ساعت 8 صبح مسجد رو ترک کردم و به سمت "کرابي" که حدود 40 کیلومتر
فاصله داشت، حرکت کردم. در تايلند دو محل زيبا
براي غواصي وجود داره که اين دو محل جزاير "فيفي" و
"تائو" هستند. فيفي توريستيترِ و مطمئناً نسبت به تائو
گرونترِ و من با توجه به بودجم تصميم گرفتم که فقط به
جزيره تائو برم که زيباتر از فيفي هم هست، بنابراين 120کیلومتر
حرکت کردم و انتظار داشتم که اون روز حدود رکاب
بزنم. بالاخره تونستم به نزديک "فوکت" برسم و به کنار
ساحل برم و از ديدن غروب زيبا در کنار دريا لذت ببرم.
نزديک کرابي عکسي از فيفي رو بر روي تابلويي ديدم و همين
براي کسي که عاشق زيبايي طبيعتِ کافي بود. با خودم گفتم
مطمئني که تا چند روز ديگه زندهاي و ميتوني مرجانها رو
در جزيره تائو ببيني؟ هي پسر! فرصت زندگي رو از دست
نده و به اميد فردا نباش!. بنابراين نظرم رو عوض کردم
و به شهر رفتم تا اطلاعاتي در مورد فيفي و زمان حرکت کشتي
به اونجا بدست بيارم. من ميدونستم که تنها دو قايق از
کرابي به جزيره وجود داره و من اولين اونها رو از دست
دادم، پس بايد منتظر دومي ميموندم که ساعت 3 بعد از
ظهر حرکت ميکرد. زمان زيادي داشتم و تو گرما هيچ جايي
بهتر از کافينت براي وقت تلف کردن نبود اما اونجا يک جاي
توريستي بود و در يک همچين جايي تمام کافينتها گرون بودند.
بالاخره يک گيمنت پيدا کردم که 3 برابر ارزونتر از
بقيه بود، صداي بلند بچهها که مشغول بازي بودند هم
مهم نيست. بعد از دو ساعت کار با اينترنت رفتم تا چيزي
براي نهار بخورم و براي سوار شدن به قايق به ساحل برم.
هنوز چند متري نرفته بودم که يک دوچرخهسوار به طرفم
اومد و گفت: "هي! تو هم دوچرخهسوار هستي؟! کجا داري
ميري؟ و بعد از يک مکالمه کوتاه با آلکس که يک فرانسوي
بودايي و مسافر بود تصميم گرفتيم که با همديگه به اونجا
بريم. خيلي خوب بود که يک دوست پيدا کردم و ميتونيم از
تجربيات هم استفاده کنيم. بعد من به يک رستوران رفتم و
بعد از خوردن غذاي دريايي براي نهار، همديگر رو در
ترمينال گذرگاه ديديم و بعد از يک ساعت و نيم به فيفي،
جزيرهاي در غرب تايلند، رسيديم. در اولين نگاه ميشد به
زيبايي اونجا پي برد. ما يک جا براي اقامت پيدا کرديم و
بعد از اون رفتيم بالاي يک تپه تا غروب رو در ساحل
تماشا کنيم. آدماي زيادي هر روز براي ديدن غروب به
اونجا مييان. بايد بگم که غروب در تايلند چيز با ارزشي
براي تماشاست، هر روز زيباست و با طلوع خورشيد اون رو
آغاز خواهي کرد. همه مردم بعد از غروب اونجا رو ترک
کردند ولي ما تا ساعت 9 مونديم و از سکوت و آرامش اونجا
لذت برديم. برگشتيم و در اين فکر بوديم که فردا چي کار
کنيم؟ ما زياد فکر کرديم ولي در آخر فهميديم که بايد
منتظر فردا بمونيم و بعداً تصميمگيري کنيم. خيلي خسته
بوديم و نتونستيم که صبح زود بيدار شيم و ساعت 10 بود
که به ساحل رفتيم. با هم فکر کرديم که بهتره يک قايق
کاياک اجاره کنيم و دور ساحل پارو بزنيم و اين آغاز
ماجراجويي ما بود. بعد از 10 دقيقه ما به جلو و به سمت
قلب اقيانوس پارو ميزديم و بر امواج دريا شناور بوديم.
به سمت چپ جزيره پيچيديم و بعد از حدود 40 دقيقه به يک
ساحل شگفتانگيز رسيديم که اسم اون ساحل ميمون بود. يک
ساحل عريض با ماسههاي سفيد و کلي مرجان در دريا نزديک
ساحل بود و محل مناسبي براي غواصي بود. قبل از ساحل يک
شکاف در بين صخرهها پيدا کرديم و يک نگاه کوچک به هم
کرديم که معنيش اين بود که بريم داخل. رفتيم اونجا و
اونجا يک سنگ بزرگ بيرون از آب وجود داشت که محل خوبي
براي قايقمون بود. اونجا نقطههاي خيلي خيلي تيزي وجود
داشت و سنگ مثل مجموعهاي از چاقوها بود، اما در محل
زيبايي مثل اونجا ما ديگه فکر دستهامون نبوديم که پر از
بريدگي شده بودند و واقعاً درد ميکردند، ما فقط از
زيبايي طبيعت لذت ميبرديم. بالاخره قايقمون رو اونجا
گذاشتيم و آلکس پريد تو آب و بعد از چند دقيقه يک سر
از آب بيرون اومد که به من ميخنديد ... "هي پسر بيا
اينجا! اينجا يک بهشت در آب وجود داره" تنها بعد از يک
دقيقه من با يک فرياد بلند احساسم رو بيان کردم. نميشه
تصور کرد که چقدر زيبا بود. اين اولين بار من بود که
غواصي ميکردم و شنا ميکردم و ماهيهاي رنگارنگ و
مرجانها رو تماشا ميکردم. من واقعاً هيجانزده شده بودم
و شاد بودم و نميخواستم زمان بگذره و تنها ميخواستم در
اون لحظه زندگي کنم.
بعد از تقريباً يک ساعت تصميم گرفتيم جامون رو عوض
کنيم و بيشتر پارو بزنيم تا محل ديگري رو براي غواصي
پيدا کنيم. اونجا رو ترک کرديم و به سمت شمال پارو زديم.
بعد از يک ساعت پارو زدن ناگهان من فهميدم که جليقه
نجاتم رو گم کردم و اين براي من که خوب شنا بلد نيستم
خيلي بد بود. (چطور کاياک سواري کردم؟) بعد از چند
دقيقه صحبت تصميم گرفتيم که تو همون مسير برگرديم و
جليقه رو پيدا کنيم ولي مثل پيدا کردن سوزن تو انبار
کاه بود. حق انتخاب ديگهاي نداشتيم و به جليقه نجاتمون
احتياج داشتيم پس مجبور بوديم پيداش کنيم. تلاش زيادي
کرديم و بعد از تقريباً 30 دقيقه يک نقطه آبي رنگ ديديم
که دور از ما شناور بود و احتمالاً جليقه بود، پس به سمت
نقطه آبي پارو زديم و بعد از چند دقيقه به اينکه چقدر
خوششانس بوديم مي خنديديم. آلکس گفت: "وقت رو از دست
داده بوديم و نميتونستيم به سمت ديگه بريم، پس بهتر بود که
به ساحل ميمون برگرديم و اونجا غواصي کنيم". از طرف
ديگه دستمون خيلي درد ميکرد و نمک آب و پارو زدن درد
اون رو بيشتر کرده بود. به ساحل رفتيم که محل زيبايي رو
کنار صخرهها پيدا کنيم اما بعد از تلاش زياد نتونستيم
به دليل امواج بزرگ کنار صخره بريم و کاياک رو اونجا
ببنديم، آلکس چند بار تلاش کرد ولي امواج اون رو به
صخرهها ميکوبيدند و نتونستيم به صخرهها نزديک بشيم پس
بيخيالش شديم. من به آلکس گفتم: "هي پسر اگه تو بخواي
ميتوني نزديک کاياک شنا کني و غواصي کني و بعد از تو من
اين کار رو ميکنم، پس نيازي نيست که کاياک رو به
صخرهها ببنديم". آلکس از اين نظر خوشحال شد و پريد تو
آب و من به آرومي پارو ميزدم و بعد از چند دقيقه نوبت
من بود که برم تو آب. وقتي آلکس داشت کاياک رو ترک
ميکرد تعادلمون رو از دست داديم و وقتي چشمهامون رو باز
کرديم خودمون و تمام وسايلمون رو بر روي آب شناور ديديم
و کاياک هم برگشته بود. من گفتم "لعنتي! آلکس من ماسک
رو از دست دادم" و اون محل اونقدر عميق بود که ماسک
همچنان داشت در آب فرو ميرفت. دستهامون خيلي ميسوخت و
خيلي خسته بوديم، ساحل ميمون که خيلي نزديک بود جاي
خوبي براي استراحت بود. رفتيم اونجا و آلکس بر روي
ماسهها دراز کشيد ولي من نتونستم از مرجانها و ماهيهاي
رنگارنگ چشمپوشي کنم بنابراين به دريا رفتم تا غواصي
کنم و آلکس هم خوابيد. بعد از حدود يک ساعت و نيم من
از آب بيرون اومدم و به آلکس گفتم که بره داخل آب و
تماشا کنه، اون رفت داخل آب و من ماسک رو به اون دادم
و داشتم از کنار آب دور ميشدم که ناگهان آلکس گفت:
"واي آيييي" و من ديدم پاش رو با دستش گرفته و قيافش
نشون ميداد که چقدر درد داره. من پرسيدم آلکس چي شد؟
و فمميدم که پاش رو رو يک خار گذاشته ... (اسمش رو
نميدونم، شبيه يک توپ پر از خار بود که اگه بهش دست
ميزدي تيغش به بدنت فرو ميرفت و بسيار دردناک بود).
کمکش کردم که از آب خارج بشه و 13 تيغ تو پاش بود که
خيلي هم درد داشت. از من خواست که تنهاش بگذارم و
داخل آب برم، من ميخوام تنها باشم، تو نميتوني کاري
برام بکني پس برو و لذت ببر. بعد از چند دقيقه به دريا
برگشتم و اميدوار بودم بتونه تيغها رو در بياره. خيلي
زود برگشتم، نميتونستم تحمل کنم و فکرم درگير اون بود،
برگشتم و اون هم بهتر شده بود، پس ماسک رو بهش دادم و
غواصي رو شروع کرد و دردش هم تموم شد. ساعت 6 عصر بود
که برگشتيم و مستقيم رفتيم به محلمون تا دوش بگريم و
براي شام حاضر بشيم. بارون شديدي شروع شده بود و بهترين
کار موندن تو اتاق و خوردن ميوه براي شام بود.
در ابتدا تصميم گرفته بودم که فقط يک روز بمونم ولي حيف
بود که اونجا رو ترک کنم. ديديم که به خاطر درد دستامون
فردا اصلاً نميتونيم پارو بزنيم. بنابراين يک تور گردشي
تمام روزه با قايق براي 6 جزيره اطراف گرفتيم که شامل
نهار، آب و وسايل غواصي هم ميشد، که خيلي خوب بود و
سفرمون رو ساعت 11 شروع کرديم. اون روز ما به ساحلهاي
و محلهاي غواصي زيادي رفتيم. نميتونم فراموش کنم که چقدر
جالب بود. واقعاً جملهاي براي بيان زيبايي اون وجود
نداره. بعد از ظهر تقريباً تمام مسافرها خسته شده بودند
و تنها من و آلکس بوديم که داخل آب پريديم و بقيه داخل
قايق موندند و غروب رو تماشا کردند. آلکس سمت من اومد و
ازم خواست که دنبالش برم و ما "نمو" واقعي رو ديديم (يک
شخصيت کارتوني)، خيلي زيبا بود ... بين گلها بازي
ميکرد.
متأسفانه بعد از سونامي مرجانهاي خيلي خيلي زيادي
شکسته شده بودند و بعضي جاها شبيه مناطق بمباران شده
بود و فقط زمين خشک بود، اما هنوز محلهاي خيلي خيلي
زيبايي براي ديدن وجود داشت. ما خسته برگشتيم و بعد
از دوش براي شام بيرون رفتيم. شام خورديم و در خيابان
قدم زديم. آلکس به من گفت من هنوز گشنمه و ميخوام غذاي
بيشتري بخورم. من هم گفتم "منم همينطور" و دوباره به يک
رستوران ديگه رفتيم و شام دوم رو خورديم. حدود ساعت 11
2:30برگشتيم و من نوشتم و کيفهام رو جمع کردم ... تا ساعت
صبح کار ميکردم و بعد از اون با اين اميد که
بتونم زودتر از ساعت 8 بيدار بشم و با قايق به "فاکت"
برگردم مثل مرده افتادم تو رختخواب ... . ا
فاصله داشت، حرکت کردم. در تايلند دو محل زيبا
براي غواصي وجود داره که اين دو محل جزاير "فيفي" و
"تائو" هستند. فيفي توريستيترِ و مطمئناً نسبت به تائو
گرونترِ و من با توجه به بودجم تصميم گرفتم که فقط به
جزيره تائو برم که زيباتر از فيفي هم هست، بنابراين 120کیلومتر
حرکت کردم و انتظار داشتم که اون روز حدود رکاب
بزنم. بالاخره تونستم به نزديک "فوکت" برسم و به کنار
ساحل برم و از ديدن غروب زيبا در کنار دريا لذت ببرم.
نزديک کرابي عکسي از فيفي رو بر روي تابلويي ديدم و همين
براي کسي که عاشق زيبايي طبيعتِ کافي بود. با خودم گفتم
مطمئني که تا چند روز ديگه زندهاي و ميتوني مرجانها رو
در جزيره تائو ببيني؟ هي پسر! فرصت زندگي رو از دست
نده و به اميد فردا نباش!. بنابراين نظرم رو عوض کردم
و به شهر رفتم تا اطلاعاتي در مورد فيفي و زمان حرکت کشتي
به اونجا بدست بيارم. من ميدونستم که تنها دو قايق از
کرابي به جزيره وجود داره و من اولين اونها رو از دست
دادم، پس بايد منتظر دومي ميموندم که ساعت 3 بعد از
ظهر حرکت ميکرد. زمان زيادي داشتم و تو گرما هيچ جايي
بهتر از کافينت براي وقت تلف کردن نبود اما اونجا يک جاي
توريستي بود و در يک همچين جايي تمام کافينتها گرون بودند.
بالاخره يک گيمنت پيدا کردم که 3 برابر ارزونتر از
بقيه بود، صداي بلند بچهها که مشغول بازي بودند هم
مهم نيست. بعد از دو ساعت کار با اينترنت رفتم تا چيزي
براي نهار بخورم و براي سوار شدن به قايق به ساحل برم.
هنوز چند متري نرفته بودم که يک دوچرخهسوار به طرفم
اومد و گفت: "هي! تو هم دوچرخهسوار هستي؟! کجا داري
ميري؟ و بعد از يک مکالمه کوتاه با آلکس که يک فرانسوي
بودايي و مسافر بود تصميم گرفتيم که با همديگه به اونجا
بريم. خيلي خوب بود که يک دوست پيدا کردم و ميتونيم از
تجربيات هم استفاده کنيم. بعد من به يک رستوران رفتم و
بعد از خوردن غذاي دريايي براي نهار، همديگر رو در
ترمينال گذرگاه ديديم و بعد از يک ساعت و نيم به فيفي،
جزيرهاي در غرب تايلند، رسيديم. در اولين نگاه ميشد به
زيبايي اونجا پي برد. ما يک جا براي اقامت پيدا کرديم و
بعد از اون رفتيم بالاي يک تپه تا غروب رو در ساحل
تماشا کنيم. آدماي زيادي هر روز براي ديدن غروب به
اونجا مييان. بايد بگم که غروب در تايلند چيز با ارزشي
براي تماشاست، هر روز زيباست و با طلوع خورشيد اون رو
آغاز خواهي کرد. همه مردم بعد از غروب اونجا رو ترک
کردند ولي ما تا ساعت 9 مونديم و از سکوت و آرامش اونجا
لذت برديم. برگشتيم و در اين فکر بوديم که فردا چي کار
کنيم؟ ما زياد فکر کرديم ولي در آخر فهميديم که بايد
منتظر فردا بمونيم و بعداً تصميمگيري کنيم. خيلي خسته
بوديم و نتونستيم که صبح زود بيدار شيم و ساعت 10 بود
که به ساحل رفتيم. با هم فکر کرديم که بهتره يک قايق
کاياک اجاره کنيم و دور ساحل پارو بزنيم و اين آغاز
ماجراجويي ما بود. بعد از 10 دقيقه ما به جلو و به سمت
قلب اقيانوس پارو ميزديم و بر امواج دريا شناور بوديم.
به سمت چپ جزيره پيچيديم و بعد از حدود 40 دقيقه به يک
ساحل شگفتانگيز رسيديم که اسم اون ساحل ميمون بود. يک
ساحل عريض با ماسههاي سفيد و کلي مرجان در دريا نزديک
ساحل بود و محل مناسبي براي غواصي بود. قبل از ساحل يک
شکاف در بين صخرهها پيدا کرديم و يک نگاه کوچک به هم
کرديم که معنيش اين بود که بريم داخل. رفتيم اونجا و
اونجا يک سنگ بزرگ بيرون از آب وجود داشت که محل خوبي
براي قايقمون بود. اونجا نقطههاي خيلي خيلي تيزي وجود
داشت و سنگ مثل مجموعهاي از چاقوها بود، اما در محل
زيبايي مثل اونجا ما ديگه فکر دستهامون نبوديم که پر از
بريدگي شده بودند و واقعاً درد ميکردند، ما فقط از
زيبايي طبيعت لذت ميبرديم. بالاخره قايقمون رو اونجا
گذاشتيم و آلکس پريد تو آب و بعد از چند دقيقه يک سر
از آب بيرون اومد که به من ميخنديد ... "هي پسر بيا
اينجا! اينجا يک بهشت در آب وجود داره" تنها بعد از يک
دقيقه من با يک فرياد بلند احساسم رو بيان کردم. نميشه
تصور کرد که چقدر زيبا بود. اين اولين بار من بود که
غواصي ميکردم و شنا ميکردم و ماهيهاي رنگارنگ و
مرجانها رو تماشا ميکردم. من واقعاً هيجانزده شده بودم
و شاد بودم و نميخواستم زمان بگذره و تنها ميخواستم در
اون لحظه زندگي کنم.
بعد از تقريباً يک ساعت تصميم گرفتيم جامون رو عوض
کنيم و بيشتر پارو بزنيم تا محل ديگري رو براي غواصي
پيدا کنيم. اونجا رو ترک کرديم و به سمت شمال پارو زديم.
بعد از يک ساعت پارو زدن ناگهان من فهميدم که جليقه
نجاتم رو گم کردم و اين براي من که خوب شنا بلد نيستم
خيلي بد بود. (چطور کاياک سواري کردم؟) بعد از چند
دقيقه صحبت تصميم گرفتيم که تو همون مسير برگرديم و
جليقه رو پيدا کنيم ولي مثل پيدا کردن سوزن تو انبار
کاه بود. حق انتخاب ديگهاي نداشتيم و به جليقه نجاتمون
احتياج داشتيم پس مجبور بوديم پيداش کنيم. تلاش زيادي
کرديم و بعد از تقريباً 30 دقيقه يک نقطه آبي رنگ ديديم
که دور از ما شناور بود و احتمالاً جليقه بود، پس به سمت
نقطه آبي پارو زديم و بعد از چند دقيقه به اينکه چقدر
خوششانس بوديم مي خنديديم. آلکس گفت: "وقت رو از دست
داده بوديم و نميتونستيم به سمت ديگه بريم، پس بهتر بود که
به ساحل ميمون برگرديم و اونجا غواصي کنيم". از طرف
ديگه دستمون خيلي درد ميکرد و نمک آب و پارو زدن درد
اون رو بيشتر کرده بود. به ساحل رفتيم که محل زيبايي رو
کنار صخرهها پيدا کنيم اما بعد از تلاش زياد نتونستيم
به دليل امواج بزرگ کنار صخره بريم و کاياک رو اونجا
ببنديم، آلکس چند بار تلاش کرد ولي امواج اون رو به
صخرهها ميکوبيدند و نتونستيم به صخرهها نزديک بشيم پس
بيخيالش شديم. من به آلکس گفتم: "هي پسر اگه تو بخواي
ميتوني نزديک کاياک شنا کني و غواصي کني و بعد از تو من
اين کار رو ميکنم، پس نيازي نيست که کاياک رو به
صخرهها ببنديم". آلکس از اين نظر خوشحال شد و پريد تو
آب و من به آرومي پارو ميزدم و بعد از چند دقيقه نوبت
من بود که برم تو آب. وقتي آلکس داشت کاياک رو ترک
ميکرد تعادلمون رو از دست داديم و وقتي چشمهامون رو باز
کرديم خودمون و تمام وسايلمون رو بر روي آب شناور ديديم
و کاياک هم برگشته بود. من گفتم "لعنتي! آلکس من ماسک
رو از دست دادم" و اون محل اونقدر عميق بود که ماسک
همچنان داشت در آب فرو ميرفت. دستهامون خيلي ميسوخت و
خيلي خسته بوديم، ساحل ميمون که خيلي نزديک بود جاي
خوبي براي استراحت بود. رفتيم اونجا و آلکس بر روي
ماسهها دراز کشيد ولي من نتونستم از مرجانها و ماهيهاي
رنگارنگ چشمپوشي کنم بنابراين به دريا رفتم تا غواصي
کنم و آلکس هم خوابيد. بعد از حدود يک ساعت و نيم من
از آب بيرون اومدم و به آلکس گفتم که بره داخل آب و
تماشا کنه، اون رفت داخل آب و من ماسک رو به اون دادم
و داشتم از کنار آب دور ميشدم که ناگهان آلکس گفت:
"واي آيييي" و من ديدم پاش رو با دستش گرفته و قيافش
نشون ميداد که چقدر درد داره. من پرسيدم آلکس چي شد؟
و فمميدم که پاش رو رو يک خار گذاشته ... (اسمش رو
نميدونم، شبيه يک توپ پر از خار بود که اگه بهش دست
ميزدي تيغش به بدنت فرو ميرفت و بسيار دردناک بود).
کمکش کردم که از آب خارج بشه و 13 تيغ تو پاش بود که
خيلي هم درد داشت. از من خواست که تنهاش بگذارم و
داخل آب برم، من ميخوام تنها باشم، تو نميتوني کاري
برام بکني پس برو و لذت ببر. بعد از چند دقيقه به دريا
برگشتم و اميدوار بودم بتونه تيغها رو در بياره. خيلي
زود برگشتم، نميتونستم تحمل کنم و فکرم درگير اون بود،
برگشتم و اون هم بهتر شده بود، پس ماسک رو بهش دادم و
غواصي رو شروع کرد و دردش هم تموم شد. ساعت 6 عصر بود
که برگشتيم و مستقيم رفتيم به محلمون تا دوش بگريم و
براي شام حاضر بشيم. بارون شديدي شروع شده بود و بهترين
کار موندن تو اتاق و خوردن ميوه براي شام بود.
در ابتدا تصميم گرفته بودم که فقط يک روز بمونم ولي حيف
بود که اونجا رو ترک کنم. ديديم که به خاطر درد دستامون
فردا اصلاً نميتونيم پارو بزنيم. بنابراين يک تور گردشي
تمام روزه با قايق براي 6 جزيره اطراف گرفتيم که شامل
نهار، آب و وسايل غواصي هم ميشد، که خيلي خوب بود و
سفرمون رو ساعت 11 شروع کرديم. اون روز ما به ساحلهاي
و محلهاي غواصي زيادي رفتيم. نميتونم فراموش کنم که چقدر
جالب بود. واقعاً جملهاي براي بيان زيبايي اون وجود
نداره. بعد از ظهر تقريباً تمام مسافرها خسته شده بودند
و تنها من و آلکس بوديم که داخل آب پريديم و بقيه داخل
قايق موندند و غروب رو تماشا کردند. آلکس سمت من اومد و
ازم خواست که دنبالش برم و ما "نمو" واقعي رو ديديم (يک
شخصيت کارتوني)، خيلي زيبا بود ... بين گلها بازي
ميکرد.
متأسفانه بعد از سونامي مرجانهاي خيلي خيلي زيادي
شکسته شده بودند و بعضي جاها شبيه مناطق بمباران شده
بود و فقط زمين خشک بود، اما هنوز محلهاي خيلي خيلي
زيبايي براي ديدن وجود داشت. ما خسته برگشتيم و بعد
از دوش براي شام بيرون رفتيم. شام خورديم و در خيابان
قدم زديم. آلکس به من گفت من هنوز گشنمه و ميخوام غذاي
بيشتري بخورم. من هم گفتم "منم همينطور" و دوباره به يک
رستوران ديگه رفتيم و شام دوم رو خورديم. حدود ساعت 11
2:30برگشتيم و من نوشتم و کيفهام رو جمع کردم ... تا ساعت
صبح کار ميکردم و بعد از اون با اين اميد که
بتونم زودتر از ساعت 8 بيدار بشم و با قايق به "فاکت"
برگردم مثل مرده افتادم تو رختخواب ... . ا
No comments:
Post a Comment