Sunday, September 09, 2007

بعد از پان تایت



بعد از کاشت درخت روستا را ترک کردم و به سمت پان‌تايت راه افتادم، حدود صد کيلومتر را بايد رکاب مي‌زدم و الان ساعت ده صبح بود و اين دير شدن به‌ واسطه مشغوليت کاشت درخت بود. بدنم شروع به جنگ با روحم کرده بود، تب داشتم، دماي بدنم بالا بود و آبريزش بيني هم داشتم، ولي بدنم بايد از روحم تبعيت مي‌کرد، بعد از دوساعت يک زوج دوچرخه‌سوار نيوزيلندي را در مسير ديدم که حدود شصت سال سن داشتند، به کارشان احترام گذاشتم و از عملکردشان انرژي گرفتم که محمد تا اين سن مي‌تواني مسير را ادامه دهي و تمام دنيا را سوار بر دوچرخه‌ات ببيني. باران گرفت و فرصتي پيش آمد که به‌دنبال يک سرپناه، باهم يک نوشيدني بنوشينيم. آنها به سمت پايين مي رفتند و من مسيري ديگر. بعد از قطع شدن باران به سمت شرق راه افتادم و بعد از يک ساعت دوباره باران سنگيني شروع شد. سرپناهي پيدا کردم و پريدم داخل آن. آدم‌هايي که آنجا بودند طبق معمول مايل به صحبت بودند و متاسفانه نمي‌توانستيم زبان يكديگر را متوجه شويم، خيس بودم و مي‌لرزيدم و اين حال مرا بدتر مي‌کرد. بعد از دوساعت که باران بند آمد مسير را به سمت شهر ادامه دادم، شصت کيلومتري بايد رکاب مي‌زدم، خسته بودم و قبل از تاريکي بايد به شهر مي‌رسيدم. اصلا نمي‌خواستم در تاريکي در جاده‌هاي ويتنام باشم. عصر بود و من متوجه شدم که هنوز بيست کيلومتري راه دارم که بايد در شب و تاريکي طي کنم. چاره‌اي نبود و بايد به هتلي مي‌رسيدم. بدنم داشت افت مي کرد و هر لحظه حالم بدتر مي‌شد. باران سنگين‌تر شده بود و همه جا تاريک بود، تنها اميدم اين بود که دارم به شهر نزديک‌تر مي‌شوم و مي‌رفتم اتاقي مي‌گرفتم و استراحت مي‌کردم. بالاخره ساعت هشت رسيدم به شهر و شروع به جستجو براي مهمان‌خانه‌اي کردم. شنبه بود و تعطيلات و همه مهمانخانه‌ها و هتل‌ها پر بود. خيلي سرد بود و همه انرژي من از دست رفته بود. بعد از يک ساعت جستجو اتاقي در يک هتل پيدا کردم. يک دوش آب‌گرم تا اندازه‌اي مي‌توانست حال مرا بهتر کند و بعد از آن فقط خواب. امروز صبح به سختي بيدار شدم، نمي‌خواستم از رختخواب بيايم بيرون. شرايط خوبي نداشتم و واقعا حالم خوب نبود. مي‌دانستم که بايد استراحت کنم ولي روحم دوباره بدنم را مجبور به فعاليت مي‌کرد. دوچرخه‌ام را برداشتم و بهد از چند دقيقه خودم را در جاده ديدم. پدال‌زدن اين چند روز اخير، بدنم همه چيز را تحمل کرده بود و ديگه داشت مي‌افتاد، بعد از دو ساعت آنچنان حالم بد شده بود که در سرپناهي براي استراحت ايستادم. کافه‌اي بود و من براي دوساعت روي يک تختخواب ننويي خوابيدم. بعدش دوباره شروع به پدال‌زدن کردم اما واقعا انرژي نداشتم. همه چيز دور سرم مي‌چرخيد و بعد از ده کيلومتر متوجه شدم که نمي‌توانم ادامه دهم. خوشبحتانه همان موقع باران شروع شد و بهانه‌اي بود براي جايي ماندن. گاراژي را روبه‌روي خانه‌اي ديدم. به آرامي به آن سمت رفتم، گويا باران قصد بندآمدن نداشت. از صاحبخانه اجازه خواستم که آنجا بمانم و آنها هم قبول کردند. چادر را برپا کردم و هنوز دراز نشده بودم که به‌مانند مرده‌اي به‌خواب رفتم. بعد از دوساعتي بيدار شدم و آنها مرا به منزلشان دعوت کردند. متوجه شده بودند که حالم خوب نيست و برايم سوپ پخته بودند و چيزهاي ديگر براي خوردن. از مهمان نوازيشان تشکر کردم. يک ساعتي که در خانه‌شان بودم کلمه‌اي نمي‌توانستيم با هم صحبت کنيم. اينجا روستاست و کل فاميل و آشنايان تا دير وقت کنار هم هستند و امشب اين مکان بهترين جا براي حمع شدن دور هم بود، چيزي براي خنديدن وجود داشت، يک خارجي. بچه‌ها مي‌آمدند دورم و چيزي مي‌گفتند و همه شروع به خنده مي‌کردند. خوشحالم، من دليلي براي شادماني بچه‌ها بودم. بعدش آمدم داخل چادرم و دارم جريانات اين مدت را مي‌نويسم، همه جا آرام است ، همه رفته‌اند به خانه‌هاي خودشان، نه صداي بازي بچه‌ها و نه صداي خنده مردم. همه رفته‌اند بخوابند و تنها صداي قورباغه‌هاست. خيلي خنده‌دار بود، داشتم داخل چادر مي‌نوشتم و هر از چندگاهي گروهي از بچه‌ها و مردم براي ديدنم مي‌امدند سرک مي‌کشيدند، مثل تماشاي حيوان سيرکي در قفس. بالاخره ديدم اگر بخوابم ديگر آنها نخواهند آمد. دراز کشيدم و لب‌تاپ را بستم. آنها رفتند و بعد از آن دوباره شروع کردم به نوشتن تا الان. امشب توانستم چيزهايي بخورم و اميدوارم فردا حالم بهتر باشد و بتوانم ادامه دهم. هر چه پيش آيد نيکوست. راندن با دوچرخه يا مريضي، من از هر چيزي لذت مي برم.