‌ها رو تماشا مي‌کردم. من واقعاً هيجان‌زده شده بودم
و شاد بودم و نمي‌خواستم زمان بگذره و تنها مي‌خواستم در
اون لحظه زندگي کنم.
بعد از تقريباً يک ساعت تصميم گرفتيم جامون رو عوض
کنيم و بيشتر پارو بزنيم تا محل ديگري رو براي غواصي
پيدا کنيم. اونجا رو ترک کرديم و به سمت شمال پارو زديم.
بعد از يک ساعت پارو زدن ناگهان من فهميدم که جليقه
نجاتم رو گم کردم و اين براي من که خوب شنا بلد نيستم
خيلي بد بود. (چطور کاياک سواري کردم؟) بعد از چند
دقيقه صحبت تصميم گرفتيم که تو همون مسير برگرديم و
جليقه رو پيدا کنيم ولي مثل پيدا کردن سوزن تو انبار
کاه بود. حق انتخاب ديگه‌اي نداشتيم و به جليقه‌ نجاتمون
احتياج داشتيم پس مجبور بوديم پيداش کنيم. تلاش زيادي
کرديم و بعد از تقريباً 30 دقيقه يک نقطه آبي رنگ ديديم
که دور از ما شناور بود و احتمالاً جليقه بود، پس به سمت
نقطه آبي پارو زديم و بعد از چند دقيقه به اينکه چقدر
خوش‌شانس بوديم مي خنديديم. آلکس گفت: "وقت رو از دست
داده بوديم و نمي‌تونستيم به سمت ديگه بريم، پس بهتر بود که
به ساحل ميمون برگرديم و اونجا غواصي کنيم". از طرف
ديگه دستمون خيلي درد مي‌کرد و نمک آب و پارو زدن درد
اون رو بيشتر کرده بود. به ساحل رفتيم که محل زيبايي رو
کنار صخره‌ها پيدا کنيم اما بعد از تلاش زياد نتونستيم
به دليل امواج بزرگ کنار صخره بريم و کاياک رو اونجا
ببنديم، آلکس چند بار تلاش کرد ولي امواج اون رو به
صخره‌ها مي‌کوبيدند و نتونستيم به صخره‌ها نزديک بشيم پس
بي‌خيالش شديم. من به آلکس گفتم: "هي پسر اگه تو بخواي
مي‌توني نزديک کاياک شنا کني و غواصي کني و بعد از تو من
اين کار رو مي‌کنم، پس نيازي نيست که کاياک رو به
صخره‌ها ببنديم". آلکس از اين نظر خوشحال شد و پريد تو
آب و من به آرومي پارو مي‌زدم و بعد از چند دقيقه نوبت
من بود که برم تو آب. وقتي آلکس داشت کاياک رو ترک
مي‌کرد تعادلمون رو از دست داديم و وقتي چشم‌هامون رو باز
کرديم خودمون و تمام وسايلمون رو بر روي آب شناور ديديم
و کاياک هم برگشته بود. من گفتم "لعنتي! آلکس من ماسک
رو از دست دادم" و اون محل اونقدر عميق بود که ماسک
همچنان داشت در آب فرو مي‌رفت. دست‌هامون خيلي مي‌سوخت و
خيلي خسته بوديم، ساحل ميمون که خيلي نزديک بود جاي
خوبي براي استراحت بود. رفتيم اونجا و آلکس بر روي
ماسه‌ها دراز کشيد ولي من نتونستم از مرجان‌ها و ماهي‌هاي
رنگارنگ چشم‌پوشي کنم بنابراين به دريا رفتم تا غواصي
کنم و آلکس هم خوابيد. بعد از حدود يک ساعت و نيم من
از آب بيرون اومدم و به آلکس گفتم که بره داخل آب و
تماشا کنه، اون رفت داخل آب و من ماسک رو به اون دادم
و داشتم از کنار آب دور مي‌شدم که ناگهان آلکس گفت:
"واي آي‌ي‌ي‌ي" و من ديدم پاش رو با دستش گرفته و قيافش
نشون مي‌داد که چقدر درد داره. من پرسيدم آلکس چي شد؟
و فمميدم که پاش رو رو يک خار گذاشته ... (اسمش رو
نمي‌دونم، شبيه يک توپ پر از خار بود که اگه بهش دست
مي‌زدي تيغش به بدنت فرو مي‌رفت و بسيار دردناک بود).
کمکش کردم که از آب خارج بشه و 13 تيغ تو پاش بود که
خيلي هم درد داشت. از من خواست که تنهاش بگذارم و
داخل آب برم، من مي‌خوام تنها باشم، تو نمي‌توني کاري
برام بکني پس برو و لذت ببر. بعد از چند دقيقه به دريا
برگشتم و اميدوار بودم بتونه تيغ‌ها رو در بياره. خيلي
زود برگشتم، نمي‌تونستم تحمل کنم و فکرم درگير اون بود،
برگشتم و اون هم بهتر شده بود، پس ماسک رو بهش دادم و
غواصي رو شروع کرد و دردش هم تموم شد. ساعت 6 عصر بود
که برگشتيم و مستقيم رفتيم به محلمون تا دوش بگريم و
براي شام حاضر بشيم. بارون شديدي شروع شده بود و بهترين
کار موندن تو اتاق و خوردن ميوه براي شام بود.
در ابتدا تصميم گرفته بودم که فقط يک روز بمونم ولي حيف
بود که اونجا رو ترک کنم. ديديم که به خاطر درد دستامون
فردا اصلاً نمي‌تونيم پارو بزنيم. بنابراين يک تور گردشي
تمام روزه با قايق براي 6 جزيره اطراف گرفتيم که شامل
نهار، آب و وسايل غواصي هم مي‌شد، که خيلي خوب بود و
سفرمون رو ساعت 11 شروع کرديم. اون روز ما به ساحل‌هاي
و محل‌هاي غواصي زيادي رفتيم. نمي‌تونم فراموش کنم که چقدر
جالب بود. واقعاً جمله‌اي براي بيان زيبايي اون وجود
نداره. بعد از ظهر تقريباً تمام مسافرها خسته شده بودند
و تنها من و آلکس بوديم که داخل آب پريديم و بقيه داخل
قايق موندند و غروب رو تماشا کردند. آلکس سمت من اومد و
ازم خواست که دنبالش برم و ما "نمو" واقعي رو ديديم (يک
شخصيت کارتوني)، خيلي زيبا بود ... بين گل‌ها بازي
مي‌کرد.
متأسفانه بعد از سونامي مرجان‌هاي خيلي خيلي زيادي
شکسته شده بودند و بعضي جاها شبيه مناطق بمباران شده
بود و فقط زمين خشک بود، اما هنوز محل‌هاي خيلي خيلي
زيبايي براي ديدن وجود داشت. ما خسته برگشتيم و بعد
از دوش براي شام بيرون رفتيم. شام خورديم و در خيابان
قدم زديم. آلکس به من گفت من هنوز گشنمه و مي‌خوام غذاي
بيشتري بخورم. من هم گفتم "منم همين‌طور" و دوباره به يک
رستوران ديگه رفتيم و شام دوم رو خورديم. حدود ساعت 11
2:30برگشتيم و من نوشتم و کيف‌هام رو جمع کردم ... تا ساعت
صبح کار مي‌کردم و بعد از اون با اين اميد که
بتونم زودتر از ساعت 8 بيدار بشم و با قايق به "فاکت"
برگردم مثل مرده افتادم تو رختخواب ... . ا
با سپاس از آقای مسعود صفری زنجانی که این گزارش را ترجمه نموده اند

بعد از کولانتا


بعد از چند روز سفر به بانکوک فقط يک روز در کولانتا
استراحت داشتم و امروز بعد از ظهر دوباره دوچرخه‌سواري
رو شروع کردم. چند روزي از يک اتاق داراي تهويه مطبوع
استفاده مي‌کردم و مشخصِ که بعد از اون دوچرخه‌سواري در
هواي آفتابي داغ کار مشکلي است. هوا خيلي گرمِ ولي چاره
ديگه‌اي وجود نداره، مجبورم که برم. فقط شروع مشکلِ و
زماني که روي دوچرخه بنشيني همه چيز خوب ميشه. من ياد
گرفتم که عجله در سفر من وجود نداره و فقط لذت مي‌برم
تا ببينيم امشب رو کجا مي‌تونم بخوابم. قبل از هر چيز
بايد جايي رو براي فاکس کردن مدارکم به سفارت ويتنام
پيدا کنم. بله، من دوباره با گرفتن ويزاي ويتنام مشکل
دارم اما مطمئنم که درست ميشه. حدود ساعت 3 بعد از
ظهر بود که به گذرگاه رسيدم، بايد از 2 گذرگاه آبي با
قايق بگذرم تا به جاده برسم. جالب و سرگرم‌کننده است.
وقتي که به جاده اصلي رسيدم ساعت حدود 4 بعد از ظهر
بود و من زمان زيادي تا تاريکي هوا نداشتم، بنابراين
مي‌دونستم که نمي‌تونم به کرابي برسم و بايد جايي رو براي
موندن پيدا کنم. بعد از 7 روز موندن در مهمان‌خانه
ترجيح مي‌دادم چادر بزنم و براي متعادل کردن هزينه‌هاي
سفرم، کمي پول پس‌انداز کنم. نزديک غروب بود که يک
فروشگاه پيدا کردم و کمي تجهيزات براي شام و همچنين صبح
خريدم و فقط بايد جايي رو براي خواب پيدا کنم.
تابلويي رو در کنار جاده ديدم که در مورد يک مسجد در 2
کيلومتري دور از جاده بود. اونجا جاي خوبي براي موندنِ،
من تجربيات خوبي از خوابيدن در مسجد دارم. بنابراين به
اونجا رفتم و با برخورد گرم مردم اونجا روبه‌رو شدم. اول
يک دوش گرفتم که بعد از يک روز دوچرخه‌سواري و عرق
کردن مهمترين چيزِ. اونها نمي‌تونستند انگليسي صحبت کنند
ولي راه ساده‌اي براي برقراري ارتباط از طريق قلب وجود
داره که اغلب کار مي‌کنه. من چيزي براي خوردن داشتم و
اونها رو خوردم ولي اونها از من دعوت کردند تا شام رو
باهاشون بخورم و من اين رو خيلي دوست دارم، خوردن غذا
با مردم محلي و ديدن چگونگي زندگي اونها. مجبور بودم به
سؤالات زيادي پاسخ بدم که نمي‌تونستم اغلب اونها رو
بفهمم، اما با اين وجود بايد جواب اونها رو مي‌دادم.
همچنين بعد از شام يکي از همسايه‌ها من رو براي خوردن
قهوه دعوت کرد و ساکت موند. حالا من در مسجد نشستم و
مردم با هم صحبت مي‌کنند و سيگار مي‌کشند، من خيلي خستم
و مي‌خوام بخوابم. از اين به بعد مي‌تونم بيشتر بنويسم، چون
حالا من يک کامپيوتر جيبي دارم و اين فرصت خوبي براي
نوشتن است. از دوست خوبم که اون رو به من هديه داد خيلي
متشکرم. تقريباً تمام وسايل من هديه هستند و اون يکي از
بهترين اين هديه‌هاست. خوب دوستان اگر اجازه بديد بخوابم،
فردا روز طولاني دارم. از وقتي که براي خواب به مسجد
اومدم، شخصي در اون سمت من مشغول به نماز شب و عبادت
است. احساس جالبي دارم و در اطراف خودم انرژي زيادي
احساس مي‌کنم. شب گذشته در رستوراني که در اون شب رو
موندم پر از صداي بلند موزيک بود طوري که حتي نمي‌تونستم
صداي دريا رو بشنوم و فقط دوستان خوبي بودند که براي
من اهميت داشتند و واقعاً لذت نبردم و الان در اينجا
.احساس خوبي دارم و آرامش زيادي دارم. خدا رو شکر به خاطر این احساس

ترجمه: مسعود صفری زنجانی

Thursday, June 14, 2007

green growth and green business

همان طوری که قبلا نوشتم وقتی در بانکوک بودم امکان شرکت در یک سمینار را یافتم وموقعیت آن را پیدا کردم که پروژه خودم را معرفی کنم متن زیر را در آنجا خواندم

به نام خداوند خالق گیتی و درختان
من محمد تاجران از ایران ، در یک سفر دوردنیا با دوچرخه هستم. فارغ التحصیل رشته مهندسی مکانیک و 31 سال دارم. ده سال دوچرخه سوار بوده ام و پس از آن 5 سال کوهنوردی کرده ام. با تجربه هایی که از ورزش کسب نموده ام این سفر را شروع کردم.
من در حال رکاب زدن به دور دنیا هستم با این دید که ما به درختان نیازمندیم و با مردم باشم و از آنها بخواهم که درخت بکارند و از آنها مراقبت کنند
در مدتی که کوهنورد بودم بیشتر وقتم را با طبیعت می گذراندم به خصوص با درختان. من به اهمیت درختان در زندگی انسان ها پی بردم و فهمیدم درختان چه عظمتی دارند و ما می توانیم درس های بزرگی از آنان بگیریم. درختان بی هیچ چشمداشتی به هرکسی ، همه چیزشان را می دهند. برای آنها مهم نیست چه کسی از آنها مراقبت می کنند، هر چه فایده دارند به همه می دهند. آنها همیشه در حال بخشیدن و بخشیدن هستند
این دلیل بسیار محکمی بود که من به زندگی با درختان علاقه مند شدم. به هر صورت ما برای زمینی سبز و آسمانی آبی ، اکسیژن برای گیاهان به درختان نیاز مندیم.
به این صورت بود که پیام درختان برای من یک ماموریت شد .بعد از آن من مشغول سفر کردن هستم تا پیام ما به درختان نیاز داریم را به همه برسانم بدون توجه به ملیت ، مذهب ، نژاد و قوم آنها. چرا که ما همه به درختان نیاز داریم. من این کار را با کاشتن درختان در مسیر راهم انجام می دهم .از آنجاییکه من نمی توانم در هر جا 1000 درخت بکارم راهی پیدا کردم که نتیجه بهتری داشته باشد من به مدرسه ها می روم و از دانش آموزان می خواهم که با دستان خودشان با من همراهی کنند. این همراهی آنها باعث می شود که توجه به درختان در ذهن آنها ماندگار شود و همچنین به والدین خود هم نگهداری از درختان را یاد می دهند.
به عقیده ی من کار کردن روی دانش آموزان بیشترین اثر را می تواند داشته باشد من یک پیشنهادی به این گرد همایی دارم. از طریق سازمان ملل متحد ما می توانیم دولت ها را وادار کنیم که محیط زیست را همانند ریاضیات و تاریخ یک موضوع قرار دهند و هر ساله یک کارگاه درختکاری داشته باشند
خوب حالا در مورد ایده ی ما به درختان نیازمندیم و رکاب زدن به خاطر آن می خواهم بگویم. باید بگویم این به وسیله ی خود طبیعت به من حرکت داده شد. من در مورد آن فکر نکرده بودم تا اینکه یک روز این پیام طبیعت به گوش من آمد" هی محمد برو دور دنیا و درخت بکار" این پیام بوسیله یک رویا ، بوسیله یک احساس به سراغم آمد و من هم اکنون مشغول به انجام رساندن آن هستم. من بسیار بسیار خوشحالم. دو سال قبل از آغاز سفر در حین یک دورهی آموزشی کوهنوردی در هنگام شب من احساس کردم یک چیز عجیبی به سراغم میاید. من روی یک تخته سنگ نشستم و به مادرم زنگ زدم و به او گفتم:مادر ، همه چیز در زندگی من در حال تغییر است و در حال آغاز قسمت جدیدی در خودش است من هیچ چیزی در مورد آن نمی دانم فقط می دانم خیلی مشکل خواهد بود ، لطفا برای چیره شدن بر مشکلات آن برایم دعا کن". ا
درست شش ماه بعد از آن من دفتر کارم را بستم و کار روی این پروژه را شروع کردم. ساختن وبسایت ،آماده کردن وسایل سفر و روز دوبار تمرین کردن. اشخاص بسیاری برای شروع سفرم کمک کردند. دوستان سوئدی من برایم چادر و یک صندوق وسایل و بقیه دوستانم سایر وسایل مورد نیازم را تهیه کردند و در یک زوج سویسی 500 دلار برایم فرستاندن و این نقطه ی شروع بود من از همه ی آنها سپاسگزارم
سفر من در دوم دسامبر 2007 از ایران شروع شد و من پاکستان و هندوستان و نپال و مالزی را رکاب زده ام و هم اکنون در تایلند هستم و در شهرهای بسیاری درخت کاشته ام.
روز گذشته متوجه شدم که اینجا سمیناری در مورد محیط زیست توسط UNESCAPدر اینجا برگزار شده است. از شما تشکر می کنم که این فرصت را در اختیار من نهادید تا بتوانم به عنوان فردی که گیاهان را دوست دارد حرف بزنم
اجازه دهید یک داستان کوتاه از سفرم برایتان تعریف کنم. در کاتماندو،نپال یک جایی را یافتم که کودکان بی سرپرست را نگه داری می کردند و آنها مشغول ساختن ساختمان جدیدی برای آنها بودند و بچه با دستان خودشان 100 درخت کاشتند. . آنها درختان را هر کجا که دوست داشتند با دستان خود کاشتند، درست یک روز بعد از آن درختکاری دوستم از هلند گفت که مادرش دوست دارد به بچه ها از میوه ی درختان خود بدهد و 14 درخت میوه برای آنها خریده است و آنها در آینده میوه ی آن درختان را خواهند خورد و از اینکه مادرشان به اینوسیله به آنها انرژی داده است خیلی خوشحال خواهند شد.
ما به درختان برای زمین سبز و آسمانی آبی برای زندگی نیازمندیم. زندگی ما به زندگی درختان بستگی دارد ما برای صلح هم حتی به درختان نیازمندیم

فرهنگی که من با خودم دارم فرهنگ پارسی ، پاسارگاد و کوروش. من دوست دارم فرهنگ خود را با کنفسویوس ،مانداریان ، رم و رنسانس و.. با احترام فراوان پیوند دهم برای آزادی
در ماه گذشته وقتی در مالزی بودم یکی از دوستانم از امریکا را ملاقات کردم که او هم مشغول رکاب زدن دور دنیا است. ما تصمیم گرفتیم با هم مدتی برای صلح رکاب بزنیم.( شما حتما در مورد وضعیت روابط سیاسی بین دو کشور ما خبر دارید) ما برای صلح و دوستی حدود دو هفته رکاب زدیم و در آخرین روز در یک مرکز کمک به بیمارا ایدزی یک درخت به نام صلح در کوان تان کاشتیم. سه روز بعد از کاشتن درخت صلح ، ملاقاتی بین سفیرهای ایران و امریکایی در بغداد انجام گرفت و آنها بعد از 27 سال آنها با هم دست دادند، و ریک بلافاصله ایمیلی به من زد و گفت:" هی برادر درخت ما کار خودش را کرد" .ا
با آرزوی صلح برای مردم و سبزینگی برای زمین
.
متن انگلیسی را در اینجا بخوانید
.


بانکوک


به زودی ترجمه خواهد شد
متن انگلیسی را اینجا بخوانید
6/8/2007

Tuesday, June 05, 2007

کو-لانتا و دیدار دوباره با سائول



من می دانستم که سائول در کو- لانتا جزیره ای در غرب است. نقشه ی من نشان می داد که 160 کیلومتر تا آنجا فاصله دارم و ایمیلی به او زدم و گفتم که فرداشب آنجا هستم .بنا براین 8 صبح شروع به رکاب زدن کردم خدارا شکر هوا ابری بود و من هوای خوبی داشتم و توانستم مدت زیادی رکاب بزنم دوازده ساعت تمام که فقط یک ساعت و نیم استراحت کردم و بقیه اش را رکاب زدم.
وای بعد از 135 کیلومتر رکاب زدن که خیلی روز طولانی بود یک تابلو دیدم که تا کو-لانتا 50 کیلومتر فاصله داشتم...اوه. اما تصمیم داشتم که همان روز به آنجا برسم پس به خودم گفتم محمد می تونی به موزیک گوش بدی و به راهت ادامه بدی.درست در نزدیکی ایستگاه قایق ها یک وانت بار برایم نگه داشت و گفت که می تونم دوچرخه مو پشت وانتش بزارم. جای چونه بعد از 175 کیلومتر نبود بنا براین من این کار رو کردم .دریا را با قایق موتوری طی کردیم وبه منزلی که سائول آنجا بود رسیدم و من از اینکه دوباره او را ملاقات می کردم بسیار خوشحال شدم. ما چندین ساعت به گفتگو پرداختیم و من برای چند روزی آنجا خواهم بود.
همان گونه که قبلا نوشته بودم متاسفانه کارت خوان دوربینم را بر اثر شکستگی از دست داده ام و نمی توانم عکسی در این جا بگذارم تا زمانی که یک کارت خوان جدید بخرم

6/1/2007


.

پ

Friday, June 01, 2007

درخت کاری در پاتالانگ



یک روز پس از آنکه به پاتالانگ رسیدم به یک گلخانه رفتم و یک درخت خریدم و پس از آن منتظر یافتن یک مدرسه بودم. شب گذشته وقتی در تاریکی رکاب می زدم چشمم به یک تابلو که در مورد تبلیغ هنرهای سنتی یک کالج بود و به دنبال آن رفتم و پس از چند دقیقه جستجو آن را یافتم خیلی جالب بود همه ی دانشجو ها مشغول تمرین رقص سنتی تایلند بودند و برایم بسیار جذاب بود. پس از صحبت با مدیر آنجا به باغ آنجا رفتیم و با کمک چند هنر جو درخت را در باغ آنجا کاشتیم.

درسته که آنجا پر از درخت است ولی به هر حال آنها نیاز به نگهداری و توجه به درختان دارند و باید درختان بیشتری بکارند




.

پ

درختی به نام صلح کاشتن

در آخرین روز سفر با ریک به یک مرکز کمک به بیماران ایدز رفتیم و یک درخت به نام صلح کاشتیم و درست پس از آن ازهم جدا شدیم.
این بند از گزارش قرار است که ریک بنویسد و من منتظر مقاله و عکس های او هستم. پس از دریافت گزارش ریک آن را در اینجا خواهم گذشت.
لطفا برای نوشته ی او منتظر بمانید