Monday, February 26, 2007

آخرین روز در هندوستان

آخرین روزها در هندوستان همراه با مشکلات و زیبائیهای خواصی بود
من 45روز تمام را در هندوستان گذراندم و نقاط مختلفی از آنرا دیدم اما نتوانستم به تمام مناطق هند سفرکنم هرچند که اگر موفق به این کار میشدم بازهم برایم مقدورنبود که گزارش کاملی از سفرم ارائه کنم ،چون هندوستان آنقدر شگفت انگیز وجذاب است که ذهن آدمی از ثبت تمام خاطراتش عاجز میماند.
من از طریق آمریت سار در ایالت پنجاب وارد هندوستان شدم وبعد شهر سانالی درالتراپرادش و سپس هیماچال پرادش وهارینا وهمچنین دهلی .
من به مناطق کوهستانی وجاده های زیبایش سرزدم .
هندوها ، سیکها ومسلمانان ، دیدن همزیستی مردم از فرق ومذاهب مختلف با سطوح مختلف زندگی ونزدیک به هم واقعا حیرت برانگیز است .
همچنین همسایگی عده ای از مردم بسیار فقیر با خانه های ثروتمندان در یک خیابان ،همجواری مساجد با معابد در بعضی قسمتها .
تقریبا همه با هم خوشبخت و راضی هستند .
مردم هند با طبیعت آمیخته اند و بیشتر خوراکشان را از مواد طبیعی بدست میاورند .
یکی از مشکلات بزرگ هندوستان جمعیت زیاد آن است ولی من در میان این جمعیت ومابین آنها هیچ دعوا ونزاعی را ندیدم .
مردم در ایالت پنجاب مرفه تر از بخشهای دیگر هستند و ایالت هیماچال پرادش تمیزترین آنهاست و من فکر میکنم که واراناسی قدیمی ترین وباستانی ترین بخش هندوستان است که در مسیر من بود.
در اینجا میتوان چیزهائی رادید که قبلا در باره هندوستان شنیده ایم مثل :پدر مقدس وعریان هندو ، غسل کردن در رود گنگ برای طهارت ، اعمال مقدس ، گاوهای مقدس و.....
قبل از ورود به هندوستان فکر میکردم که اکثر مردم اینجا به زبان انگلیسی تسلط دارند اما اینطور نیست . مردم هند بسیار خون گرم ومهمان نواز هستند وهیچ مشکلی با توریستهای خارجی ندارند .ایشان هرکاری که بتوانند برای پذیرائی از مهمانانشان انجام میدهند ،حتی اگر توانائی کمک را هم نداشته باشند سعی خود را در این امر خواهند کرد تا به نحوی کمک مسافرین باشند .
در هندوستان همه چیز با سایر نقاط دنیا فرق میکند ومن در برخورد با این ملت چیزهای بسیار زیادی آموختم که برایم بسیار ارزشمند است
اما بعضی مسائل هم ازدید من بی ارزش بود.
اولین چیزی که درا بتدای ورود به جاده های هندوستان مرا متعجب ساخت تابلوی( بوق بزنید) بود که من اصلا متوجه منظور این تابلوها نشدم ودر تمام مسیر راه ذهنم را مشغول کرده بود
در شهرهای بزرگ بعضی افراد پیدا میشدند که به انگلیسی جوابم را بدهند ولی در شهرهای کوچک وقتی در باره آدرسی سوال میکردم ،جوابهای مرم من را گیج میکرد .من فهمیدم که اکثر مردم هندوستان روش مشخصی رابرای زندگی کردن دارند و خارج از این متدها دچار مشکل خواهند شد.در اینجا بخش بزرگی از امکانات در اختیاربعضی افراد خواص است و سایرین برای کار و زندگی کردن به این گروه تکیه میکنند.
متاسفانه در اکثر شهرهای هندوستان مردم در کنار خیابان اجابت مزاج میکنند و به همین خاطر همیشه در خیابان بوی بسیار بدی به مشام میرسد اما ممکن است این کارشان دلیل منطقی هم داشته باشد چون بدلیل تراکم زیاد جمعیت ممکن است استفاده از چاه و توالت باعث آلودگی آبهای زیرزمینی که فاصله کمی از سطح دارند، بشود .
در واراناسی من سمبلهائی از هندوستان را دیدم که افسانه هارا برایم محقق میساخت ، مردم گاوپرست وبت پرست که بخشی از زیبائیهای هند است .
مرد مقدس برهنه که تمام روز را در گوشه ای مینشیند وبجز سیگارکشیدن هیچ کار دیگری ندارد ولی متاسفانه من نتوانستم حتی با یکی از آنها ارتباط برقرار کنم تا راجع به زندگیشان بیشتر اطلاعات کسب کنم به هر حال مسلم است که عده ای از مردم به آنها ایمان دارند واز آنها انرژی میگیرند .
دلم میخواهد دوباره به هندوستان برگردم تا به قسمتهای نادیده بروم ودر باره آن بیشتر بدانم .
بلاخره من هندوستان را ترک کردم با هرآنچه در آن بود خوب یا بد ، اما روزی دوباره به اینجا برخواهم گشت اما نمیدانم چه وقت؟فقط میدانم برخواهم گشت حتی اگر شده به بهانه دیدن درختهائی که اینجا کاشته ام.

Friday, February 23, 2007

کاشت درخت در واراناسی

درخت کاشتن در واراناسی بسیار مشکل بنظر میرسید بطوریکه دوستانم فکر نمیکردند من موفق به انجام این کار شوم ، اما یک روز بعد از رسیدن به این شهر من شروع کردم به جستجو و کسب اطلاعات راجع به محیط زیست و مدارس منطقه که درست بعد از 3ساعت در مسیری قرار گرفتم که دریافتم چگونه میتوانم از یکی از بهترین مدارس برای این امر کمک بگیرم .
بله کالج بزرگی بنام ماها بادلی در قسمت جدید شهر و نزدیک به معبد بودا اعلام آمادگی کرد .
طبق روال گذشته من قصد داشتم یک درخت بکارم اما شرایطی ایجاد شد که توانستم 5 درخت در قسمت جلو ساختمان مدرسه بکارم چون هم درختها کوچک بودند وهم تعدادی گاو در اطراف آزادانه میگشتند که ممکن بود به درختها صدمه بزنند.
بعد از صحبت کردن با مریر کالج ایشان پذیرفت که من تعدادی درخت از گونه های متفاوت بکارم وزمانیکه برای خرید به نهالستانی رفتم دوباره با بنو برخوردم که واقعا کمک خوبی برایم بود
در اینجا لازم است از آقای دکتر بنی ماهور مدیر کالج و دانش آموزان تشکر کنم

واراناسی

بعد از آگرا دوچرخه سواری من بطرف شهر کانپورکه در فاصله 200کیلومتری از این شهر قرار دارد ادامه داشت
شروع رکاب زدن من از طلوع آفتاب بود که البته با کمی سردی هوا مواجه شدم .
من دوست ندارم بیشتر از این وقت خودم را در ایالت التراپرادش صرف کنم چرا که به نظر من اینجا اکثر مناطق کثیف و آلوده است ومردم اینجا نسبت به تمیزی و بهداشت بی تفاوت هستند. الترا پرادش جمعیت زیادی دارد واکثر مردم در این منطقه ضعیف ولاغر هستند که به نظر من دلیل آن هم میتواند همین دوری از بهداشت باشد. دیکر اینکه من برای اسکان وپیدا کردن محل مناسب برای شب ماندن مشکل دارم به همین خاطر تصمیم به ترک این منطقه گرفتم.
امروز بیش از حد خسته ام وفکر میکنم دوچرخه سواری بدنم را کوفته تر خواهد کرد .
ابتدای شب زیر باران شدید وبعد از کلی جستجو جائی برای چادر زدن پیدا کردم که خیلی هم مناسب نبود البته بعد برپائی کمپ به این فکر افتادم که ممکن است بخاطر باران فردا صبح اینجا پر از گل ولجن باشد به همین دلیل بعد از تاریکی هوا و حدود ساعت 7.30شب توانستم معبدی پیدا کنم و برای خوابیدن به آنجا رفتم.
یکی از بزرگترین مشکلات من در این منطقه وجود تعداد زیادی سگ ولگرد وآواره در شهر است و درست زمانی که مشغول پختن غذا میشوم 3 یا 4 تا از این سگها روبروی من مینشینند و از من توقع مرحمت دارند که برای من این قضیه قابل تحمل نیست همچنین توی این معبد باقیمانده غذا از روزهای قبل و دوتا سگ گرسنه برای من آفت شده.
وقتی تو شهر آگرا بودم به دوستم( بنو) زنگ زدم و اون گفت که نزدیک شهر واراناسی است که تقربا با اینجا حدود 5روز فاصله داشت .
بدلیل اینکه من خیلی خسته بودم وباران هم بی وقفه در حال باریدن بود همچنین جاده های خراب و در دست ساختمان که دوچرخه سواری را برایم مشکل میکرد تصمیم کرفتم تا قسمتی از راه را با اتبوس طی کنم و اینجوری قسمتی از زمان ازدست رفته را جبران میکردم چون تا تمام شدن مهلت ویزام وقت زیادی نداشتم .
من در هیماچال پرادش با طی مسافتی حدود 500کیلومتر اضافه بر برنامه وقت وانرژی زیادی را از دست دادم به همین خاطر از جاده چشم پوشی کردم وبا اتبوس از اوتاوا به واراناسی رفتم البته نه بصورت مستقیم بلکه بعد ازعوض کردن چند اتبوس بسیار قدیمی و تحمل 15ساعت در مسافت 460 کیلومتر ، که این هم قسمتی ازمسائل سفر من بود.
من در یک کتاب راهنما خوانده بودم که توی این شهر بایستی مواظب برخی مشکلات بود به همین خاطر رفتم به مسافر خانه ای که اونجا با دوستم بنو قرار داشتیم .
شبها در وارانسی شهر بسیار ساکت و بدون رفت وآمد است که در موقع روز همه چیز برعکس این موضوع است .
اینجا شهری است بسیار قدیمی و باوجود رودخانه گنگ برای هندوها بسیار مقدس میباشد واکثر هندوها دوست دارند به این شهر بیایند و ساکن شوند وحتی آرزو دارند موقع مرگشان اینجا باشند.
کنار رود خانه گنگ تعداد زیادی پله وجود دارد که محل تجمع زائرانی است که برای عبادت و تغسیل در آب گنگ آمده اند و از روی همین پله ها به تدریج وارد آب شده و خود را تطهیر میکنند.
همچنین در میان پله ها سکوهائی احداث شده تا هندوها را پس از مرگ بسوزانند وخاکسترشان را به آب گنگ بسپارند ودرست به همین دلیل است که هندوها علاقه دارند به این شهر سفر کنند.
در کنار گنگ مردانی به چشم میخورند که برای هندوها مقدس هستند و ایشان با بدنهایی کاملا برهنه ورنگ شده توسط پودرهای رنگارنگ در گوشه وکنار نشسته و مشغول عبات ویا دود کردن (استعمال دخانیات)هستند وطی روز هیچ کار مفید دیگری انجام نمیدهند .
من فراموش کردم که بگویم در 13 فوریه با آقای دیگو به اینجا آمدم و مدت 3روز باهم بودیم که این برای من بسیار ارزشمند بود .دیگو مرد بسیار دوست داشتنی و قابل اعتمادی بود وما روزهای خوبی را در واراناسی باهم گذراندیم .
ما تفریبا هرروز به قدم زدن در کوچه پس کوچه های واراناسی مشغول بودیم در خیابانهای بسیار قدیمی وشگفت انگیز وتماشای تعداد بیشماری زائر که هرروز در کنار گنگ رفت وآمد داشتند.
واما شب گذشته وقتی به همراه بنو ودیگو از کافی نت بیرون آمدیم و قدم زنان در کنار پله ها بسمت هتل میرفتیم ناگهان متوجه دختری شدیم که پشت سر ما و در فاصله 100متری با وحشت و اضطراب در حال دویدن بود وتعدادی جوان شرور هم دنبال آن بودند ،وما با دیدن این مسئله به طرفش دویدیم و بعد از رهائی از دست آن عده او را تا هتلش همراهی کردیم ،واین ماجرا برای من خاطره بدی شد از این شهر.
من برای ادامه سفر قصد اداشتم بطرف کلکته رکاب بزنم واز آنجا تا سنگاپور با کشتی طی طریق کنم اما قبل از واراناسی زمنی که در اتبوس بودم مطلبی راجع به نپال در کتاب راهنما خواندم که تصمیم مرا عوض کرد.
پس به امید خدا بطرف نپال خواهم رفت .

Thursday, February 15, 2007

تاج محل


امروز من وقت بیشتری برای نوشتن در باره سفرم وآنچه انجام داده وباید بدهم دارم.
دیروز برای من روز پر مشغله ای بود ومن نتوانستم اینجا درختی بکارم و بعدش دوروز تعطیلی بود که باید از آن در آکرا چشم پوشی میکردم بنابراین من نتوانستم درجاده قبل ازآکرا بخوابم ودیروز واقعا خسته بودم بنابراین، کمی دیر از خواب بیدار شدم در حدود ساعت 10
برای اینکه به استراحت بیشتری نیاز داشتم از طرف دیگر در هندوستان اکثر ادارات کارشان را بعد از ساعت 10صبح شروع میکنند و شما قبل از این ساعت نمیتوانید کار اداری انجام دهید.
توی جاده تعدادی دانش آموز منو دیدند وبا هیجان زیاد در باره کاشت درخت در کالجشان صحبت کردند اما زمانیکه به آنجا تلفن زدم گفتند که مسئولشان نیست ودوباره که تماس گرفتم اصلا جواب ندادند. به هرحال هیچ مهم نیست چون من میتونم تو شهرهای دیگه این کار را انجام دهم ضمن اینکه درآکرا تنها چیز دیدنی فقط تاج محل هست.
بعضی وقتها مسائل عجیبی در جاده اتفاق میافتد اما اغلب من سعی میکنم از آنها چشم پوشی کنم وفقط دوست دارم در باره زیبائیهای سفر صحبت کنم، برای من همه چیز زیباست و من همه آنها را دوست دارم وهمه بخشی از زندگی هستند.
امروز (10فوریه)تصمیم گرفتم بار و بندیلم را جمع کنم و بزارم تو هتل وبرای دیدن تاج محل بیرون بروم وبعد برگردم و سفرم را ادامه بدهم اما بخاطر اینکه خیلی زود از خواب بیدار شده بودم با باران مواجه شدم که چاره ای هم نداشتم چون زمان کمی داشتم واجبارا زیر باران برای دیدن تاج محل رفتم که واقعا فوقلعاده زیباست و توضیحش بسیار مشکل
تاج محل بسیار بزرگ وزیباست و یکی از عجائب دنیا
در اینجا من یک دوست تازه پیدا کردم ،مردی برزیلی بنام دیگو، که یک دوست خوب از آمریکای شمالی است و ما همه روز را باهم سپری کردیم و بعد از تاج محل برای دیدن (لتیمادودداولا)رفتیم که این هم مکانی زیبا وقشنگ بود وهمچنین بازدیدی از گنبد معروف ساخته شانحی جهان داشتیم.
بعد از برگشتن باهم شام خوردیم ودر باره خیلی چیزها باهم صحبت کردیم ازجمله ایران ،که متاسفانه ذهنیت ایشان هم مثل سایر خارجیها نسبت به ایران خراب بود وزمانیکه من از امنیت واوضاع مناسب ایران برایش صحبت کردم او متعجب شد و امیدوارم که یک روز به ایران بیاید و به حقیقت پی برده وبا مردم دوست داشتنی ایران آشنا شود.بیشتر مردم دنیا فکر میکنند که در ایران هرکسی یک اسلحه در جیبش دارد و هیچکس نمیخندد وهمه مردان ریش بلندی دارند وهمه زنان از زوبند استفاده میکنند.............. وبعد از شام او از من جدا شد.
امشب هم اینجا هوا بارانی است ونمیدانم فردا چطور خواهد شد البته امیدوارم بتوانم سفرم را انجام دهم هرچند زیر باران،چرا که من خود خواه نیستم که بخواهم بخاطر سفرم باران نیاید چون باران یکی از برکات خداوند است وتمام مردم به آن احتیاج دارند .
من فردا دوچرخه سواری خواهم کرد حتی زیر باران.

دهلی

بعد از قندهار من فقط دو ساعت وقت داشتم چراکه ساعت 4:30 آنجا را ترک کردم وتا موقع تاریک شدن هوا زمان کمی مانده بود ودر این وضعیت پیدا کردن محل مناسبی برای استراحت ونوشتن گزارشات سفر، مشکل خواهد بود. بلاخره بعد از مدتی جستجو یک متل قابل قبول پیدا کردم با تعداد زیادی موش ، بله این موشها همه جا بودند حتی توی اطاق ، هرچند برای من اهمیت نداشت ولی باید خورجینها و وسایلم را از دسترس آنها دور میکردم . بعد از یک شب طولانی و پر از موش ، صبح روز بعد شروع کردم به رکاب زدن بطرف دهلی در جادهای به مسافت 200 کیلومتر که البته برای دو چرخه سواری دریک روز این فاصله زیادی است اما من 160کیلومتر از این راه را رکاب زدم وبرای روز بعد فقط 40کیلومتر داشتم تا به دهلی برسم و من دوست دارم که صبح به شهرهای بزرگ برسم.
هرچند که برای من زمان و مسافت اهمیتی ندارند اما صبح روز شنبه با خودم گفتم باید امروز 165 کیلومتر رکاب بزنم و این کار تا موقع تاریک شدن هوا طول کشید ودرست در انتهای این مسافت بود که مردی پیش من آمد و از من دعوت کرد تا شب به خونشون بروم ، خانه ای کوچک وزیبا در دهکده ای کوچک که برای من تجربه دوباره ای بود از زندگی ساده روستائی در گوشه ای دیگر از هندوستان با دوستانی جدید .
صبح روز بعد ساعت 9صبح شروع به رکاب زدن کردم و بعد از دو ساعت به دهلی رسیدم و تصمیم گرفتم که برای ساماندهی کار درخت کاری به خانه فرهنگ ایرانیان بروم که خوشبختانه با برخورد بسیار گرم مسئولین آنجا وهموطنانم روبرو شدم وحتی برای من یک اطاق در هتل محیا کردند که در همینجا مراتب قدر دانی خودم را از ایشان اعلام میکنم .
در دهلی من کارهای زیادی برای انجام دادن داشتم از جمله درخت کاری ، گرفتن ویزای تایلند ومالزی ،تعمیر دوچرخه و مطمئنن بازدید از دهلی .
اما دوباره من با دو روز تعطیلی مواجه شدم که همه سفارتخانه ها و ادارات بسته بود و این یعنی توقف زیاد و صرف هزینه های زیاد .
من هیچ علاقه ای به ماندن زیاد در یک جا ندارم چونکه احساس میکنم که دریاجه کوچکی هستم ،در صورتی که دوست دارم شبیه رودخانه در حرکت باشم.
واما من برای تهیه ویزا به مشکلاتی برخوردم که قسمتی از آن را توضیح میدهم :
ابتدا تصمیم داشتم تا ویزای تایلند را بگیرم اما امکان نداشت چرا که این ویزارا باید در ایران میگرفتم ودر ایجا یا باید نامه از سفارتخانه داشته باشیم ویا اجازه اقامت ،که من هیچ کدام از اینها را نداشتم . بله من چون ایرانی بودم باید بجای یک فرم 5تا پر میکردم و باید اجازه اقامت جور میکردم در صورتی که اینجا هرکس دیگری براحتی در یک روز میتواند ویزا بگیرد.
من در حال دوچرخه سواری هستم برای صلح وآرامش و تداوم سرسبزی در دنیا اما ابتدا باید به همه ثابت کنم که هیچ سلاحی همراه ندارم.
بله گاهی اوقات من با چنین مشکلاتی روبرو میشوم اما به هر طریق من باید راهم را ادامه بدهم.
به سفارتخانه مالزی رفتم ونامه ای هم به سفارتخانه در تاج محل نوشتم و ایشان در جواب گفتند که مکاتباتی با سفارتخانه تایلند خواهند داشت و شاید من بتوانم در مالزی ویزا بگیرم .
بعد از دوروز با یک هموطن برخوردی داشتم (حمید آقا ازتهران) که اولین دیدار من بعد از مدتی طولانی بود با یک ایرانی .ما برای چهار روز باهم بودیم و خیلی خوش گذشت چونکه ما توانستسم از روز یکشنبه استفاده خوبی بکنیم .
ما برای بازدید از دروازه هندیها رفتیم وبعد باغ لودی که بسیار زیباست و بعضی بناهای تاریخی از جمله معبد لوتوس که شبیه گل لوتوس است وبسیار زیبا و آرامش بخش ، در کنار این معبد همه باید ساکت باشند تا اثر پذیر شوند ، بله بسیار عجیب است.
من خیلی شانس آوردم که در محلی بنام چان گوت فستیوال بزرگی برپا بود، شب اول 8 گروه از قسمتهای مختلف هند اجرا داشتند با آوازها ورقصهای بسیار زیبا و محلی هند که برای من بسیار جذاب و خاطره انگیز بود ، حتی اکنون بخاطر آوردن آن مراسم برایم لذت بخش است .
اکثر اوقات من غذای آماده میخورم ، اما با بودن حمید ما میتوانستیم غذا بپذیم .
بعد از تعطیلات من بدنبال راهی بودم برای کاشتن درخت در مدرسه اما با هرکدام از آنها که تماس میگرفتم از این کار سر باز میزدند و میگفتند ما اجازه نداریم که برای من خیلی عجیب بود که برای کاشت درخت اجازه لازم داشته باشد .
بعد از یک روز خسته کننده به هتل برگشتم و فردا وقتی نا امیدانه بدنبال مرسه ای میگشتم یکی از بهترین آنها که مدرسه ای شیک و مدرن بود به من قول همکاری داد . شما میتوانید در گزارش بعدی آنرا بخوانید
اکنون من باید منتظر مسترکارتم باشم که از ایران پست کرده اند.
روز چهارشنبه مسترکارتم رسید وبعد از کاشت درخت در مدرسه وخانه فرهنگ ایرانیان در ساعت 5بعد از ظهر دهلی را ترک کردم.