Wednesday, May 30, 2007

تایلند


وقتي از ريک جدا شدم با اتوبوسي راهي کوالالامپور شدم،‌ شب بود که به کوالالامپور رسيدم و با اتوبوس يک نيمه‌شب راهي شدم،من به آلورستاررفتم شهري که پنجاه کيلومتر تا مرز فاصله داره. ساعت چهار صبح رسيدم و بسيار خواب‌آلود بودم،‌ به يک پمپ بنزين رفتم و زيرانداز رو نزديک يک مغازه شبانه‌روزي انداختم و فورا به خواب رفتم، دوچرخه و بقيه وسايل همه آماده حرکت بودند. ساعت هفت و نيم صبح با صداي ماشين‌ها بيدار شدم و اول به دنبال جايي رفتم که بتونم چيزي بخورم و بعد گشت کوتاهي در شهرداشتم آلورستار شهري بسيار کوچک، اما زيباست. حدوداي ساعت يازده صبح شهر را ترک کردم و به سمت مرز شروع به‌رکاب‌زدن کردم. ساعت يک و نيم بود که مالزي را بعد از پنجاه روز ترک کردم. بعد از عبور از مراحل گمرکي با اتکا به نقشه‌ام، جاده‌اي را انتخاب کردم که که با طي مسيري کوتاه مرا به کناره‌هاي جنوب‌غربي تايلند مي رساند. سه تا نقشه داشتم و هر سه چنين مسيري را تاييد مي‌کرد،‌ اما بعد از بيست‌وپنج کيلومتر ديديم که به نظر پايان ندارد و چاره‌اي جز برگشت نداشتم. صدو بيست کيلومتر رکاب زده بودم و واقعا احساس خستگي مي‌کردم، غروب شده بود و هوا هم داشت تاريک مي‌شد. تصميم گرفتم چهل کيلومتري که تا هت تی فاصله بود را رکاب بزنم اما بعد از پنج کيلومتر يک خانه بسيار دلپذير ديدم و از صاحبخانه پرسيدم اجازه هست من اينجا چادر بزنم که آنها بسيار مهربان پاسخگويم بودند. اصلا انگليسي نمي‌توانستند صحبت کنند و ما با ايما و اشاره با هم صحبت مي کرديم که به نوعي ارتباط جالبي بود. بعد متوجه شدم که در آن ناحيه هيچ کس انگليسي بلد نيست و نا بحال تنها يک خانمي را در هتل ديدم که انگليسي بلد بود. آدرس پرسيدن به همين دليل بسيار سخت است، زبانشان بسيار متفاوت است و من حتي کلمه‌اي از آن را متوجه نمي‌شوم. اميدوارم در آينده اين مشکلات حل شود. با همان زبان اشاره ما کلي با هم صحبت کرديم و روز بعد، صبح زود آنجا را به قصد پاتاهالانگ ترک کردم، يک روز طولاني با صدو چهل کيلومتر رکاب زدن. هم‌چنان که در آلبوم عکسها مي بينيد اين منطقه فوق‌العاده سرسبز و زيباست و دوچرخه‌سواري در اين مکان بسيار فرحبخش است و انسان را زنده مي‌کند. حدوداي ساعت دو عصر بود که ديدم بهتر است استراحتي دوساعته داشته باشم و هوا هم يک مقدار خنک‌تر شود، پس بهترين زمان بود براي اينکه سراغ اينترنت بروم. سپس دوباره به سمت شمال راه افتادم و شش عصر به پاتاهالانگ رسيدم. مستقيما به ساحل رفتم و اتاقي در يک جاي بسيار دوست‌داشتني با گلهاي نیلوفر در اطرافش که با آب احاطه شده بودند، گرفتم. بعد از دوروز رکاب زدن استراحت در يک‌جاي مناسب بسيار خوشايند بود. بايد درختي مي‌کاشتم و اين کار را انجام دادم. ساعت شش عصر است و بعد از اتمام اين مطلب سراغ اينترنت مي‌روم که سايت را به‌روز کنم و بعد بايد دستي به سر وروي دوچرخه بکشم و يک سري وسايل تهيه کنم که فردا صبح براي حرکت آماده باشم

Thursday, May 24, 2007

Kuantan

بعد از کوالا ترنگانو 210 کیلومتر با دو روز رکاب زدن باکوان تان فاصله داشتیم کوان تان آخرین نقطه ای بود که با ریک رکاب میزدمبعد از آن مجبور بودیم از هم جدا شویم و هر یک مسیر خود ر ادامه دهیم ساعت 8.5 صبح حرکت کردیم و مجبور شدیم به سمت جنوب در مسیر ساحل پیش رویم .دو جاده وجود داشت راه کنار ساحل را انتخاب کریم که بسیار قشنگ و دلپذیر بود .آن روز هوا خیلی گرم بود و من احساس سردرد داشتم.واقعا ادامه ی راه در چنین هوای گرمی برای من بسیار دشوار بودولی ما مجبور بودیم به حرکت خود ادامه دهیم فقط چند توقف کوتاه برای یک نوشیدنی سرد داشتیم. ساعت 2.5 بود که خیلی خسته شده بودم از ریک خواهش کردم تو قف کوتاهی در جایی داشته باشیم ،شهر کوچکی پیدا کردیم و به یک کافی نت برای چک کردن ایمیل ها رفتیم آنجا پر بود از بچه هایی که بعد از مدرسه برای بازی به آنجا آمده بودند و خیلی سرو صدا می کردند آن بچه ها خیلی خوشحال بودند و این به سبب سن و سالشان بود من از دیدن آنها خیلی خوشحال شده بودم چون یاد کودکی خودم افتاده بودم که با هر چیزی بازی می کردم و بی هیچ دلیلی به همه چیز می خندیدم. 5 بعد از ظهر رکاب زدن را شروع کردیم اما نتوانستیم راه زیادی برویم هر دوی ما پس از سه روز رکاب زدن طولانی زیر آفتاب داغ و در چادر زندگی کردن کمی خسته بودیم بنا براین تصمیم گرفیم آنجا اقامت کنیم و یک رستوران خوب تایلندی پیدا کردیم قبلا غذای تایلندی را تجربه کرده بودم غذای آنجا بسیار دلچسب و خوشمزه بود رفتیم جایی برای خواب پیدا کنیم ولی دیدیم خیلی گران است و دیدیم بهتر است در چادر بخوابیم و جایی مناسب در کنار اقیانوس انتخاب کردیم و چادر را همانجا برپا کردیم. هوا خیلی گرم بود و خوابیدن خیلی مشکل بود به خصوص که من نمی توانستم پوشش چادرم را جدا کنم ادر مثل سونا شده بود همیشه به محض اینکه به خواب می روم دیگه خوابم می بره ولی آن شب تا صبح عرق ریختم و عرق ریختم...اما شنیدن صدای اقیانوس آن شب تا صبح بیسار عالی بود و جالبتر اینکه صبح تا چشمم را باز کردم با یک منظره ی فراموش نشدنی در تمام عمرم روبرو شدم طلوع خورشید اقیانوس! از دیدن آن منظره ی باشکوه بسیار هیجان زده شده بودم .تماشای تلاقی خورشید با انتهای اقیانوس بسیار شگفت انگیز بود.

بعد از ان ما شروع کردیم به جمع کردن وسایلمان و من برای دومین بار چرخ یدکیمو جا گذاشته بودم و برای برداشت آن باید 120 کیلومتر بر می گشتم که این غیر ممکن بود .ما خیلی زود رکاب زدن را شروع کردیم می دانستیم که اولین ساعات بعد از ظهر به کوان تان خواهیم رسید . درست قبل از کوان تان با دو گزارشگر که قبلا به آنها تلفن زده بودیم و قرار گذاشته بودیم مصاحبه ای کردیم. گزارش در مورد سفر ما باهم برای صلح بود و امیدوار بودیم که کمی احساسات صلح دوستی حتی کوچک ایجاد کنیم .به هر حال ما این کار را انجام دادیم و پاسخ مردم را دیدیم .

وقتی به کوان تان رسیدیم برای اینکه آخرین روز مشترکمان را به خوبی سپری کنیم به یک هتل خوب رفتیم.

...باید یک جای مناسب برای کاشتن درختی به نام صلح پیدا کنیم تا ببینیم چه خواهد شد
.
پ

بعد از کاتا باهارو

ما در کاتاباهارو برای سه شب و دو روز اقامت کردیم تا بتوانیم استراحتی داشته باشیم و یادداشت های سفرمان را بنویسیم. ریک آخرین قسمت سفر تایلندش را نوشت. ما بیشتر روز را در اتاق به نوشتن پرداختیم. بعدر از ظهر برای دیدن قسمت های کوچکی از شهر رفتیم. این شهر بسیار کوچک بود و جاهای زیادی را برای دیدن نداشت. آخرین شب شما را با یک زوج از ونزوئلا و اسپانیا خوردیم که خیلی با صفا و سرگرم کننده بود. از وقتی با ریک هم سفر شده ام همه چیز پر از صفا و شوخی و خنده است. ریک بسیار مهربان و خوشحال و با صفاست. ما از با هم بودن بسیار لذت می بریم.
آن زوج برای جمع کردن صدف های زیبا به ساحل می رفتند و یا مقداری سنگ و تکه های چوبی می خریدند و با آنها صنایع دستی درست می کردند و به توریست ها می فروختند و با پول حاصل از سود فروش آنها به سفر خود ادامه می دادند . این کار آنها برای من خیلی قشنگ بود و فقط این را نوشتم که نشان دهم سفر کردن چه آسان است و راههای زیادی برای به دست آوردن پول در سفر وجود دارد.
در سومین روز ما کاتا باهرو را ترک کردیم اما نه خیلی زود، ما حدود ساعت ده صبح رکاب زدن به سوی کوالا تران گائو در فاصله ی صدو هشتاد کیلومتری ، شروع کردیم ما م جبور بودیم دو روز در راه باشیم. نخستین روز پس از صدو بیست کیلومتر هوا داشت تاریک می شد که به یک مسجد رسیدیم، دیگر نمی توانستیم جای دیگری برای برپا کردن چادر پیدا کنیم از ریک خواستم همان جا بمانیم. با آدمای اونجا صحبت کردیم و قرار شد چادر هامونو پشت مسجد برپا کنیم وبعد از برپا کردن چادر پختن شام را شروع کردیم، بچه هایی که آن دور و بر برای سرگرمی مشغول تماشای ما بودند به کارهای ما می خندیدند. خیلی ناراحت کننده بود وقتی یکی از بچه ها فهمید ریک بودایی است شروع کرد به او حرف های بی ربط زدن! این از اون اشتباهاتی است که افراد مرتکب می شوند و سپس بدون آن که فکر کنند دست به کارهایی می زنند و با این اشتباهاتشان مشکل ایجاد می کنند.
به هر حال ترجیح دادیم پس از شام چادرمان را در باغی پشت مسجد بزنیم تا پس از روزی طولانی که با رکاب زدن گذرانده بودیم خواب خوب و راحتی داشته باشیم.
صبح روز بعد ساعت هفت صبح از خواب بیدار شدیم و پس از خوردن صبحانه به سمت کوالا تران گانو راه افتادیم تا آنجا باید 50کیلومتر رکاب می زدیم این طور به نظر می رسید روز راحتی در پیش داشته باشیم.
قبلا با یکی از اعضای کلوب مهمان نوازی تماس گرفته بودم و تصمیم داشتیم بریم پیش او بنا براین وقتی به شهر رسیدیم به او تلفن زدیم و پس از خوردن ناهار با او ملاقاتی داشتیم و او بلافاصله از ما پرسید " می خواهید در چه هتلی اقامت کنید؟" من نگاه کوتاهی به ریک کردم و گفتم :" ما مجبوریم یک جای ارزان پیدا کنیم"" .بعد از آن به یک کافی نت برای چک کردن ایمیل ها رفتیم. در آن شهر مهمانخانه ارزانی وجود نداشت. به طرف خارج شهر رکاب زدیم تا به یک باغ زیبایی نزدیک یک مسجد رسیدیم و همانجا چادرها را بر پا کردیم. امروز خیلی رکاب نزدیم ام من خیلی خسته شده بودم . ما زمان زیادی را روی دوچرخه با وسائل گذرانده بودیم. رکاب زدن در جاده همین جوریه دیگه
این رو هم بگم که هر جا رودخانه می دیدیم دوچرخه ها را می گذاشیم و می رفتیم توی آب و لباس های عرق کرده مونو می شستیم و حسابی لذت می بردیم
5/24/2007
.
پ.

با ریک برای صلح رکاب زدن


سه شنبه پانزدهم ماه مه، پنانگ بودم و قرار بود مسافرت كوتاهمان را شروع كنيم. بايد تا خانه ديويد ركاب مي‌زدم كه ريک را ببينم و شروع کنيم. تا آنچا حدود چهل و پنج کيلومتر را بايد رکاب مي زدم و حدود يازده‌و‌نيم بود که رسيدم. همراه ديويد براي ناهار به رستوران رفتيم،‌ ناهار غذاي هندي بسيار خوشمزه‌اي بود که همسرشان پخته بودند و بس که خوشمزه بود، من واقعا سير نمي‌شدم. حوالي ساعت يک بود که مسافرتمان را در جاده‌اي کوچک آغاز نموديم. نمي‌خواستيم مسير اصلي را برويم و ترجيح مي‌داديم در حومه شهر که بسيار زيباتر بود رکاب بزنيم. بسيار تميزتر و کم‌ترافيک‌تر بود و مناظر بي‌نظيري داشت. گفته بودم که مالزي به‌راستي کشور زيبايي است و دوچرخه‌سواري در آن لذتي ديگر دارد، همه جا سبز است و تنها بايد به سمت اين بهشت برانيد. ما خيلي خوشحال بوديم و رکاب مي‌زديم. حدود ساعت چهار عصر باران شروع شد،‌ اول تصميم داشتيم که زير باران برانيم ولي بعد از چند دقيقه متوجه شديم که امکان نداره،‌ باران فوق‌العاده سنگين بود. هم‌چنان رکاب مي‌زديم که من پيشنهاد توقف را دادم و ديديم که پانزده متر جلوتر مثل دوش مي ماند و ما زير باران نسبتا سبکي بوديم و تنها پانزده متر جلوتر،‌ باران ده برابر سنگين‌تر بود. تنها مي‌خنديديم. براي يافتن يک سرپناه تا توقف باران، به سمت پايين سرازير شديم. بعد از يک ساعت
باران ايستاد و ما دوباره شروع کرديم. در حال صحبت در مورد محل شب‌ماني‌مان بوديم که من گفتم يک آبشار زيبا با سرپناهي در کنارش منتظر ماست و دوتاييمان جک پنداشتيم. يک سرازيري را شروع کرده بوديم که دوباره باران گرفت و اين دفعه هيچ راهي براي فرار نبود، هيچ سرپناهي وجود نداشت، بله حمام عصرگاهي‌مان بود. هر روز که در مالزي دوچرخه‌سواري مي‌کنيد، مي توانيد در خيابان دوش بگيريد. بايد از مت و مگوس تشکر کنم که لطف کردند و براي من يک مجموعه ضدآب فرستادند و خيالم راحته که وسايلم خيس نمي‌شه. حدود ساعت شش عصر بود که آبشاري ديديم و چند تايي عکس گرفتيم و دوباره راه افتاديم. يک‌دفعه ريک گفت: محمد آنجا را نگاه کن و وووووه آنطرف پل چند تا سرپناه براي اقامت وجود داشت. اين بهترين چيزي هست که ممکنه براي يک دوچرخه‌سوار در جاده پيش بياد،‌ محل اقامت رايگان،‌ آن هم جاي به آن زيبايي
5/19/2007
با سپاس از آویسا رادگون مترجم این گزارش

پنانگ و اتفاقا ت رخ ‌داده در آن



بعد ازاينكه چندروزي با ديويد بودم، با دوچرخه قصد پنانگ را كردم، آنقدري دور نبود و تنها 40 كيلومتر و آنجا بايد منتظر ريك مي ماندم. در پنانگ دو روزي در چایناتاون ماندم تا ريك برسد. اولين ملاقتمان خيلي بامزه بود، حدود ده صبح بود ، بعد از صبحانه، از مهمانخانه آمدم بيرون، داشتم خيابان را رد مي كردم كه ديدم مرد قدبلندی داره از آن طرف خيابان مي آد ... اوه ريك ... و شروع كرديم خنديدن، ديدن ريك بعد از يك سال و اندي، در خيابان برای من بسیار دلپذیر بود
از اولين بار كه سايت ريك را خوانده بودم وجرياناتي كه در آن نقل كرده بود، بسيار كنجكاو شده بود كه او را در دنیای واقعی ببینم . رفتيم كه قهوه‌اي بخوريم و بعد صحبت و صحبت. خيلي حرف براي همديگر داشتيم و بيشتر روزمان را با هم گذرانديم. روز بعد، به یک فروشگاه بزرگ رفتیم و بعد از خريد مقداري از مايحتاجمان، با دوچرخه راه افتاديم دور جزيره كه بسيار جالب و ديدني بود. واقعا ريك فوق العاده است، 43 سال سن دارد ولي دروني واقعا جوان و پر انرژی دارد . تا شب ركاب زديم و از خنكاي هوا و آواز پرندگان لذت برديم. ريك يك گلدان كوچك همراه يك درخت براي من خريد كه آن را روي دوچرخه‌ام ثابت كردم. الان يك درخت بر روي دوچرخه ام دارم و در واقع او درختي را نشاند كه دايم در مقابل ديد من باشد.
روز بعد ريك رفت منزل ديويد تا چندروزي را باهم باشند و من هم با قايق رفتم به سمت لانکویی، جزيره اي بسيار زيبا در شمال غربي. خيلي ديدني بود و جزاير كوچك بسياري در اطراف ديده مي شد. با دوست ديگري آنجا رفته بودم و با هم ماشيني كرايه كرديم تا زيبايي هاي منطقه و غروب دربا را شاهد باشيم.
شدت باران و صدای شدید آن روی پنجره رادر آن شب دراتاقی سرد،کنار ساحل با منظره ای از دریا نمی توانم برایتان شرح دهم
روز بعد با قايقي كه 3 ساعت زمان برد به پنانگ برگشتيم. يك روز ديگه براي حركت از پنانگ وقت داشتم، پس تصميم گرفتم دستي به سروروي دوچرخه‌ام بكشم و آنچه براي ادامه سفر نياز دارم فراهم كنم.
همانطور كه قبلا نوشته بودم، من وریک تصمیم داشیم با هدف صلح مدتی ركاب بزنیم. در ابتدا فقط مي‌خواستم كه چند روزی ببینمش و با صحبت کنم و بعد به سمت تايلند بروم، اما فکر کردم که اين بهترين زمان است که با هم رکاب بزنیم و می توانیم کارهایی را انجام دهیم تا احساسات وایده هایمان را در مورد صلح و دنیای بدون جنگ و .. به دیگران قوی تر بیان نماییم
وقتي دور از هم هستيم، فکر مي‌کنيم ديگران چگونه هستند، چگونه رفتار مي کنند، در مواجهه، ‌متوجه مي شويم که چه انسان‌هاي مهرباني در اطراف ما هستند و بايد از ديدارشان لذت برد، در مجلات و روزنامه‌ها اخبار به‌صورت بسيار غلوشده عليه يکديگر بيان مي شود، واقعيت چيز ديگريست. تنها کافيست وب‌سايت ريک را مطالعه کنيد و احساسات مهربانانه او را در مواجهه با مردم و زندگي‌شان ببينيد تا متوجه شويد چرا من براي ديدار او اين همه مشتاق بودم، ولي از ديد رسانه‌ها من بايد به چشم دشمن به او نگاه مي‌کردم و اين همه سبب شد که ما باهم براي صلح رکاب بزنيم. ما سعي مي‌کنيم هرکاري از دستمان برآيد انجام دهيم و درصد موفقيت به اندازه خود حرکت اهميت ندارد، ما براي صلح در تلاشيم، ما نخوابيده‌ايم. وظيفه ما فرستادن پياممان است و بيان ديده‌هايمان و ديگر باقي به شما بستگي دارد.
5/19/2007
م

Tuesday, May 22, 2007

ما به صلح نیازمندیم همان گونه که به درختان



بالاخره ديروز بعد از گذشت بيش از يك سال ونيم توانستم يكي از دوستانم از آمريكا كه در حال دوچرخه سواري دور دنياست را ببينم. ما در دو جهت مخالف حرکت می کردیم،او به سمت پايين يعني سنگاپور و من به سمت بالا یعنی تايلند . خوشبختانه تونستم ويزاي تايلند را يک ماه ديگه تمديدکنم و رکاب‌زنان از شرق به سمت کوالا لمپور راه مي‌افتيم. فقط مي‌تونم بگم که ریک عجيب انسان بزرگيست. شانزده ماه قبل بود که بعد از خواندن وب‌سايتش، آرزو کردم که اي کاش همديگر را مي‌ديديم و با هم رکاب مي‌زديم و هم‌اکنون اين آرزو در حال تحقق يافتن بود؛ ریک با دروني به وسعت دريا و ديدي وسيع به زندگي... خيلي خوشحالم که بااو آشنا شدم. اين دوروزه در مورد هرچيزي صحبت کرديم و تصميم گرفتيم که مالزي را با نيت صلح، به‌احترام آن همه انساني که از جنگ آسيب ديده اند، رکاب بزنيم. ماهرکدام تجربه‌هايي در مورد جنگ داشتيم، من از جنگ ايران و عراق و او از جنگ ويتنام (او ويتنام را رکاب زده است)،‌ ما هر دو سياهي جنگ را لمس کرده‌ايم و اصلا نمي‌خواهيم جنگ‌زدگان ديگري را شاهد باشيم، ديگر نمي‌خواهيم بي‌خانمان‌هاي ديگري را زير چادر يا خرابه‌ها شاهد باشيم.
ما نيازمند آرامش هستيم و با هدف صلح باهم رکاب مي‌زنيم تا پياممان را تاهرچه دوردست‌ها برسانيم، هرکاري بتوانيم براي رسيدن به صلح جهاني انجام مي‌دهيم و باهم درختي را به‌عنوان سمبل صلح، سمبل زنده‌بودن و زندگاني، مي‌کاريم. ما به کمک شما در رساندن پياممان نيازمنديم تا اين پيام به دورترها انتقال يابد
.
براي ديدن وب‌سايت ریک و عکس‌هايش که نشان‌دهنده ويراني‌هاي جنگ ويتنام بعد از اين همه سال مي‌باشد به اين آدرس بروید: http://www.rickgunnphotography.com/
5/11/2007

Wednesday, May 16, 2007

تا میل


چند روز از رسیدن من به کاتماندو گذشته است وتقریبا هیچ کاری انجام نداده ام. من ترجیح می دهم استراحت کنم تا بدنم به حالت اولش باز گردد.همان طور که قبلا گفته بودم کمی سرما خوردم وبدنم انرژی زیادی از دست داد واحتیاج به استراحت کافی و خوردن غذای مناسب داشتم تا انرژی و توانایی سابق خود را به دست آورم.
من بیشتر وقتم را با سائول گذراندم ، که یک تاتو از درخت روی بازویش دارد . خیلی خوبه که یه نفر رو پیدا کنی با فرهنگ ومذهب متفاوت اما کاملا مشترک و این برای من شانس بزرگیه.
از دیروز اینجا بارون میاد و من نمی تونم بیرون برم بنا بر این برای گرفتن پاسخ ویزا به سفارت تایلند رفتم وبدون هیچ جوابی برگشتم. مجبورم تا رسیدن به کوالالمپورصبر کنم تا ببینم چی میشه؟ اگرجواب مثبت گرفتم ، تایلند را رکاب خواهم زد تا کامبوج و ویتنام. اگر نه مجبورم ببینم که چه کار می تونم انجام بدم؟ واقعا احمقانه است برای گرفتن ویزا با مشکلات زیادی روبرو میشم فقط به این دلیل که پاسپورت ایرانی دارم!
همه تصویر اشتباهی از ایران در ذهن خود دارند وبا خود فکر می کنندایران چه جوریه؟ و وقتی شخصی به ایران سفر می کنه می فهمه داخل ایران صلح و آرامش است ورفتار مردم چقدر دوستانه است.
مشکل ترین قسمت سفر من روبرو شدن بااین نوع طرز فکر است که واقعا وجهه ی تو رو خراب می کنه.
همه در مورد قوانین حقوق بشر صحبت می کنند اما در داخل آنجا فقط حرف است نه بیشتر.
هرگز فراموش نمی کنم در اسلام آباد پاکستان پارکی هست که اردو زدن در آن برای خارجی ها مجانی است ولی آنها اجازه ورود به من ندادند فقط به این دلیل که ار ایران بودم. اهمیتی نداشت ،من تصمیم داشتم که این کار رو انجام بدم ، هرجایی دوست دارم یک درخت بکارم .باید به گونه ای این مشکلات رااز سر راهم برمیداشتم. هیج چیزی نمی تونست منو متوقف کنه شاید زمان می برد ولی انجامش می دادم. به هیچ چیزی نباید اجازه می دادم منو شکست بده وناامیدم کنه.
.
کره ی زمین سرزمین من است؛ من روی زمین متولد شده ام و میتوانم در همه جای زمینی که به دنیا آمده ام قدم بزنم و هیچ چیزی نمی تواند مرا ازحرکت بازدارد.
.
تیمی از کوهنوردان ایرانی به نپال خواهند آمد، من دوست دارم در کاتماندو یا حومه ، با اونها درخت بکارم.
همان طور که قبلا نوشته بودم درمحله ی تامیل در کاتماندو هستم، جایی که برای من محیط دوستانه و پاکی نداره. من قبلا در مکان های توریستی زیادی بوده ام اما اینجا کاملا تجاری و جدیده که خالص نیست و احساس خوبی نسبت به آن ندارم.فقط کافیه چند دقیقه قدم بزنید و از مرکز تامیل دور شوید تا به مکان های بسیار خوبی برسید که واقعا خالص هستند و سبک زندگی واقعی نپالی را آنجا ببینید و از قدم زدن وتماشای آنجا لذت ببرید.
3/15/2007
.
پ

Monday, May 14, 2007

کا تما ند و



همان طور که گفتم تو اولین هتل که رسیدم اتاق گرفتم ولی اصلاً ازش خوشم نمی اومد چون خیلی تاریک بود و نور خوبی نداشت و بوی رطوبت می داد واسه همین تصمیم گرفتم که روز بعد اونوعوض کنم و برم یه جای دیگه چون نمی دونم چقدر بایستی اینجا بمونم و وقتی می خوام یه جا زیاد بمونم اصلاًخوب نیست که تو یه فضای تاریک باشم چون خیلی تو روحیه ام تاثیربد می ذاره و بایستی از هر چیزی که حتی کمی آزار دهنده ست اجتناب کرد تا بشه همیشه فِر ِش بود. و تو سفرهایی مثل سفر من که زمان زیاد می گیره، سر حال بودن مهمترین فاکتوره و بایستی خودتو شارژ نگه داری همیشه، تا بتونی به هدفت برسی وخسته نشی. صبح روز بعد خورجینمو بستم و داشتم میومدم پایین از طبقه چهارم و وقتی همه رو بستم رو دوچرخهَ م دیدم یه پسری از پله ها میاد پایین و وقتی دید من با دوچرخهَ م سفر می کنم کمی با هم صحبت کردیم که من دیدم یه تَتو رو بازوش هست که عکس یه درخته. یه تَتو از درخت رو بازوی اون برام خیلی جالب بود و توجهم رو جلب کرد. آخه همیشه من خال کوبی هایی رو تو ایران دیده بودم یا مادر بود، عشق، یه قلب یه تیر... و اسم دوست دخترشون. اما دیدن یه خال کوبی از درخت خیلی واسم تازه بود. خیلی هیجان زده شدم و هی ی ی پسر یه درخت زدم رو شونه ش و شروع کردیم صحبت راجع به سفر ِ من و پروژهَ م تو این سفر و همین کافی بود که نزدیک چهار ساعت با هم صحبت کنیم. اون سائول بود از افریقای جنوبی و یه پسر یهودی بود اما بسیار دوست داشتنی. بعد با هم رفتیم یه قهوه خوردیم و باز صحبت هر لحظه خودمو بهش نزدیک تر احساس می کردم. خیلی گرم و صمیمی بود و این دلیلی بود که تقریباً اکثر زمانمو با هم سَر کنیم. آره این یکی از مهمترین منافع سفر ِ که هر جا میتونی دوستانی داشته باشی از هر گوشه دنیا و از هر مذهبی و هر ملیتی و میتونی از همه چیز بیاموزی. سفر این فرصتو بهت میده که بشناسی آدما رو و همه اون تصوری که تو ذهنت نسبت به آدم های دیگه رو اصلاح کنی. توی کاتماندو من تو محله ی تامیل هستم اما واقعا خیلی اونو دوست ندارم. چون اینجا همه میخوان درستت کنن. وقتی تو خیابون راه میری بیست نفر همش میان جلو و ازت میخوان که حشیش و گرس بخری. از هر کسی که سوال میکنی میخواد یه چیزی بهت بفروشه و همه سر ِ توریست پول دعوا دارن. همه توریست رو عین اسکناس صد روپیه می بینن. دقیقاً مثل شهر خودمون. مثل دور حرم و بازار رضا. جایی که هیچ وقت ازش خوشم نمی اومد به خاطر کاسب بودن آدماش و اینجا دوباره همون وضعیت. وقتی تو پخارا بودم تصمیم داشتم برم تراکینگ کاتماندو واسه همین هم کوله پشتی خریدم ولی اینجا اصلاً حسشو ندارم و مطمئن نیستم که برم واسه بیس کمپ اورست. اول بایستی یه راهی برا درختکاریم پیدا کنم و واسه ویزای تایلند و واسه مسیرم تصمیم بگیرم . اول خیلی بیشتر نوشتم اینجا ولی صلاح ندیدم اونا رو تو وبلاگم بنویسم. همیشه همه جا نمیشه همه چیو گفت...
3/13/2007

Looking for sponsor

به زودی متن ترجمه شده در اینجا درج خواهد شدمتن انگلیسی را در اینجا بخوانید

Wednesday, May 09, 2007

Niaz be hamkari

salam dostane aziz
man vase in weblog va neveshtane matalebe safar niaz be hamkari daram . ba tavajoh be inke site be zabane engelisi ast va man ham to safar zamane kafi vase neveshtan to har do faza ro nadaram va az tarafi fonte farsi ham inja nist niaz daram be kasi ke betone ba man hamkari kone,nadashtan matalebe farsi dar vaghe dostano az safar aghab negah dashte , age kasi mitone ke hamkari kone to tarjomeh matalebe site va enteghaleshon to in safhe kheyli khoshhal misham ke az komakesh bahre bebaram .
faghat niaz ast ke matalebe ghablie site pas az tarjomeh vase man ersal beshe ta to in safhe bezaram .
in komake bozorgi be man ast .......
mamnoonam az hamkariton!!!!