من در 22فوریه ساعت 10صبح از باتوال حرکت کردم و دوباره در جاده ای پر فراز ونشیب وتپه ماهوری قرار گرفتم درست مثل جاده های هیماچال پرادش در هند ودوباره منظره زیبای کوهستان و قله های سفید در پیش چشمانم ظاهر شد که البته زندگی من هم آمیخته شده با کوه وطبیعت .
دقیقا 44کیلومتر سر بالائی رکاب زدم که حسابی نفسم را گرفت وبعد حدود 20 کیلومتر سرازیری را با سرعت زیاد وهیجان فراوان پشت سر گذاشتم ودر انتهای این سرازیری به کنار رودخانه رسیدم وتصمیم گرفتم ، شب را در کنار همین رودخانه بزرگ نزدیک به روستا چادر بزنم .
ساعت 5بعد از ظهر مسیری را برای عبور از رودخانه پیدا کردم وزمانی که کمپ خودم را به آنطرف رودخانه منتقل کردم تعدادی از اهالی روستا نزد من آمدند و گفتند که بهتر است شب را در اینجا نمانید چون اینجا پر از ارواح است و شب به سراغ شما خواهند آمد و با سر وصداهایشان مزاحمتان خواهند شد . من در جواب به آنها گفتم : نگران من نباشید چون من از آنها نمیترسم واگر هم بیایند با آنها خواهم جنگید .
اکثر شبها من حدود ساعت 9الی10 برای خوابیدن آماده میشوم چون طی روز خیلی خسته میشوم وبعد از چادر زدن ونوشتن گزارش کار دیگری ندارم جز اینکه یک شام سبک تهیه کنم وبخوابم، صبح هم ساعت 6 بیدارم وتا ساعت 7 صرف صبحانه و آماده کردن وسایل و نهایتاُ ساعت 7.30 حرکت خوم را شروع میکنم.
وامابعد از 20کیلومتر شیب موافق دوباره به سربالائی خسته کننده رسیدم وتا بخارا 90 کیلومتر دیگر راه دارم.من خیلی آهسته حرکت میکنم ودر طی مسیر بیشتر سعی میکنم تا حواسم به زیبائیهای جاده ومناظر طبیعی معطوف شود،مثل مردمانی که در طول مسیر صدایم میزنند ،بچه هایی که دنبالم میدوند ، دخترانی که بارهای بسیار سنگینی را روی سرشان حمل میکنند و پرندگانی که دسته دسته لابلای برگهای بامبو سر وصدا میکنند.
بعد از ظهر و نزدیک تاریک شدن هوا به بخارا رسیدم ومستقیم به مهمانسرائی کوچک و زیبا رفتم که در کنار دریاچه ای کوچک واقع شده و صاحب آن هم ادمی مهمان نواز ومهربان بود و البته قیمت اجاره اطاق هم در این جا خیلی مناسب است .
شاید بدونید که من در برنامه ام قصد سفر به نپال را نداشتم به همین دلیل اطلاعاتی هم در باره این سرزمین ندارم ، اما وقتی توصیف زیبائیهای آنرا از زبان دوستانم شنیدم مشتاقانه به این سمت آمدم .
یک روز صبح آشوکا صدایم زد وگفت :محمد!آیا تو کتاب راهنمائی در مورد مناطق نپال داری ؟ و من که چیزی در بساط نداشتم جواب منفی دادم ،وآشوکا گفت که برای راهپیمائی تا کمپ اصلی آناپورنا احتیاج به راهنما داری .
من از ایشان خواهش کردم تا در این مسیر با آنها همراه باشم وخوشبختانه همینطور هم شد ومن پشت سر آنها به راه افتادم.
امروز روز مقدس نپالیها است ومن سری به اطراف خواهم زد وفردا بعد از مراسم درختکاری بطرف کمپ اصلی آناپورنا براه خواهم زد
دقیقا 44کیلومتر سر بالائی رکاب زدم که حسابی نفسم را گرفت وبعد حدود 20 کیلومتر سرازیری را با سرعت زیاد وهیجان فراوان پشت سر گذاشتم ودر انتهای این سرازیری به کنار رودخانه رسیدم وتصمیم گرفتم ، شب را در کنار همین رودخانه بزرگ نزدیک به روستا چادر بزنم .
ساعت 5بعد از ظهر مسیری را برای عبور از رودخانه پیدا کردم وزمانی که کمپ خودم را به آنطرف رودخانه منتقل کردم تعدادی از اهالی روستا نزد من آمدند و گفتند که بهتر است شب را در اینجا نمانید چون اینجا پر از ارواح است و شب به سراغ شما خواهند آمد و با سر وصداهایشان مزاحمتان خواهند شد . من در جواب به آنها گفتم : نگران من نباشید چون من از آنها نمیترسم واگر هم بیایند با آنها خواهم جنگید .
اکثر شبها من حدود ساعت 9الی10 برای خوابیدن آماده میشوم چون طی روز خیلی خسته میشوم وبعد از چادر زدن ونوشتن گزارش کار دیگری ندارم جز اینکه یک شام سبک تهیه کنم وبخوابم، صبح هم ساعت 6 بیدارم وتا ساعت 7 صرف صبحانه و آماده کردن وسایل و نهایتاُ ساعت 7.30 حرکت خوم را شروع میکنم.
وامابعد از 20کیلومتر شیب موافق دوباره به سربالائی خسته کننده رسیدم وتا بخارا 90 کیلومتر دیگر راه دارم.من خیلی آهسته حرکت میکنم ودر طی مسیر بیشتر سعی میکنم تا حواسم به زیبائیهای جاده ومناظر طبیعی معطوف شود،مثل مردمانی که در طول مسیر صدایم میزنند ،بچه هایی که دنبالم میدوند ، دخترانی که بارهای بسیار سنگینی را روی سرشان حمل میکنند و پرندگانی که دسته دسته لابلای برگهای بامبو سر وصدا میکنند.
بعد از ظهر و نزدیک تاریک شدن هوا به بخارا رسیدم ومستقیم به مهمانسرائی کوچک و زیبا رفتم که در کنار دریاچه ای کوچک واقع شده و صاحب آن هم ادمی مهمان نواز ومهربان بود و البته قیمت اجاره اطاق هم در این جا خیلی مناسب است .
شاید بدونید که من در برنامه ام قصد سفر به نپال را نداشتم به همین دلیل اطلاعاتی هم در باره این سرزمین ندارم ، اما وقتی توصیف زیبائیهای آنرا از زبان دوستانم شنیدم مشتاقانه به این سمت آمدم .
یک روز صبح آشوکا صدایم زد وگفت :محمد!آیا تو کتاب راهنمائی در مورد مناطق نپال داری ؟ و من که چیزی در بساط نداشتم جواب منفی دادم ،وآشوکا گفت که برای راهپیمائی تا کمپ اصلی آناپورنا احتیاج به راهنما داری .
من از ایشان خواهش کردم تا در این مسیر با آنها همراه باشم وخوشبختانه همینطور هم شد ومن پشت سر آنها به راه افتادم.
امروز روز مقدس نپالیها است ومن سری به اطراف خواهم زد وفردا بعد از مراسم درختکاری بطرف کمپ اصلی آناپورنا براه خواهم زد
1 comment:
سلام
می دانم که چقدی محدودیت دارید و چقدی مشکل است که به اینترنت وصل شوید و گزارش بدهید ولی سفرنامه به هرحال ناقص هست خوهش می کنم که فعلا کامل بنویسید تا بعدا بتوانید به طور کامل در وبلاگ قراردهید
Post a Comment