Tuesday, July 10, 2007

پنوم پنه به کامپوت



اولین روز رکاب زدن در کشور جدید خیلی خوبه و پر از چیزای یاد گرفتنی. به هر حال فراموش کردم بگم بالاخره بعد از هفت ماه راندن از سمت چپ من حالا به سمت راست برگشتم مثل کشورم و من خیلی خوشحالم. به مدت هفت ماه من همیشه فکر می کردم دارم اشتباه می کنم درسته که عادت کردم از سمت چپ برانم ولی وقتی اولین تابلو رو دیدم که باید از سمت راست برم خیلی خوشحال شدم دوباره مسئله پیدا کردم من عادت کرده بودم سمت چپ برانم حالا مجبورم دوباره از سمت راست برم.
من با صدای کارگرای ساختمان از خواب بیدار شدم خیلی سرو صدا بود..و من نتونستم بیشتر بخوابم و ساعت هشت ونیم بعد از خوردن صبحانه از هتل رفتم بیرون و شروع کردم به رکاب زدن به سمت کامپوت در جاده ی شماره 3. این جاده در نقشه به عنوان یک جاده اصلی بود ولی جاده ی خیلی کوچیکی بود واصلا کیفیت خوبی نداشت اما بسیار زیبا بود و از میان روستا های زیادی عبور می کرد و این یک شانس بود که که مردم محلی رو از نزدیک ببینم و با سبک زندگی اونا آشنا بشم. سرزمین عجیبیه بدون کوه و جنگل و بیشتر جاده مزرعه های برنج است الان فصل برنجکاریه و همه جا سبزه. من رکاب زدن زیر باران را شروع کردم درست وقتی از پنوم پنه خارج شدم باران شروع شد یک ساعت بارون میاد و ده دقیقه می ایسته و دوباره یکساعت بارون ده دقیفه می ایسته و.. همینطور این چرخه تکرار میشه. رکاب زدن زیر بارون خیلی سخته
من کاملا خیس شدم جایی برای اقامت نداشتم.بعد از شش ساعت رکاب زدن زیر باران یه کمی خسته شدم .بارون اینجا نرمال نیست عین دوش میاد وخیلی سنگینه.دوچرخه م داره خراب میشه صداهای عجیبی از چرخ جلو میاد که صدای خوشایندی برای من نیست. درست پس از اینکه کمتر از نصف راه رو رفتم انرژی زیادی رو از دست دادم فکر می کنم اگه اینجوری بخوام پیش برم خسته میشم و این خیلی بده. در یک سفری مثل این شما مجبوری همیشه سرحال باشی و نباید کارایی رو انجام بدی که خسته ت کنه. سبد های صندوقی هام خیلی خوبن و ضد آب هستن ولی شش تا هفت ساعت زیر بارون بودن کافیه که حسابی اونا رو خیس کرده. کیف جلویی من ضد آب نیست و فقط یک کاور داره و همه ی وسایل مهم من داخل اونه .مثل موبایل ، ام پی تری پلیر و دوربین و کیف پولم. دیدم دارم از پا میفتم ولی باید خودمو سر حال نگه دارم و دائم به مردمی که تنها بودن و من از میانشان عبور می کردم لبخند بزنم و بخندم.وقتی در مورد باران و رکاب زدن زیر آن باران سنگین فکر می کنم با خودم می خندم. توضیح اون کمی سخته که چه جوری زمان به من گذشت. بالاخره تصمیم گرفتم یه جایی پیدا کنم و گشتم ولی هیچ جا نبود و امکان چادر زدن هم وجود نداشت داشتم فکر می کردم که یک وانت دویست متر جلوتر ایستاد ، اووه عالی شد اون برای من ایستاده بود من می تونستم با اون تا کامپونت برم من واقعا خوشحال شدم اما راننده اومد بیرون یک میوه از کنار جاده کند و من به خودم خندیدم. وقتی از کنارش رد می شدم منو نگه داشت و پرسید" از کجا میای؟ راندن در این هوا خیلی مشکله، کجا داری میری؟و... خوب دوچرخه تو بزار پشت وانت، من دارم به نزدیکی کامپوت میرم،من میتونم تو رو تا اونجا ببرم" ووه عالی شد..دیگه اونجا جای بحث نداشت. نگو که که هی مرد تو داری دور دنیا رو با دوچرخه میری، چرا از اتومبیل استفاده می کنی؟ تو درست هفت ساعت زیر بارون سنگین رکاب زدی تا بفهمی برادر. به عبارت دیگه راه دیگه ای نداشتم من از اون جاده خیلی لذت می بردم اما انرژیمو از دست داده بودم بنا براین دوچرخمو گذاشتم پشت وانت و اون تا نزدیک چهل درصد راه تا کامپوت منو رسوند وقتی به اونجا رسیدم دیدم وقت دارم تا به کامپوت برسم اگر خوب رکاب بزنم قبل از اینکه شب بشه به کامپوت برسم اما باران سنگنین و پیوسته نذاشت من خوب رکاب بزنم و دم غروب بود که به کامپوت رسیدم. هوا ابری بود و خیلی سریع همه جا کاملا تاریک شد و چراغی تو خیابونا نبود. من هیچ فکری در مورد جایی که اقامت کنم نداشتم و هیچکس تو خیابونا نبود و حتی چراغی هم نبود و پیدا کردن راه خیلی مشکل بود چه برسه پیدا کردن یک مهمان خانه.. یک خیابان پیدا شد که چند تا چراغ داشت به طرف اون خیابان رکاب زدم دیدم مقداری آب خیابونو گرفته خوب بعد از اون همه بارون معلومه که همه خیابونا رو آب می گیره من داشتم از میان اونا رد می شدم دیدم، دارم تو آبا می خورم زمین از دوچرخه پریدم پایین اووه.. تا زانو م آب بود .آبی که تمیز نبود گل آلود و بود و قرمز. دوچرخه مو از آب بیرون کشیدم آبی که بعد از اون بارون طولانی و سنگین اونجا جمع شده بود .خودمو پر از گل دیدم و به خودم خندیدم، چه کاری می تونستم بکنم به جز خندیدن. من به دنبال نور چراغا رفتم ، رفتم داخل دیدم یک مرد خوابیده و داره منو نگاه میکنه با علائم دستاش به من فهماند که من دارم کجا میرم؟ من هم با همان روش علائم دستان گفتم دنبال یه جا برا خوابیدن می گردم .او اشاره کرد به جایی کرد از وسط باغ و از اون طرف کنار رودخانه می رفتی . من چند تا چراغ دیدم در سمت چپ و راست، به راست رفتم و بعد از پنجاه متر یک تابلوی مهمانسرا دیدم... اوه خدای من بالاخره تونستم یه جا پیدا کنم. اونجا رفتم و یک اتاق خواستم و اونا یه اتاق بهم نشون دادن من خیلی گرسنه بودم و تو کیفام هیچی نداشتم به جز دو تکه نان و یک هندوانه به علت اون بارون شدید من وقت کافی نداشتم یه جا وایسم و برا شامم چیزی بخرم و اون موقع هیچ رستورانی هم باز نبود همه جا بسته بود و هیچ کسی تو این بارون بیرون بیرون نمی رفت، وقتی یک خانم آمد و اتاق رو به من داد من گفتم خیلی گرسنمه.آیا میتونه یه چیزی مثلا یه تخم مرغ بده بخورم ؟ او گفت نه. خوب محمد مهم نیست نون و هندونه هم خیلی خوشمزه ست وقتی هیچ چیزی پیدا نمی شه بخوری. کیفامو باز کردم واای همه ی یادداشتام و دیکشنریم و نقشه م همش خیس شده بود و بعضی وسایلم در سبدم هم خیس شده بودن. مجبور بودم اونا رو خشک کنم اونا رو تو تختم پخش کردم و پنکه رو روشن کردم و همه چیز رو روی زمین پهن کردم که خشک شن. اونقدر انرژی نداشتم که دوش بگیرم و هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم تو تختم دراز کشیدم و یک فیلم نگاه کردم و خوابم برد. امروز صبح خیلی سر حال از خواب بیدار شدم بارون نمی اومد وقت اون بود دوچرخه مو تعمیرکنم و مشکل اون صدای عجیب رو رفع کنم. رفتم بیرون یه تعمیرگاه پیدا کنم ولی هیچ جا نبود خوب به یک تعمیر گاه رفتم و از اونا آچار خواستم تا خودم دوچرخه رو تعمیر کنم. بعد از اون به اتاقم برگشتم و چراغ خوراک پزیمو درست کردم که از کار افتاده بود و لباسامو شستمو... روز خوبی بود خیلی کار انجام دادم و حالا احساس آرامش داشتم وقتی دوچرخه مو می راندم دیگه از اون صادی عجیب خبری نبود و همچنین فردا می تونستم نسکافه بخورم و برا صبحونه تو اتاقم املت درست کنم. همه چیز خوب به نظر می رسید. امشب می خواستم یکیو ببینم. تام از امریکا که از این جای ساکت رو کاملا دیده بود. ما شامو با هم می خوریم. من اونو امروز توی یه رستوران ملاقات می کنم و بعد از اون مجبورم بعضی قسمتای دوچرخه مو که از کار افتادن تعمیر کنم و دوباره کیفا مو ببندم و برای رکاب زدن فردا آماده شم. امیدوارم فردا بارون نیاد

متن اصلی

ترجمه : پ

No comments: