سلام دوستان
نمايشگاه عكس با عنوان باران كه حاصل سفر است از تاريخ 2 مهر ماه الي 7 مهر ماه در نگارخانه رضوان مشهد واقع در خيابان كوهسنگي 17 داير خواهد بود.
افتتاحيه روز 2 مهر ساعت 19
ساعت بازديد : 9-12 19-21
خيلي خوشحال خواهم شد از ديدن شما دوستان عزيز در نمايشگاه
Friday, September 21, 2007
Tuesday, September 18, 2007
ايران
سلام دوستان
من در حال حاضر در مشهد هستم و شماره تماس من : 8796-511-0932 است و در صورت داشتن هر گونه سوالي راجع به سفر من در خدمتان خواهم بود.
من در حال حاضر در مشهد هستم و شماره تماس من : 8796-511-0932 است و در صورت داشتن هر گونه سوالي راجع به سفر من در خدمتان خواهم بود.
Monday, September 17, 2007
salam az khake pake Iran
salam dostane khob
man dirooz be Iran omadam ta baraye modate 1 mah dar kenare khonevade va dostanam basham va hamchenin ye seri karhaee dar jahate tanzim va barnameh rizie safar anjam bedam va khoshhalam az inke dobare dar jame dostanam hastam.
vaghean sepasgozaram az hame shomaee ke dar toole in modat hamraham bodin va omidvaram ke dar ayandeh safar ham betoonam shoma ro hamraham dashte basham.
man dirooz be Iran omadam ta baraye modate 1 mah dar kenare khonevade va dostanam basham va hamchenin ye seri karhaee dar jahate tanzim va barnameh rizie safar anjam bedam va khoshhalam az inke dobare dar jame dostanam hastam.
vaghean sepasgozaram az hame shomaee ke dar toole in modat hamraham bodin va omidvaram ke dar ayandeh safar ham betoonam shoma ro hamraham dashte basham.
Monday, September 10, 2007
موزه قتل عام در پنوم پنه
بر اساس مستندات ارائه شده توسط مرکز اطلاعات کامبوج زندان اس بیست ویک در تائول اسلنگ در می 1976 تاسیس شده است. اس بیست ویک یا تائول اسلنگ مهمترین مرکز اطلاعات رژیم خمرهای سرخ بود. اس بیست ویک در واقع مرکزامنیت شماره بیست و یک است. اس بیست و یک انیستیتو ی پایه امنیتی آنکگور بود ، مخصوصا طراحی شده بود جهت اعتراف گرفتن و انهدام عناصر ضد آنگور. در سال 1962، اس 21 یک دبیرستان بود و در زمان خمرهای سرخ به زندانی تبدیل شد جهت نگهداری دمکراته ای مخالف رژیم. آنها زندانی ها را به اینجا می آوردند برای اعتراف کشیدن و نگهداری از آنها. آنها بیشتر از دو تا چهار ماه در آنجا نمی ماندند اگر اونها اشخاص مهمی بودند شش تا هشت ماه و بعد از آن همه ی آنها را به میدان اعدام برای کشتن می بردندگورهای دسته جمعی با استخوان های زیادی در اینج وجود داره.در این زندان زندانی ها زیر بازجویی های سختی قرار می گرفتند و بسیاری از آنها زیر این شکنجه و باز جویی می میردند.بازدید از اون موزه و تصاویر آن بسیار غم انگیز بود، من نمی خوام اون موزه و و رژیم خمر ها توصیف کنم ، شما می تونید از طریق اینترنت اطلاعات زیادی بگیرید، اگه علاقه دارید من فقط می خوام نشون بدم که چطور آدما وقتی به قدرت می رسن می تونن اینقدر بیرحم باشن و هرچی دوست دارن انجام بدن وقتی قدرت دستشونه. ولی حالا اونا کجا هستن؟قدرت کجاست؟الان قدرت دست کیه و در سال های آینده کی بر سر قدرت هست؟ همین چند سالی که قدرت دستشون دست به هر کاری می زنن و در مورد آینده و تاریخ هیچ فکری نمی کنند. درسته که هیچ چیزی ماندنی نیست و همه چیز می گذره ، پس این همه ظلم برای چی؟ این همه کشتار برای چی؟ به آینه نگاه کنید ، شما سال هایی رو پشت سرتون می بینید و افرادی که قبل از شما بودن و حالا...شما زنده هستید و بر سر قدرت و در آینده شما در اینه خواهید بود...فقط عشق و صلح و خوبیها است که برای همیشه می مونه پس بیایید با تمام وجود و قلبا آدما رو دوست داشته باشیم
Sunday, September 09, 2007
بعد از پان تایت
بعد از کاشت درخت روستا را ترک کردم و به سمت پانتايت راه افتادم، حدود صد کيلومتر را بايد رکاب ميزدم و الان ساعت ده صبح بود و اين دير شدن به واسطه مشغوليت کاشت درخت بود. بدنم شروع به جنگ با روحم کرده بود، تب داشتم، دماي بدنم بالا بود و آبريزش بيني هم داشتم، ولي بدنم بايد از روحم تبعيت ميکرد، بعد از دوساعت يک زوج دوچرخهسوار نيوزيلندي را در مسير ديدم که حدود شصت سال سن داشتند، به کارشان احترام گذاشتم و از عملکردشان انرژي گرفتم که محمد تا اين سن ميتواني مسير را ادامه دهي و تمام دنيا را سوار بر دوچرخهات ببيني. باران گرفت و فرصتي پيش آمد که بهدنبال يک سرپناه، باهم يک نوشيدني بنوشينيم. آنها به سمت پايين مي رفتند و من مسيري ديگر. بعد از قطع شدن باران به سمت شرق راه افتادم و بعد از يک ساعت دوباره باران سنگيني شروع شد. سرپناهي پيدا کردم و پريدم داخل آن. آدمهايي که آنجا بودند طبق معمول مايل به صحبت بودند و متاسفانه نميتوانستيم زبان يكديگر را متوجه شويم، خيس بودم و ميلرزيدم و اين حال مرا بدتر ميکرد. بعد از دوساعت که باران بند آمد مسير را به سمت شهر ادامه دادم، شصت کيلومتري بايد رکاب ميزدم، خسته بودم و قبل از تاريکي بايد به شهر ميرسيدم. اصلا نميخواستم در تاريکي در جادههاي ويتنام باشم. عصر بود و من متوجه شدم که هنوز بيست کيلومتري راه دارم که بايد در شب و تاريکي طي کنم. چارهاي نبود و بايد به هتلي ميرسيدم. بدنم داشت افت مي کرد و هر لحظه حالم بدتر ميشد. باران سنگينتر شده بود و همه جا تاريک بود، تنها اميدم اين بود که دارم به شهر نزديکتر ميشوم و ميرفتم اتاقي ميگرفتم و استراحت ميکردم. بالاخره ساعت هشت رسيدم به شهر و شروع به جستجو براي مهمانخانهاي کردم. شنبه بود و تعطيلات و همه مهمانخانهها و هتلها پر بود. خيلي سرد بود و همه انرژي من از دست رفته بود. بعد از يک ساعت جستجو اتاقي در يک هتل پيدا کردم. يک دوش آبگرم تا اندازهاي ميتوانست حال مرا بهتر کند و بعد از آن فقط خواب. امروز صبح به سختي بيدار شدم، نميخواستم از رختخواب بيايم بيرون. شرايط خوبي نداشتم و واقعا حالم خوب نبود. ميدانستم که بايد استراحت کنم ولي روحم دوباره بدنم را مجبور به فعاليت ميکرد. دوچرخهام را برداشتم و بهد از چند دقيقه خودم را در جاده ديدم. پدالزدن اين چند روز اخير، بدنم همه چيز را تحمل کرده بود و ديگه داشت ميافتاد، بعد از دو ساعت آنچنان حالم بد شده بود که در سرپناهي براي استراحت ايستادم. کافهاي بود و من براي دوساعت روي يک تختخواب ننويي خوابيدم. بعدش دوباره شروع به پدالزدن کردم اما واقعا انرژي نداشتم. همه چيز دور سرم ميچرخيد و بعد از ده کيلومتر متوجه شدم که نميتوانم ادامه دهم. خوشبحتانه همان موقع باران شروع شد و بهانهاي بود براي جايي ماندن. گاراژي را روبهروي خانهاي ديدم. به آرامي به آن سمت رفتم، گويا باران قصد بندآمدن نداشت. از صاحبخانه اجازه خواستم که آنجا بمانم و آنها هم قبول کردند. چادر را برپا کردم و هنوز دراز نشده بودم که بهمانند مردهاي بهخواب رفتم. بعد از دوساعتي بيدار شدم و آنها مرا به منزلشان دعوت کردند. متوجه شده بودند که حالم خوب نيست و برايم سوپ پخته بودند و چيزهاي ديگر براي خوردن. از مهمان نوازيشان تشکر کردم. يک ساعتي که در خانهشان بودم کلمهاي نميتوانستيم با هم صحبت کنيم. اينجا روستاست و کل فاميل و آشنايان تا دير وقت کنار هم هستند و امشب اين مکان بهترين جا براي حمع شدن دور هم بود، چيزي براي خنديدن وجود داشت، يک خارجي. بچهها ميآمدند دورم و چيزي ميگفتند و همه شروع به خنده ميکردند. خوشحالم، من دليلي براي شادماني بچهها بودم. بعدش آمدم داخل چادرم و دارم جريانات اين مدت را مينويسم، همه جا آرام است ، همه رفتهاند به خانههاي خودشان، نه صداي بازي بچهها و نه صداي خنده مردم. همه رفتهاند بخوابند و تنها صداي قورباغههاست. خيلي خندهدار بود، داشتم داخل چادر مينوشتم و هر از چندگاهي گروهي از بچهها و مردم براي ديدنم ميامدند سرک ميکشيدند، مثل تماشاي حيوان سيرکي در قفس. بالاخره ديدم اگر بخوابم ديگر آنها نخواهند آمد. دراز کشيدم و لبتاپ را بستم. آنها رفتند و بعد از آن دوباره شروع کردم به نوشتن تا الان. امشب توانستم چيزهايي بخورم و اميدوارم فردا حالم بهتر باشد و بتوانم ادامه دهم. هر چه پيش آيد نيکوست. راندن با دوچرخه يا مريضي، من از هر چيزي لذت مي برم.
Tuesday, September 04, 2007
ابتدای ویتنام
یک روز قبل از اینکه تاریخ ویزام به ویتنام شروع بشه به مرز رسیدم، درست دو کیلومتر ی مرز یک اتاق گرفتم و اونجا اقامت کردم. مجبور بودم وقتمو در ویتنام تنظیم کنم با شانزده روز ویزا باید 1200 کیلومتر رو رکاب می زدم.بنا براین صبح اول وقت ساعت هشت ونیم صبح وارد ویتنام شدم وفورا به سمت سایگون رکاب زدن را شروع کردم که شهر بزرگی در جنوب ویتنام است. درست هفتاد کیلومتر با اونجا فاصله داشتم و روز راحتی در پیش داشتم اما در مسیر راهم به ویتنام من در یک جاده ی خیلی کثیف رکاب زدم که پر از غبار بود، همچنین مسیر جاده تا سایگون هم پر ازغبار بود که باعث شد کمی مریض بشم، احساس کردم کمی تب دارم برای همین مجبور بودم در هتل استراحت کنم.بنا براین بیشتر وقتمو برای استراحت در هتل گذراندم وهمچنین روز بعد از اون رو، برای دیدن موزه ی سایگون بیرون آمدم این موزه خیلی مشهوره. روز سوم هنوز احساس سردرد و تب داشتم ولی نمی توانستم بیشتر از آن در هتل بمانم. تصمیم مشکل بود بدنم به استراحت احتیاج داشت اما فکرم می گفت باید بری. بالاخره فکرم برنده شد و من رکاب زدن رو شروع کردم تا فان تایت صدو نود کیلومتر داشتم و دو روز باید رکاب می زدم همان طوری که گفتم رقابتی بین بدن و مغزم بود. از آنجاییکه من خیلی دیر از سایگون بیون آمدم حدود ساعت 11:30ـ مجبور شدم که که در یک جاده شلوغ رکاب بزنم. در تعجب بودم که چرا هیچ تابلوی راهنمایی در مسیر نبود ومن فقط به از طریق مناظر راهم را پیدا می کردم. جاده هم خیلی خطرناک بود حتی تصورشو هم نمی تونید بکنید که چقدر رکاب زدن اونجا مشکل بود.یه عالمه موتور سیکلت از همه جا، باید هشت چشم دور سرت داشته باشی تا تا ببینی اطرافت چه اتفاقی میفته.آنها یه دفعه می پرند وسط خیابون بدون اینکه دور و برشونو نگاه کنند. از هر جایی یه چیزی برای صدمه زدن به شما سر در میاره کافیه یک لحظه غفلت کنی تا زندگیتو از دست بدی اینجوری بهتون بگم از جاده سایگوت هر پنج شش کیلومتر یک خط اطراف یک جسد روی زمین کشیدن و چند متر اونورترخطی که وضعیت موتور سیکلت رو نشون میده و چند خط دیگه که اینا رو به هم وصل میکنه حقیقتا نه جوک میگم نه میخوام اغراق کنم.واقعا هر پنج شش کیلومتر شما می تونید یکی از این نقاشی ها رو روی زمین ببینید.این فقط یک سمت جاده بود که من حرکت می کردم اون طرف هم همین بساط بود.من مجبور بودم از یک همچین جاده ای رد بشم و لذت ببرم!!خیلی مسخره بود یک خط مخصوص موتورسوارا بودو یک دوچرخه در یک قسمت جاده اما من اصلا از اون خط استفاده نمی کردم چون خیلی خطرناک تر از مسیر ماشین رو بود این بود شرح ترافیک ویتنام. اما همه ی جاده ها مثل این نبودند اطراف سایگون شلوغ تر از بقیه قسمت های ویتنام بود.
خوب ، گفته بودم که حال خوبی نداشتم و مریض بودم اما مجبور بودم که رکاب بزنم بنابراین به بدنم فشار می آوردم که کارشو انجام بده.تا ساعت پنج بعد از ظهرحدود نود کیلومتر رکاب زدم بعد از آن به دنبال جایی برای ماندن گشتم آنجا شهر بود ولی زبان مسئله بود، تقریبا هیچکس نمی تونست انگلیسی صحبت کنه برای همین پیدا کردن آدرس خیلی سخت بود و همچنین هیچ تابلویی وجود نداشت. از یکی سئوال کردم و بهش فهموندم که دارم دنبال هتل می گردم، با با هر روشی که تونستم، اشاره،زبان و.. تونستم حالیش کنم که به دنبال یک هتل ارزون هستم او از من خواست که دنبالش برم اون منو به یک هتل برد که وقتی تابلوشو دیدم به خودم گفتم "هی محمد اینجا جای تو نیست..." و بعد از عبور از چندین خیابان و باغ زیبا با یک هتل لوکس روبرو شدم.من اصلا وارد اون هتل نشدم که قیمتشو بپرسم فقط برگشتم و راه رو دنبال کردم تا ببینم چی پیش میادو من تجربه سبک زندگی در را در ویتنام دوست داشتم، بر اساس آنچه که قبلا شنیده بودم ارتباط گرفتم با مردم ویتنام خیلی مشکله ، کاملا اشتباه بود مردم اینجا خیلی مهمان نواز بودند و رفتارشان دوستانه بود. به طرف جلو رکاب زدم بعد از چند کیلومتر یک پناهگاه کوچک پیدا کردم که به نظر میومد قبلا بار بوده، به هر حال جای خوبی برای چادر زدن بود در پشت حیاط خانه ی کوچکی بود که دو دختر جوان آنجا زندگی می کردند، ازشون پرسیدم میتونم اونجا چادر بزنم اونا به من یک انبار کوچک نشون دادن عین فیلمای قدیمی، با یک رختخواب کوچک وهمه جا پراز خاک بود. خوب خوبه چقدر باید بدم؟ "پنجاه هزار!!! خیلی گرونه من سه هزارتا بیشتر نمی دم" و او قبول کرد. خوبه حالا من یه خونه دارم و می تونم استراحت کنم. دوچرخه مو گذاشتم داخل و لباسامو عوض کردم بارون شروع شده بود و جای خوبی بود که بشینی و بارانو تماشا کنی. من داشتم بیرون تماشا می کردم که دیدم او از من دعوت کرد به خانه شان بروم. اما هیچ حرف مشترکی برای زدن نبود به جز چند تا جمله که که او بلد بود مثل : از کجا می ایی؟چند سالته؟ و چند سئوال دیگه که میتونست از کتاب انگلیسیش پیدا کنه
اما من برای اونا یک موضوع عجیبی بودم به همین دلیل از همسایه شون خواستن که بیاد او می تونست کمی انگلیسی حرف بزنه در واقع برای من دری به به یک دنیای دیگه. بعد از چند دقیقه سومین خواهرشون آمد و ما می تونستیم از طریق دوستشون حرف بزنیم مادرشون هم اومد بعد از اون اونا از من دعوت کردند که شام رو با اونا بخورم. خیلی عالی شد ، همون چیزی که دنبالش بودم زندگی با مردم محلی و با اونها خوردن این دلیلی بود که که دوست دارم تنهایی سفر کنم، به این ترتیب من می تونم خیلی به مردم نزدیک بشم و اونها به آسانی منو می پذیرن. اونها شام بسیار خوبی به سبک ویتنامی تهیه کردند. اونو دوست دارم. اونا خیلی مهربون بودن، اونا میوه ، غذا و هر چی که داشتن به من تعارف کردن. داشتم می رفتم که بخوابم ،پدرشون هم اومد و ما چند دقیقه ای را با ایما و اشاره با هم حرف زدیم. من فهمیدم که مادرشون معلم یک مدرسه بود .درست مقابل خونه شون. خیلی خوب شد من یک جایی برای کاشتن درخت داشتم. بنا براین تصمیم گرفتیم که فردا صبح به اونجا بریم و چند درخت ببریم و تو اون مدرسه بکاریم. صبح روز بعد که بیدار شدم دیدم برام صبحانه تهیه کرده اند و من از بودن با اونها بسیار لذت بردم. اونا گفتن که می تونم اونجا بمونم و مهمون اونا باشم اما من به جاده تعلق دارم وباید برم. یک درخت به انها هدیه دادم و وقتی داشتم می رفتم اونها بابت اتاق پولی از م نگرفتند، نیوم(دختر خانواده) به من گفت مادرشون دوست نداره از مهمونشون پول بگیره و من نباید پولی بدم. من دوچرخه مو بردم به طرف جاده و رکاب زدن رو شروع کردم، به پشتم نگاه کردم آنها هنوز آنجا جلوی در خونه ایستاده بودند، من براشون دستی تکان دادم و سرمو برگردوندم به سمت جاده. خطوط سفید جاده اونجا بودند روی زمین اونا به من خندیدند و خواستند که دنبالشون برم.
خوب ، گفته بودم که حال خوبی نداشتم و مریض بودم اما مجبور بودم که رکاب بزنم بنابراین به بدنم فشار می آوردم که کارشو انجام بده.تا ساعت پنج بعد از ظهرحدود نود کیلومتر رکاب زدم بعد از آن به دنبال جایی برای ماندن گشتم آنجا شهر بود ولی زبان مسئله بود، تقریبا هیچکس نمی تونست انگلیسی صحبت کنه برای همین پیدا کردن آدرس خیلی سخت بود و همچنین هیچ تابلویی وجود نداشت. از یکی سئوال کردم و بهش فهموندم که دارم دنبال هتل می گردم، با با هر روشی که تونستم، اشاره،زبان و.. تونستم حالیش کنم که به دنبال یک هتل ارزون هستم او از من خواست که دنبالش برم اون منو به یک هتل برد که وقتی تابلوشو دیدم به خودم گفتم "هی محمد اینجا جای تو نیست..." و بعد از عبور از چندین خیابان و باغ زیبا با یک هتل لوکس روبرو شدم.من اصلا وارد اون هتل نشدم که قیمتشو بپرسم فقط برگشتم و راه رو دنبال کردم تا ببینم چی پیش میادو من تجربه سبک زندگی در را در ویتنام دوست داشتم، بر اساس آنچه که قبلا شنیده بودم ارتباط گرفتم با مردم ویتنام خیلی مشکله ، کاملا اشتباه بود مردم اینجا خیلی مهمان نواز بودند و رفتارشان دوستانه بود. به طرف جلو رکاب زدم بعد از چند کیلومتر یک پناهگاه کوچک پیدا کردم که به نظر میومد قبلا بار بوده، به هر حال جای خوبی برای چادر زدن بود در پشت حیاط خانه ی کوچکی بود که دو دختر جوان آنجا زندگی می کردند، ازشون پرسیدم میتونم اونجا چادر بزنم اونا به من یک انبار کوچک نشون دادن عین فیلمای قدیمی، با یک رختخواب کوچک وهمه جا پراز خاک بود. خوب خوبه چقدر باید بدم؟ "پنجاه هزار!!! خیلی گرونه من سه هزارتا بیشتر نمی دم" و او قبول کرد. خوبه حالا من یه خونه دارم و می تونم استراحت کنم. دوچرخه مو گذاشتم داخل و لباسامو عوض کردم بارون شروع شده بود و جای خوبی بود که بشینی و بارانو تماشا کنی. من داشتم بیرون تماشا می کردم که دیدم او از من دعوت کرد به خانه شان بروم. اما هیچ حرف مشترکی برای زدن نبود به جز چند تا جمله که که او بلد بود مثل : از کجا می ایی؟چند سالته؟ و چند سئوال دیگه که میتونست از کتاب انگلیسیش پیدا کنه
اما من برای اونا یک موضوع عجیبی بودم به همین دلیل از همسایه شون خواستن که بیاد او می تونست کمی انگلیسی حرف بزنه در واقع برای من دری به به یک دنیای دیگه. بعد از چند دقیقه سومین خواهرشون آمد و ما می تونستیم از طریق دوستشون حرف بزنیم مادرشون هم اومد بعد از اون اونا از من دعوت کردند که شام رو با اونا بخورم. خیلی عالی شد ، همون چیزی که دنبالش بودم زندگی با مردم محلی و با اونها خوردن این دلیلی بود که که دوست دارم تنهایی سفر کنم، به این ترتیب من می تونم خیلی به مردم نزدیک بشم و اونها به آسانی منو می پذیرن. اونها شام بسیار خوبی به سبک ویتنامی تهیه کردند. اونو دوست دارم. اونا خیلی مهربون بودن، اونا میوه ، غذا و هر چی که داشتن به من تعارف کردن. داشتم می رفتم که بخوابم ،پدرشون هم اومد و ما چند دقیقه ای را با ایما و اشاره با هم حرف زدیم. من فهمیدم که مادرشون معلم یک مدرسه بود .درست مقابل خونه شون. خیلی خوب شد من یک جایی برای کاشتن درخت داشتم. بنا براین تصمیم گرفتیم که فردا صبح به اونجا بریم و چند درخت ببریم و تو اون مدرسه بکاریم. صبح روز بعد که بیدار شدم دیدم برام صبحانه تهیه کرده اند و من از بودن با اونها بسیار لذت بردم. اونا گفتن که می تونم اونجا بمونم و مهمون اونا باشم اما من به جاده تعلق دارم وباید برم. یک درخت به انها هدیه دادم و وقتی داشتم می رفتم اونها بابت اتاق پولی از م نگرفتند، نیوم(دختر خانواده) به من گفت مادرشون دوست نداره از مهمونشون پول بگیره و من نباید پولی بدم. من دوچرخه مو بردم به طرف جاده و رکاب زدن رو شروع کردم، به پشتم نگاه کردم آنها هنوز آنجا جلوی در خونه ایستاده بودند، من براشون دستی تکان دادم و سرمو برگردوندم به سمت جاده. خطوط سفید جاده اونجا بودند روی زمین اونا به من خندیدند و خواستند که دنبالشون برم.
Monday, September 03, 2007
مسیر من در کامبوج
Subscribe to:
Posts (Atom)